دلم بد جور تنگ شده بود. همسرم چند روزی به سفر کاری رفته بود و دلتنگ بودم. بهانه گیر شده بودم و به هر تلنگری میشکستم و بغضم می ترکید. اطرافیانم حسابی از دستم شاکی بودند و خودم هم همین طور. می دانستم که دو روز دیگر بر میگردد اما همان دو روز را آنقدر طولانی کرده بودم که انگار چند سال است و البته همین شوق دیدارش را چند برابر میکرد.
نمی دانم چه بود که یکبار میان اشک هایم یاد تو افتادم. یاد اینکه مدتهاست نیستی و هیچ کس دلش برایت تنگ نمیشود. اینکه تا به حال برایت اینطور گریه نکرده ام. اینکه همه عادت کرده ایم به نبودنت؛ بعد رسیدم به اینجا که این دلیلی ندارد جز اینکه عاشقت نبوده ایم. که اگر عاشقت بودیم شبها با یاد تو می خوابیدیم و صبح ها از ته دل منتظر خبری از تو بودیم و در طول روز بی قرار. اگر برای سلامتی ات دعایی می خواندیم از ته دل بود و ندبه هایمان واقعا از سر دلتنگی.
دیدم که عجب دروغگویی بوده ام. تمام این سالها به اسم اینکه دوستت داشته ام مدعی بودم و حتی خودم هم باورم شده بود عاشقت هستم. احساس گناه میکردم.
از خودم بدم می آمد و این بار بغضم سنگین تر شده بود. اما کمیکه فکر کردم آرام شدم. به وعده خدایم و خدایت فکر کردم و اینکه چقدر خوب ردیف میکند همه چیز را. اینکه تمام عشق های زمینی مان را بهانه میکند برای رسیدن به خودش و آنقدر قشنگ این کار را میکند که باورت نمیشود و فکر کردم به اینکه سعی کنم دیگر دروغ نگویم و واقعا عاشقت شوم.
باز هم دلتنگ همسرم شدم و خدا را شکر کردم که با عشق های زمینی اش چقدر خوب بلد است دلمان را به خودش پیوند بزند.
مریم محبی