آن روز تابستانی

محمد محمدی ری شهری

 واپسین روزهای تابستان است. هنوز هُرم٭ گرما نشکسته، نیم‌روز که می‌شود بادی گرم چهره‌ات را آزار می‌دهد. خسته از کاری طاقت‌فرسا در شهری شلوغ و ناآشنا، سراغ جایی را می‌گیری که دمی در آنجا بیاسایی و غذایی بخوری. مغازه مرشد چلویی را نشانت می‌دهند. وارد مغازه که می‌شوی، کارگران را می‌بینی که در تکاپوی پذیرایی از میهمانان‌اند و مرشد را که فرورفته در دریای ژرف و آرام اندیشه‌های خود، نظاره‌گر آمد وشد کسانی است که همچون تو خسته و مانده از تلاش روزانه، نزد او آمده‌اند تا نیم‌روز خود را با صرف بشقابی برنج و یک، دو سیخ کباب سپری کنند. غذایت را می‌خوری. خستگی بر جانت فشار آورده، با خود می‌گویی: «یک استکان چای کمرنگ، گوارا می‌افتد.» هنوز از این اندیشه بیرون نیامده‌ای که مرشد یکی از کارگران را صدا می‌زند که: «یک چای کم‌رنگ ببر آن گوشه دکّان!» و چند لحظه بعد، عطشت فرو می‌نشیند، ولی تو می‌مانی و حیرت!
برمی‌خیزی که بروی، ناگهان شگفت‌زده می‌ایستی و به تابلوی بالای سر مرشد خیره می‌شوی. باورت نمی‌شود. به یاد نمی‌آوری که جایی دیگر چنین نوشته‌ای را دیده باشی. ذوقی سرشار و خطّی خوش فراهم آمده، که تو را این گونه بُهت‌زده کرده است: «نسیه داده می‌شود، حتّی به شما؛ وجه دستی به‌اندازه وسعمان٭٭پرداخت می‌شود». شگفتی پدید آمده از این دو جمله غریب؛ تو را از صرافت رفتن می‌اندازد و به جانب مرشد می‌کشاند. سلامی و پاسخی و اظهار حیرتی؛ و مرشد تو را آرام می‌کند و می‌نشینی. شلوغی مغازه و همهمه مشتریان و رفت و آمد کارگران، برق آن نوشته را از آیینه چشمانت نمی‌رباید. رفتار مرشد چنین می‌نماید که هر روز دست‌کم، یک مشتری مثل تو دارد که باید پاسخش را بدهد. تا لب‌تر می‌کنی که بپرسی: جناب مرشد! این تابلو … می‌گوید: حکایتی دارد این نوشته. چشم از تو برمی‌دارد. نگاهش به نقطه‌ای دور گره می‌خورد و شهد شیرین خاطره‌اش را چنین مزه‌مزه می‌کند:
دیرزمانی وضع ما خیلی خوب بوده دیگ چلو می‌فروختیم و مشتری‌ها فراوان بودند. ما هم خدا را شکر می‌کردیم که کار مردم را راه می‌اندازیم و روزی ما هم از راه حلال می‌رسد. یک‌باره اوضاع زیر و رو شد. مشتری‌ها یکی‌یکی پس رفتند و کار ما از سکه افتاد، چندان که روزی یک دیگ هم مصرف نمی‌شد. هر چه با خودم فکر می‌کردم که چرا این طور شده، عقلم به جایی قد نمی‌داد. کیفیت غذا هیچ فرقی نکرده بود. تمیزی و نظافت را هم رعایت می‌کردم و می‌کوشیدم با تهیه جنس مناسب و فروش ارزان غذا، هیچ کس ناراضی از مغازه بیرون نرود. شیخ خیاط را می‌شناختم که نفْس و نفَس پاکی دارد. سراغ او رفتم. حال و روزم را برایش گفتم و از او خواستم تا عامل این نابسامانی را برایم روشن کند تا درصدد رفع آن برآیم. قدری در اندیشه شد. سپس رو به من کرد و گفت: «به کسی مربوط نیست؛ همه‌اش تقصیر خودت است که مشتری‌ها را رد می‌کنی!»
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم
         از که می‌نالی و فریاد چرا می‌داری؟

من که وضع خودم را می‌دانستم و انتظار چنین حرفی را نداشتم، بی‌درنگ گفتم: «من؟ من کسی را رد نکرده‌ام، جناب شیخ! حتّی از بچه‌ها هم پذیرایی می‌کنم و نصف کباب به آنها می‌دهم. چطور می‌شود مشتری‌ها را خودم از مغازه برانم؟» شیخ برافروخته شد و پرسید: آن سید چه کسی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود، بار آخر او را هُل دادی و از در مغازه بیرون کردی؟ مگر او مشتری نبود که خودت او را راندی؟…
و من شرمنده و سراسیمه از نزد شیخ بیرون آمدم و شتابان در پی آن سید افتادم که پس از آن ماجرا به سراغ من نیامده بود. دربه‌در گشتم تا او را یافتم و به هر صورتی که بود از او پوزش خواستم و راضی‌اش کردم. از همان روز تصمیم گرفتم با مردم رفتاری دیگر در پیش گیرم و به دنبال آن، این تابلو را در مغازه نصب کردم. از آن زمان، دربه پاشنه دیگر چرخید و خیر و برکت به مغازه و زندگی‌ام رو آورد.
… و تو آمده بودی کنار مرشد، تا برای پرسش خود پاسخی بیابی، امّا اکنون سؤالی دیگر، بزرگ‌تر و مهم‌تر، در وجودت خیمه زده است: آن انسان روشن‌بین نیک‌نهاد کیست که چنین شفّاف و زلال پرده از ماجرا برگرفت؟
از مرشد نشان وی را می‌جویی و او تو را به کوچه «سیاه‌ها» در خیابان باغ فردوس در جنوب تهران راهنمایی می‌کند. دومی دیگر، در مغازه مرشد نیستی، از آن‌جا بیرون می‌زنی و خیابان حافظ را می‌گیری تا به باغ فردوس برسی. خانه شیخ را یافته‌ای؛ منزلی ساده و محقّر در دو طبقه؛ ولی اندکی دیر رسیده‌ای. روزی چند است که صدای تلاوت قرآن و ذکر و دعا و خواندن حزن‌آلود غزل‌های حافظ و شعرهای طاق دیس از خانه به گوش ‌نمی‌رسد. و باز تو، شیدای شنیدن شرح شیرین حیات شیخ، به این در و آن در می‌زنی تا کسی را بیابی که عطش دم‌فزون تو را فرو نشاند و سینه شرحه‌شرحه تو را با خنکای آبی گوارا و نوشین آرام کند. آماج همین پرسش‌ها و نیازها هستی که یکی از اهالی محل تو را به خود می‌آورد و هنگامی‌که گمشده‌ات را می‌شناسد، تو را به آرامش می خواند و از پس درنگی کوتاه می‌گوید: خدا رحمت کند شیخ رجب‌علی را. سالیانی در این کوچه منزل داشت، همه به او احترام می‌گذاشتند. وجود او مایه خیر و برکت این کوی و برزن بود. حتّی اوباش محل هم که او را می‌دیدند، بساط قمار خود را برمی‌چیدند و حفظ ظاهر می‌کردند تا شیخ بگذرد. علاقه خاصّی به اطعام داشت و با این که از مال دنیا چیزی نیندوخته بود، سفره خانه‌اش گسترده بود. فقیران و محرومان هم خیلی مورد احترام شیخ بودند و هنگامی‌که رخت از این جهان برکشید، غوغایی بود در محله ما! باید بودی و می‌دیدی! …

پی‌نوشت:
 برگرفته از کتاب: تندیس اخلاص، مؤسسه فرهنگی دارالحدیث.
 ٭ هرم: گرمی آتش، شعله آتش.
 ٭٭ وسع: توانایی، طاقت.

ماهنامه موعود شماره ۶۴ 

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *