می نویسم «قاسم ابن الحسن»؛ و در دل از جگر سوزان حسین(ع) می هراسم که یادگار برادر را در تب طوفانی کربلا، به دیده غربت و مظلومیت می نگرد آنگاه که گل وجودش شیدا و عاشقانه به سوی پایان غریبانه اش میشتابد…
شهادت قاسم بن الحسن بن علی (ع)
سهیل سر زده گفتی مگر ز سمت یمن
رخ چو ماه تمام و قدی چو سرو چمن
نمود در بر خود پیرهن به شکل کفن
ز برج خیمه برآمد چو قاسم بن حسن
ز خیمگاه به میدان کین روان گردید
گرفت تیغ عدو سوز را به کف چون هلال
قاسم بن الحسین علیه السلام به عزم جهاد قدم به سوی معرکه نهاد، چون حضرت سیدالشهداء علیه السلام نظرش بر فرزند برادر افتاد که جان گرامیبر کف دست نهاده آهنگ میدان کرده، بیتوانی پیش شد و دست به گردن قاسم درآورد و او را در بر کشید و هر دو تن چندان بگریستند که در روایت وارد شده حَتّی غٌشِی عَلَیْهِما، پس قاسم گریست و دست و پای عم خود را چندان بوسید تا اذن حاصل نمود، پس جناب قاسم علیه السلام به میدان آمد در حالی که اشکش به صورت جاری بود و میفرمود:
سِبْطِ النَّبِیّ الْمُصْطَفی الْمُؤْتَمِن
بَیْنَ اُناسٍ لاسُقُوا صَوْبَ المَزنِ
اِنْ تَنْکرُوٌنی فَانَا اْبنُ الْحَسَنِ
هذا حُسَیْنٌ کَالْاَسیرالْمُرْتَهَن
پس کارزار سختی نمود و به آن صغر سن و خردسالی سی و پنج تن را به درک فرستاد. حمید بن مسلم گفته که من در میان لشکر عمر سعد بودم پسری دیدم که به میدان آمده گویا صورتش پاره ماه است و پیراهن و ازاری در برداشت و نعلینی در پا داشت که بند یکی از آنها گیسخته شده بود و من فراموش نمیکنم که بند نعلین چپش بود، عمرو بن سعد ازدی گفت: به خدا سوگند که من بر این پسر حمله میکنم و او را به قتل میرسانم، گفتم سبحان الله این چه اراده است که نمودهای؟ این جماعت که دور او را احاطه کردهاند از برای کفایت امر او بس است دیگر ترا چه لازم است که خود را در خون او شریک کنی؟ گفت به خدا قسم که از این اندیشه برنگردم، پس اسب برانگیخت و رو برنگردانید تا آنگاه که شمشیری بر فرق آن مظلوم زد و سر او شکافت پس قاسم به صورت بر روی زمین افتاد و فریاد برداشت که یا عماه چون صدای قاسم به گوش حضرت امام حسین علیه السلام رسید تعجیل کرد مانند عقابی که از بلندی به زیر آمد صفها را شکافت و مانند شیر غضبناک حمله بر لشکر کرد تا به عمرو (لعین) قاتل جناب قاسم رسید، پس تیغی حواله آن ملعون نمود، عمرو دست خود را پیش داد حضرت دست او را از مرفق جدا کرد پس آن ملعون صیحه عظیمی زد. لشکر کوفه جنبش کردند و حمله آوردند تا مگر عمرو را از چنگ امام علیه السلام بربایند همینکه هجوم آوردند بدن او پامال سم ستوران گشت و کشته شد. پس چون گرد و غبار معرکه فرو نشست دیدند امام علیه السلام بالای سر قاسم است و آن جوان در حال جان کندنست و پای به زمین میساید و عزم پرواز به اعلی علیین دارد و حضرت میفرماید سوگند با خدای که دشوار است بر عم تو که او را بخوانی و اجابت نتواند و اگر اجابت کند اعانت نتواند و اگر اعانت کند ترا سودی نبخشد، دور باشند از رحمت خدا جماعتی که ترا کشتند. هذا یَوْم وَاللهِ کَثُرَواتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ.
آنگاه قاسم را از خاک برداشت و در بر کشید و سینه او را به سینه خود چسبانید و به سوی سراپرده روان گشت در حالی که پاهای قاسم در زمین کشیده میشد. پس او را برد در نزد پسرش علی بن الحسین علیه السلام در میان کشتگان اهلبیت خود جای داد، آنگاه گفت بارالها تو آگاهی که این جماعت مار ا دعوت کردند که یاری ما کنند اکنون دست از نصرت ما برداشته و با دشمن ما یار شدند، ای داور دادخواه این جماعت را نابود ساز و ایشان را هلاک کن و پراکنده گردان و یکتن از ایشان را باقی مگذار، و مغفرت و آمرزش خود را هرگز شامل حال ایشان مگردان.
آنگاه فرمود ای عموزادگان من صبر نمائید ای اهلبیت من شکیبائی کنید و بدانید بعد از این روزخواری و خذلان هرگز نخواهید دید.
مخفی نماند که قصه دامادی جناب قاسم علیه السلام در کربلا و تزویج او فاطه بنت الحسین (ع) را صحت ندارد چه آنکه در کتب معتبره به نظر نرسیده و به علاوه آنکه حضرت امام حسین علیه السلام را دو دختر بوده چنانکه در کتب معتبره ذکر شده، یکی سکینه که شیخ طبرسی فرمود: سیدالشهداء علیه السلام او را تزویج عبدالله کرده بود و پیش از آنکه زفاف حاصل شود عبدالله شهید گردید. و دیگر فاطمه که زوجه حسن مثنی بوده که در کربلا حاضر بود چنانکه در احوال امام حسین علیه السلام به آن اشاره شده، و اگر استناداً به اخبار غیر معتبره گفته شود که جناب امام حسین علیه السلام را فاطمه دیگر بوده گوئیم که او فاطمه صغری است و در مدینه بوده و او را نتوان با قاسم بن حسن علیهماالسلام بست و الله تعالی العالم.
شیخ اجل محدث متتبع ماهر ثقه الاسلام آقای حاج میرزا حسین نوری نور الله مرقده در کتاب لؤلؤ و مرجان فرموده و به مقتضای تمام کتب معتمده سالفه مولفه در فن حدیث و انساب و سیر نتوان برای حضرت سیدالشهداء علیه السلام دختر قابل تزویج بیشوهری پیدا کرد که این قضیه قطع نظر از صحت و قسم آن به حسب نقل و قوعش ممکن باشد. اما قصه زبیده و شهربانو و قاسم ثانی در خاک ری و اطراف آن که در السنه عوام دائر شده، پس از آن خیالات واهیه است که باید در پشت کتاب رموز حمزه و سایر کتابهای معجوله نوشت، و شواهد کذب بودن آن بسیار است، و تمام علمای انساب متفقند که قاسم بن الحسن (ع) عقب ندارد انتهی کلامع رفع مقامه.
بعضی از ارباب مقاتل گفتهاند که بعد از شهادت جناب قاسم علیه السلام بیرون شد به سوی میدان عبدالله بن الحسن علیه السلام و رجز خواند:
ضْرغامُ اجامٍ وَ لَیْثٌ قَسْوَرَه
اَکیلُکُمْ بِالسًّیْفِ کَیْلَ السَّنْدَرَهِ
اِنْ تُنْکِرُونی فَانَا ابْنُ حَیْدَرَه
عَلَی الاَعادی مِثْلَ ریحٍ صَرْصَرَهٍ
و حمله کرد و چهارده تن را به خاک هلاک افکند، پس هانی بن ثبیت خضرمیبر وی تاخت و او را مقتول ساخت پس صورتش سیاه گشت. و ابوالفرج گفته که حضرت ابوجعفر باقر علیه السلام فرموده که حرمله بن کاهل اسدی او را به قتل رسانید.
مؤلف گوید: که مقتل عبدالله را در ضمن مقتل جناب امام حسین علیه السلام ایراد خواهیم کرد انشاءالله تعالی.
و ابوبکر بن الحسن (ع) که مادرش ام ولد بوده و با جناب قاسم علیه السلام برادر پدر مادری بود، عبدالله بن عقبه غنوی او را به قتل رسانید. و از حضرت باقر علیه السلام مرویست که عقیه غنوی او را شهید کرد، و سلیمان بن قته اشاره به او نمود در این شعر:
وَ فی اَسَدٍ اُخْری تُعَدُّو تُذْکَرُ
وَ عِنْدَ غَنِیّ قَطْرَه مِنْ دِمائِنا
منبع: کتاب منتهی الامال اثر حاج شیخ عبّاس قمی
می نویسم «قاسم ابن الحسن»؛ بوی بهار و بهشت و باران در هرم داغ این روزگاران از تباری دیگر، از سمتی بهتر، از افقی ناب و از پرده ای تابناک برمی خیزد و تمام شهر دلم را چراغان میکند و حزین.
این چه حس غریب و غریبی است که در تعزیت این گل های نوشکفته و وفادارانِ در خدا و خوان نهفته، بر ریگ صحرای نینوا، نقش غم و رهایی و شور شیرین می زند.
می نویسم «قاسم ابن الحسن»؛ و دل از دل خدا می رود وقتی قامت رعنای نوجوانی بسمل افتاده در صدف نوشکفتگی و قدکشیدگی، رنگ خون میگیرد و حنای سرخ فام شید و شفق را از رگ حیاتش به جهان و جهانیان می پراکند.
می نویسم «قاسم ابن الحسن»؛ و در دل از جگر سوزان حسین(ع) می هراسم که یادگار برادر را در تب طوفانی این عشق مضطر و عاشقانه، به دیده غربت و مظلومیت می نگرد.
آه از این قصه پرغصه که در هرم بصیرت عاشوراییان حکایت خون خدا را بر صفحه روزگار، ابدیتی تمام عیار بخشید.
در آن شب، بعد از آن اتمام حجتها وقتى که همه یکجا و صریحا اعلام وفادارى کردند و گفتند:ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد، یکدفعه صحنه عوض شد.امام علیه السلام فرمود:حالا که این طور است، بدانید که ما کشته خواهیم شد.همه گفتند:الحمد لله، خدا را شکر مىکنیم براى چنین توفیقى که به ما عنایت کرد، این براى ما مژده است، شادمانى است.
و اینجا بود که پرده در پرده، این نمایش عظیم خلقت، به نقطه عطفی بس خطیر و خاطره انگیز رسید و بازیگر نوجوان و نورسته هنر آفرینش خدا، برق از چشمان تاریخ ربود و بر پیکره عشق، نقشی دیگر فزود.
طفلى در گوشهاى از مجلس نشسته بود که سیزده سال بیشتر نداشت.این طفل پیش خودش شک کرد که آیا این کشته شدن شامل من هم مىشود یا نه؟
از طرفى حضرت فرمود:«تمام شما که در اینجا هستید؛ ولى ممکن است من چون نوجوان هستم مقصود نباشم.
رو کرد به ابا عبد الله و گفت: عمو جان!«و انا فى من یقتل؟ » آیا من جزء کشته شدگان فردا خواهم بود؟
خیره در چشمان حسین؛ در تردید و تردد عمو میان مردم چشمان قاسم و شور و شیدایی بزرگمرد کوچک این عرصه مرگ آگاه!
ابا عبد الله در اینجا تأملی کرد و به این طفل جوابى نداد.
از او سؤالى کرد؛
« پسر برادر! «کیف الموت عندک؟» مردن پیش تو چگونه است، چه طعم و مزهاى دارد؟
آنک؛ عقل عاشقانه کربلاییان زمانه، از دل بصیرت و قربت بیرون آمد و بر سریر عظمت و فهم و خردی سرخ، جلوس کرد.
بانگ حمیت از نای نینوایی یاران حضرت عشق بیرون آمد و نجوا کرد:
«یا عماه احلى من العسل» از عسل براى من شیرینتر است…
آنگاه مولای غریب این دشت پربلا در حصار پروانگیِ یاران مظلوم و دلداده اش فرمود:
بله فرزند برادر! تو نیز شهید خواهی شد «اما بعد ان تبلو ببلاء عظیم»…
ولى بعد از آنکه به درد سختى مبتلا خواهى گشت!
مرکب سوار کوچک کرب وبلا شدی
زهرا شدی، علی شدی ومصطفی شدی
وقتی عسل ز لعل لبت بوسه ای گرفت
تنها سواره ی حسن مجتبی شدی
از بس عزیز هستی واز بس که محشری
بین قنوت زینب کبری دعا شدی
و فردا در هرم حکایت داغ و تکان دهنده رشادتهای قاسم و رجز خوانی هایش که:
«ان تنکرونى فانا ابن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن
مردم!اگر مرا نمىشناسید، من پسر حسن بن على بن ابیطالبم.
هذا الحسین کالاسیر المرتهن بین اناس لا سقوا صوب المزن
این مردى که اینجا مىبینید و گرفتار شماست، عموى من حسین بن على بن ابیطالب است…»
این آفتاب شور و شوق و شرف و رشادت و شهادت بود که به خود میبالید و از قامت رعنای این نوجوان بهشتی، نور می پراکند.
دل ها شکست و غصّه حرم را فرا گرفت
وقتی که از کنار عمویت جدا شد
بند رکاب حسرت پای تو را کشید
تا راهی میانه ی دشت بلا شدی
دانه به دانه موی عمویت سفید شد
وقتی زمین فتادی و وقتی که تا شدی
یک نیزه دار جسم تو را بر زمین زد و
بر زیر نعل کشته ی بی انتها شدی
آن خاطرات کوچه دوباره مرور شد
وقتی به زیر پای عدو جابه جا شدی
پى نوشتها:
بحار الانوار
مناقب ابن شهر آشوب
مقتل الحسین مقرم
شعر: علی حسنی