در میان قوم بنی اسرائیل، زنی زندگی میکرد که آنقدر زیبا بود که هر مردی را مجذوب خود میکرد و همه حاضر بودند مبلغ زیادی بپردازند تا فقط ساعتی را با او بگذرانند. آن زن هم از این موقعیت سواستفاده کرده و زیبایی اش را وسیله ای کرده بود برای کسب درآمد. هر روز و هر ساعت، در خانه اش، به روی هر مردی که حاضر بود مبلغ مورد درخواستش را بپردازد، باز بود.
یک روز زن برای خودنمایی و جلب توجه خودش را آراست و به کوچه و بازار رفت. مرد مومنی که تمام شهر او را به پاکی و ایمان میشناختند، زن را دید و همان یک نگاه کافی بود تا مثل اکثر مردها، دلباخته ی زیبایی زن شود و به دنبالش برود. وقتی به در خانه ی زن رسید، ندیمه ها جلوی او را گرفتند و به او گفتند که یا همین اول پولت را می دهی یا تو را به درون خانه راهی نیست. مرد بیچاره که آن همه پول نداشت به بازار رفت و هرچه که داشت فروخت و برگشت.
وقتی داخل رفت، شکوه و زیبایی زن که روی تختی بزرگ نشسته بود، بیشتر فریبش داد. با میل و رغبتی شدید، به سمت زن رفت و همین که نزدیک او رسید، ناگهان مثل انسانهای مسخ شده خشکش زد. چند ثانیه ای همانطور خیره به زن نگاه کرد و یک دفعه از جا برخواست و به سمت در دوید. زن که از اوضاع و احوال مرد هاج و واج مانده بود، به سمتش رفت و گفت: «چه شد؟ چرا رنگت پریده؟ چرا فرار میکنی؟» مرد با دستپاچگی جواب داد: «اگر همین لحظه بمیرم چه؟ اگر دیگر نتوانم توبه کنم چه؟ وای بر من که عمری نمک پرودگارم را خوردم و اینطور با یک نگاه نمک نشناس شدم… بگو در را باز کنند، می خواهم بروم.» زن نگاهی از سر تعجب به او کرد و گفت: «بروی؟ کجا بروی؟ تمام اهل شهر در حسرت لحظه ای در کنار من بودن می سوزند، آن وقت تو التماس میکنی که بروی؟!»
مرد گفت: « جواب خدا را نمی توانم بدهم. هرچه پول دادم حلالت. فقط بگذار بروم.» وقتی زن این همه پریشانی او را دید، گفت که در را باز کنند و مرد، همانطور که ناله میکرد، از در خارج شد.
این پریشانی و خداترسی مرد، در زن تأثیر گذاشت. روزها در خانه اش را بسته بود و به حالات مرد و این همه خداترسی اش فکر میکرد. به اینکه او گناه نکرده اینطور حیران شد و خودش سالها در گناه زندگی کرده و هرچه داشته حرام بوده است.
تصمیمش را گرفت؛ تمام ندیمه هایش را آزاد کرد، هرچه مال و منال داشت بخشید، لباسی کهنه و خشن پوشید و در خانه نشست به عبادت. بعد از مدتی، با خودش گفت که من هیچ چیز از دین خدا نمی دانم، بهتر است به سراغ آن مرد بروم و حال خودم را برایش بگویم. شاید دلش بسوزد و اصلا شاید با من ازدواج کند و دین را به من بیاموزد.
خلاصه زن شهر به شهر و روستا به روستا گشت تا آن مرد را پیدا کرد. وقتی اهالی شهر نشانی مرد را به او دادند، زن به سراغش رفت. اما مرد به محض اینکه او را دید، یاد گناه و هوسی که به سراغش آمده بود افتاد، از ترس خدا تمام تنش لرزید و آهی کشید و بر زمین افتاد. مردم هر چه کردند، بلند نشد و فهمیدند که جان داده است. زن هم که این حال مرد را دید، همانجا از خدا خواست تا مرگش را برساند و همانجا کنار مرد عابد جان داد.
منبع:
کتاب قصص التوابین یا داستان توبه کنندگان، علی میرخلف زاده، بخش چهل داستان، داستان ۳۷، به نقل از: http://www.ghadeer.org/site/qasas/lib/tavab/tavvab06.htm#link59
بازنویسی: پژواک