غروب بی تو آنقدر کش می آید که استخوانهای مظلومیتمان فریاد رس می طلبد در انتظار بانگ جرسی که از کعبه سر می دهی.
بیداری شبهای انتظارمان را عطر یاس سرشار میکند.
چه بهشت روشنی از گلوی ابرها میبارد
که بعد از دریا،
تنها تو می دانی ضریح بی نشانش را
مهتاب که بریزد، نسیم شانه می زند پریشانی گیسویت را
که رستاخیز زمین نزدیک تر شود.
مرا به سیاهی شب ها چه کار
که هیچ ظلمتی، ذره ای از قامت آفتابی ات نخواهد کاست.
قسم به نام روشن خورشید وقتی که خیبر را به تحیر وا داشت
وبه فرق شق القمر شده ی عشق وقتی به فزت ربی متوسّل شد
از راهی که تو در کوله داری باز نخواهم گشت.
حتّی اگر تمام جاده ها گام های مسافرت را فراموش کنند
که هر وقت تو به آینه بنگری صبح میشود.
بخشی از متن ادبی مریم حقیقت، از وب لاگ بانک اشعار مهدوی