رضا سگه یه لات بود تو مشهد؛ هم سگ خرید و فروش میکرد و هم دعواهاش از نوع سگی بود!
یه روز داشت میرفت سمت کوه سنگی برای دعوا، دید یه ماشین داره تعقیبش میکنه با آرم
«ستاد جنگهای نا منظم». چمران از ماشین پیاده شد و دستش رو گرفت و گفت:
«فکر کردی خیلی مردی؟!»
گفت: «بروبچه ها اینجور میگن!!»
گفت: «اگه مردی بیا بریم جبهه!» خیلی به غیرتش بر خورد. راضی شد و رفت جبهه …
***
تو اتاق نشسته بود، یه دفعه دید که صدای دعوا میاد! چند لحظه بعد با دست بند، رضا رو آوردن تو اتاق. انداختنش رو زمین و گفتن: «این کیه آوردید جبهه؟!»
رضا شروع کرد به فحش دادن، فحشای رکیک! اما چمران مشغول نوشتن بود.
رضا که دید توجه نمیکنه، یه دفه داد زد:
هوی کچل با توام …!
یکدفعه چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد :
بله عزیزم! چی شده؟ چیه آقا رضا؟ شرمنده شد ولی شروع کرد به تعریف که داشت میرفت بیرون، بره سیگار بگیره و برگرده با دژبان دعواش شده بود.
چمران: «آقا رضا چی میکشی؟! برید براش بخرید و بیارید …!»
چمران و آقا رضا … تنها تو سنگر …
آقا رضا: «میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!»
چمران: «چرا؟!»
آقا رضا: «من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده. تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.»
چمران: «اشتباه فکر میکنی …! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده. هی آبرو بهم میده … گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم، شاید یکم مثل اون شم …!»
آقا رضا جا خورد. تلنگر خورد. رفت تو سنگر نشست، آدمیکه مغرور بود و زیر بار کسی نمیرفت، زار زار گریه میکرد و میگفت: «عجب! یکی بوده هرچی بدی کردم بهم خوبی کرده؟»
اذان که شد؛ آقا رضا خواست اولین نماز عمرش را بخواند، رفت وضو گرفت.
سر نماز، موقع قنوت صدای گریه اش بلند بود.
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد، صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد … فقط چند ساعت از توبه کردنش گذشته بود، اما توبه اش آنقدر خالصانه بود که خدا او را برای خودش جدا کند.
منبع:
خبر آنلاین