دلم گرفته نیست.
قطعاً تو هستی و این را
در این طوفان بحران و بلا و ناپاکی،
از آرامشی که در قلبم موج می زند،
حس میکنم.
می دانم اگر تو نبودی، کسی نبود که حرفهای غم بارم را بفهمد و مرهم بگذارد.
امّا دل تنگ شده ام!
دلم می خواهد زمانه ی پیامبر خدا(ص) باشد!
دلم می خواهد «جابر» باشم: مقابل در خانه ات بایستم و اجازه بگیرم که داخل شوم. و بعد دو زانو مقابلت بنشینم و تو برایم سخنی بگویی.
از آن سخنهایی که دری به سوی حقیقت میگشاید.
می دانی؟
از «اویس قرنی» بودن کارم گذشته است؛
دلم دیدار می خواهد!
دلم از موشکها و فضاپیماها گرفته است؛
از هواپیماها و قطارهای مملو از مسافر
از اتوبوس ها و سواری های تندرویی که من را به تو نمی رسانند، دلم گرفته است.
دلم اسب می خواهد؛
شاید هم یک شتر تیزرو.
حتّی اگر نشد یک قاطر؛
تا مثل «مفضل»ها و «زراره»ها،
کرایه شان کنم و تا در خانه ات
هی هی کنان بیایم!
عید نوروزها برایت گل و هدیه بیاورم.
روزهای مصیبت، خرما و تسلیت.
آقای مهربان و عزیزم!
دلم از خانه هایی که خانه ی تو نیست، گرفته است.
از دیدار آدمهایی که «تو» نیستند!
از حرفهای آدمهایی که حرفهای تو نیست.
دل تنگ شده ام.
دل تنگ بهاری که بهاری باشد!
خانه ات کجاست مسافر؟
پ.میعاد