از گذشته اش میگفت و اینکه در خانواده ای متولد شده و زندگی میکرده است که در ابتدا کارگری میکردند و همیشه فقط به دنبال لقمه نانی بودند که بتوانند شکمشان را سیر کنند و زیاد به مسائل اجتماعی، اعتقادی و مذهبی توجه نمیکردند.
میگفت: اهل نماز و روزه نبودم و همیشه دل مشغولی هایم همه چیز بوده، الا مسائل اعتقادی.
هرچه که بزرگتر میشدم با توجه به محیطی که در آن زندگی میکردم، اوضاع آشفته تر و ناراحت کننده تر میشد و اگر هرکس دیگری هم جای من بود، خواه ناخواه به سمت خلاف می رفت و ای کاش نمی رفتم.
خلافی نبود که انجام نداده باشم و چندین فقره پرونده در دادگاه داشتم و دادگاه و پاسگاه برایم عادی شده بود. یکی از این روزها که مشغول خلاف بودم، یک نفر مرا به گوشه ای کشاند و دعوت نامه ای به دستم داد. یک دعوت نامه ی مراسم عزاداری مربوط به فاطمیه بود و گفت حتما در این مراسم شرکت کن که خوشحال میشویم. نگاهی به این مرد کردم و در دلم گفتم مرا مسخره میکند و به مجلس نرفتم.
فردای مراسم آن بنده خدا دوباره من را دید و گفت علی آقا چرا به مراسم نیامدی؟ به او گفتم من را چه به این مراسمات؟ این مجالس که برای من و امثال من نیست. این را که گفتم آن بنده خدا که خودش اهل دل بود چیزی نگفت و فقط از من پرسید که گوشی تلفنت بلوتوث دارد؟ من هم با تعجب گفتم بله و یک فایل صوتی را برای من فرستاد و گفت حتما این را گوش بده.
وقتی به خانه رفتم، آن فایل صوتی را گوش کردم. صدای مداحی بود و انگار که ماجرایی را تعریف میکرد و آن داستان علی گندابی بود. اول احساسی نداشتم، اما همین که جلوتر رفت، حزنش بیشتر شده و موهای تنم سیخ شد بود. احساسی که تا به حال نداشتم و یک دفعه به خودم آمده بودم و اشک در چشمانم حلقه زد و از خودم و زندگی بد و بی روحی که داشتم متنفر شدم.
چند روزی مبهوت داستان علی گندابی بودم و به خودم و گذشته ام فکر میکردم. در همان ایام فاطمیه یک شب که برق هیات خاموش بود داخل هیات رفتم و در آخر مجلس نشستم تا کسی مرا نبیند. حال عجیبی بود. انگار با دنیای دیگری آشنا شدم. همه چیز را طور دیگری می دیدم. همین که مراسم روضه خوانی تمام شد، از تکیه بیرون رفتم. فردای همان روز کسی که این فایل صوتی را به من داده بود مرا دید و گفت خانم حضرت زهرا (س) تو را پذیرفت.
از این حرف متعجب شدم و مشتاق بودم که با این فرد بیشتر صحبت کنم. حرف های قشنگی می زد، حرف هایی که تا به حال نشنیده بودم. از بزرگی خاندان اهل بیت (ع) میگفت. از کرامات و داستان هایی که میدانست و از من خواست که شبها به هیات بروم. به او گفتم اگر من بیایم شاید بچه های هیات شما دیگر نیایند و مشکلی پیش بیاد. او هم گفت هرکسی که خانم حضرت زهرا(س) بخواهند، به این هیات می آید.
من هم تصمیم گرفتم و از آن به بعد در مجالس شرکت میکردم. وقتی به هیات می رفتم، دوستان سابقم می آمدند و میگفتند که جو گیر شده ام و مرا به کارهای خلاف دعوت میکردند. من هم به آنها جواب رد می دادم. به خودم قول دادم که راهم را عوض و گذشته ام را جبران کنم.
بعد از این ماجرا بود که به دنبال کاری آبرومند رفتم و دیگر اخلاق و رفتارم عوض شد. شروع کردم به نماز خواندن و کتاب هم می خواندم.
بعد از آن خانواده و دوستان هیئتی ام پیشنهاد داده بودند که ازدواج کنم؛ اما هرجا که به خواستگاری می رفتم، میگفتند شرمنده! ما به آدم چاقو کش زن نمی دهیم. دیگر نا امیدی به سراغم آمده بود، اما با خدای خود نذری کردم و بعد از چند روز به خواستگاری دختری رفتم. خانواده این دختر به من گفتند چه تضمینی هست که دیگر به سمت کارهای خلاف نمی روی و چه کسی ضامنت میشود؟ من هم در جواب گفتم خانم حضرت زهرا (س).
بعد از این اتفاقات زندگی جدیدی شروع کردم و در حال حاضر یک دختر دارم و از زندگی ام به لطف حضرت زهرا (س) راضی هستم.
منبع: بلاغ نیوز