آدمها در جستجوی آب از روستاها کوچ کردند. زمینها و مزرعههای بیآب و علف را به داغی آفتاب سپردند و رفتند.
خبر بارش باران و جوشیدن چشمهای در شهری دور، حتی اگر دروغ هم بود همه آنهایی را که دست و پایی و نایی برای حرکت داشتند آواره شهر و روستا و کوه و دشت میکرد.
سکوتی سنگین چون بختک بر سر همه ساکنان شهرها و روستاها فروافتاده بود.
وقتی باران نبارید، همه چشمها به چشمهها، قناتها و چاهها دوخته شد و زندگی هر روزی، اگرچه کمی سخت بود امّا، ادامه یافت تا اینکه تابستان و پاییز هم آمدند و رفتند و زمستان؛ امّا ابری به آسمان نیامد و بارانی نبارید.
وقتی باران نبارید، بهار به سختی، مثل جوانهای که پوست شاخهای را میشکافد و بیرون میزند، مثل دانهای که پوستهها را کنار میزند تا سربرآورد، از راه رسید. کمی سبزی بر صحن دشت و دمن نشست. همه دلنگران و منتظر دل به باقیمانده آب چاه و قنات خوش کردند تا شاید روزی ابری بیاید و بارانی ببارد. امّا، ابری به آسمان نیامد و بارانی نبارید.
وقتی باران نبارید، تابستان هم زودتر از همیشه از راه رسید. همه سبزههای کوتاه و کم بنیه نشسته بر صحن دشت و دامن صحرا را سوخت. برگریزانی زودهنگام برگهای خشک و پلاسیده را فرش زمین کرد و گرد و خاک، رنگ خاکی خود را بر صحن و سرای مردم زد. امّا، ابری نیامد و بارانی نبارید.
هر روز وقتی مردم پنجره خانههاشان را به روی صبح میگشودند در دل امید دیدن ابر و بارش باران داشتند امّا، هر روز آسمان، داغی و سوزش خورشید را بیش از پیش به رخ آدمها میکشید.
مردم، زمستان آن سال را هم در حسرت و اندوه پشتسر گذاشتند و بهاری خشکتر را هم تاب آوردند. مثل این بود که اصلاً بهار نیامده است. به تابستان داغ بیشتر شباهت داشت تا بهار.
آدمها در جستجوی آب از روستاها کوچ کردند. زمینها و مزرعههای بیآب و علف را به داغی آفتاب سپردند و رفتند.
خبر بارش باران و جوشیدن چشمهای در شهری دور، حتی اگر دروغ هم بود همه آنهایی را که دست و پایی و نایی برای حرکت داشتند آواره شهر و روستا و کوه و دشت میکرد.
سکوتی سنگین چون بختک بر سر همه ساکنان شهرها و روستاها فروافتاده بود.
زمینِ داغ و آسمانِ داغتر. دیگر گوسفندی نبود و چوپانی که در میانه کوه و دشت سکوت را بشکند. دیگر رودی نبود و غلغل آب در میان صخرهها و سنگها که غم از دل دخترکان ببرد.
دیگر پرندهای نبود که در میان شاخسار درختی بخواند.
آب که رفت آبادانی هم رفت.
تازه مردم فهمیده بودند که «وقتی باران نبارد یعنی چه؟»
دریافته بودند که وقتی باران نبارد هیچچیز نمیبارد. آبادانی نمیبارد. امّا چه فایده؟
سالها آمدند و پشتسرهم رفتند؛ بهار و تابستان و زمستان. امّا، ابری نیامد و بارانی نبارید.
تا اینکه یک روز، وقتی همه سر در گریبان فرو کرده و ناامید در پناه دیوارها و زیر سقفها نشسته بودند، صدایی شنیده شد. معلوم نبود صدا از کجا میآمد و به کجا میرفت. مثل این بود که از زیرگنبد یا طاقی آمده باشد. صدایی پر که تنها برخی از آدمها آن را شنیدند، شاید، آنها که بیشتر از همه، تشنگی آتش به جانشان انداخته بود.
« تا بارانی نشوید بارانی نمیبارد!»
صدا این را گفته بود، و فقط یک بار گفته بود.
گوشها تیز شده بود. آنها که شنیده بودند به دنبال منبع صدا بودند و کسانی که خبر آن را از دیگران شنیده بودند، هاج و واج به هم نگاه میکردند. جمله خیلی کوتاه بود: «تا بارانی نشوید، بارانی نمیبارد»!
همه از هم میپرسیدند: «تا بارانی نشوید یعنی چه؟» و یا برخی با کنایه و از روی بیحوصلگی میگفتند: «اینها هذیان تشنگی است!»
امّا، تشنگی و نباریدن باران نه هذیان بود و نه خیال. یا بهتر بگویم، «نباریدن باران» واقعیتی بود که همه تمنا و تقاضایش را در جانشان احساس میکردند. مثل همه درختها، رودخانههای خشک، پرندهها که دیگر خواندن را هم از یاد برده بودند. حتی ناودانهای شکسته و حوضهای ترکخورده و خشک.
کسی برای این پرسش جوابی نداشت: «تا بارانی نشوید یعنی چه؟»
این جمله کوتاه برای قافیهپردازان جذّاب بود و شاید در کنار مجموعهای از سرودهایشان که در وصف باران سروده شده بود جا میگرفت. امّا چه فایده؟
دیگر در آن حال و هوا کسی حوصله شعر خواندن نداشت. تازه، شعر شاعران و سخن سخنوران هم که باعث باریدن نمیشد.
صدا چیز دیگری داشت.
بچهها درماندگی بزرگترها را میدیدند امّا به روی خود نمیآوردند.
زنها چیزی دور و مبهم در دل احساس میکردند امّا، زبان بیانش را نداشتند. گوییا، آنقدر از «باران» و «بارانی شدن» دور افتاده بودند که مزه آنرا هم از یاد برده بودند. و شاید هم… کسی چه میداند؟
روزها پشتسرهم آمدند و رفتند. تا اینکه یک روز؛
شاعری پیر که هیچوقت شعرهایش را نفروخته بود و اصلاً برای فروختن شعری نسروده بود، و به همین خاطر هم او را نمیشناختند و یا به حساب نمیآوردند، در خستگی و خمیدگی، قلم بیرمق خود را بهدست گرفت و نوشت:
«تا بارانی نشوید، بارانی نمیبارد!»
کاغذ را در میانه قابی شکسته و رنگ و رو رفته، امّا مانده از سالهای دور که آسمان از باریدن دریغ نمیکرد، گذارد و با نخی برگردن آویخت و از خانه محقر و کوچک خود بیرون زد.
اگرچه برای کسی حوصله و حال و رمق تماشا نمانده بود، امّا، جمله آویخته برگردن شاعر فریاد میکرد. در سکوت، فریاد بلندی بود که شنیده میشد. شاید به این خاطر که آن شاعر در زمره یکی از کسانی بود که آن ندا را شنیده بود.
شاید…
چشمها در کاسه سر میچرخید امّا، پیرمرد، کوچهها و محلّهها را پشت سر میگذاشت. در سکوتِ او فریادی بلند تا آسمان بالا میرفت: «بارانی شدن!»
کمکم غوغایی در دلها پیدا شد. گویا مردم، یکییکی چیزی را بهیاد میآورند. چیزی که سالها بود از یادشان رفته بود. «بارانی شدن».
بارانی شدن یعنی: «برای دیگران باریدن».
چشم پیرمرد که به صورت مردم میافتاد هرکس چیزی درمییافت.
بارانی شدن؛ بیتقاضا و سؤال باریدن.
بارانی شدن؛ با خاک نشینان و خاک درآمیختن.
تبسم آرام پیرمرد تأییدی بر دریافت همه کسانی بود که ناگهان در دلشان اتفاقی میافتاد و از چشمشان برقی میجهید.
بارانی شدن؛ بر صحرا و دشت و کوه و بیابان یکسان باریدن.
بارانی شدن؛ زلال و شفاف شدن….
شاعر پیر، کوچهها را پشتسر میگذاشت، از محلهها میگذشت و پشتسر خود غوغایی به پا میکرد. کمکم مردم باران را به یاد میآوردند. تازه باران را میفهمیدند.
بارانی شدن؛ جاری شدن، نایستادن.
بارانی شدن؛ آسمانی شدن، آبی شدن.
دیگر صدا از زیر گنبد یا طاقی نبود. در دلها بود که غوغا میکرد. اتفاقی در جان مردم شهر افتاده بود. مردم بارانی شدن را سالها پیش از یاد برده بودند.
همان وقتی که مهربان بودن را از یاد برده بودند؛ باران هم از آنان دور شده بود.
همان وقتی که بارانی بودن را از یاد میبردند، باران هم از آسمان دور میشد.
همان وقتی که باران را به هیچ میگرفتند، آسمان را از یاد میبردند….
حالا دیگر صدا همه حجم جسم و جانشان را پر میکرد.
چشمها به آسمان دوخته شده بود.
همه از خانه بیرون زده بودند. و پابرهنه راهی دشت و صحرا.
از هم خجالت میکشیدند و از آسمان امّا، جملگی، «بارانی شدن» را میخواستند.
«بارانی شدن» را طلب میکردند. باران را صدا میکردند.
و ناگهان، باران، باریدن گرفت…
ماهنامه موعود شماره ۷۵