در هشتم شهریور ماه سال ۱۳۷۸ کاروان زیارتی حج عمره به شماره ۱۷۱۳۸ عازم سفر حج بود. این کاروان با همه کاروانهایی که به سفر حج رفته بودند، یک فرق عمده داشت و آن اینکه در کیف دستی کودکان و نوجوانان این کاروان یک دفترچه کوچک خاطرات بود.
سرپرست کاروان، آقای محسن صدیق خاکی، که آن روز صبح برای هماهنگ کردن کاروان آرام و قرار نداشت، به من پیشنهاد کرد تا با راهنمایی کودکان و نوجوانان کاروان، از آنها بخواهم خاطرات سفر خود را بنویسند تا برای اولین بار ما شاهد سفرنامه حج کودکان و نوجوانان ایران باشیم.
این پیشنهاد برای من نیز بسیار جالب بود. میدانستم نوشتن سفرنامه حج، آن سفر را جاودانه میکند. در طول تاریخ میلیونها نفر به سفر حج رفته بودند که حالا هیچ اسمی و یادی از آنها نیست، اما وقتی یازده قرن پیش نویسنده و شاعری چون ناصرخسرو به این سفر رفت، آن سفر با سفرنامهای که ناصرخسرو نوشت جاودانه شد، و یا بعدها جلال آل احمد و دکتر شریعتی نیز با نوشتن سفرنامههایی خاطره این سفر الهی را جاودانه کردند و حالا قرار بود در جمع کاروانی باشیم که کودکان و نوجوانان آن میخواستند، این سفر ۱۵ روزه را جاودانه کنند تا هم در خاطرهها بماند و هم به همه کودکان و نوجوانانی که بعد از این قصد سفر حج را دارند، بگوید: «دفترچه خاطرات یادت نرود.» شاید این خاطرهها را به شکل کتاب منتشر کنیم.
مصطفی حسن بیگی ۱۱ ساله
دوشنبه ۸/۶/۷۸
از هواپیما خارج شدیم و به سالن فرودگاه جده رفتیم. نمازمان را خواندیم. بعد از فروشگاهها دیدن کردیم، وسایل جالبی دارد ولی خیلی گران است. خسته هستم و پاهایم درد میکند ولی خوشحالی فراوانم خستگی راه را از من میگیرد.
سالن فرودگاه خیلی بزرگ است. دمای جده ۳۴ درجه بالای صفر است، همراه با رطوبت فراوان، چون کنار دریا قرار دارد. اما فرودگاه هوای خوبی دارد و خنک است…
یک ساعت در فرودگاه معطل شدیم. بعد با اتوبوس به طرف مدینه راه افتادیم اتوبوس تلویزیون و کولر دارد و خنک است. در اینجا ساعت را یک ساعت و نیم به عقب کشیدهایم. به پدرم میگویم، گرسنهام شده و او به ساعتش نگاه میکند و میگوید: «ما به وقت تهران غذا خوردیم، ولی به وقت جدّه گرسنهمان شده است.»
وقتی اتوبوس وارد شهر شد، همه به دنبال مسجد النبی میگشتند، تا چشممان به گنبد سبز مسجدالنبی خورد، همه با صدای بلند گریه کردیم. هتل ما نزدیک مسجدالنبی بود. اسمش هتل «دله» بود. چه هتل بزرگ و شیکی. به طبقه بالا رفتیم، جلسهای گذاشتند و بعد کلید اتاقها را دادند. فوراً غسل کردیم و به طرف مسجدالنبی رفتیم. تا چشمم به حرم خورد باز گریهام گرفت. احساس خوبی داشتم که از نزدیک شاهد این گنبد سبز هستم. هر وقت گنبد مسجدالنبی را توی تلویزیون میدیدم آرزو میکردم که آن را از نزدیک ببینم و حالا میدیدم و خوشحال بودم.
نماز تحیّت را که دو رکعت بود خواندیم. پدرم جاهای مختلف مسجد را نشانم داد. نماز مغرب و عشا را کنار محراب پیامبر خواندیم، کمی دعا کردیم. خیلی زود مأموران عربستان آمدند و همه را از حرم بیرون کردند. ساعت تازه ۹ شب بود. من از این کار آنها خیلی ناراحت شدم. رفتیم داخل حیاط و همان جا تکیه دادیم به یک ستون نشستیم و زل زدیم به گنبد سبز پیامبر. اما باز مأموری آمد و ما را بیرون کرد.یک کمی پشت نردههای قبرستان بقیع ایستادیم. دعا کردیم. همه مردم گریه میکردند، اما من در تاریکی قبرها را نمیدیدم. برگشته بودم و به گنبد سبز پیامبر نگاه میکردم که خیلی قشنگ بود…
پنجشنبه ۱۱/۶/۷۸
امروز به من خیلی خوش گذشت. صبح زود ما را به احد بردند. قبر حضرت حمزه آنجا بود. پدرم در مورد جنگ احد حرف زد. من آن را در فیلم محمد رسول الله دیده بودم و باورم نمیشد که حالا از نزدیک آنجا را میدیدم. پدرم از همه فیلمبرداری کرد. بعد من با دوربین از قبر حضرت حمزه فیلم گرفتم.
از آنجا یک دسته تسبیح خریدیم. آنجا هوا خیلی گرم بود. من تشنه شدم. به داخل اتوبوس رفتیم و کمی آب خوردیم.
به مسجد «ذوقبلتین» رفتیم. مسجدی که در آن دستور تغییر قبله مسلمانان از مسجدالاقصی به مسجدالحرام به پیامبر داده شد. دو رکعت نماز خواندیم. کمی هم فیلم گرفتیم. بعد ما را به منطقه خندق بردند. آنجا هم زیارت کردیم. من یک رادیو کوچک و یک وسیله بازی برای خودم خریدم. بعد دو ریال دادیم و نفری یک شیشه نوشابه خریدیم. در آن هوای گرم واقعاً میچسبید. دلم خنک شد. علیرضا هم همان وسیله بازی را خریده بود.
نزدیک ظهر بودکه ما را به مسجد «ردّالشمس» بردند. جایی که در آنجا اتفاق عجیبی افتاده بود. روزی پیامبر در آنجا خوابیده بود، سرش روی پای حضرت علی، علیهالسلام، بود. پیامبر نمازش را خوانده بود. اما حضرت علی، علیهالسلام، هنوز نمازش را نخوانده بود. تا اینکه خورشید غروب میکند. پیامبر که از خواب بیدار میشود، میبیند حضرت علی، علیهالسلام، ناراحت است. وقتی متوجه میشود حضرت علی نماز عصرش را نخوانده، پیامبر دعا میکند و خورشید به عقب برمیگردد و حضرت علی، علیهالسلام، نمازش را میخواند.
ما هم در آنجا دو رکعت نماز خواندیم.
گفتند سر قبر مادر حضرت رضا، علیهالسلام میرویم. من خیلی خوشحال شدم. فکر میکردم جای زیبایی است. به دنبال مسجدی زیبا میگشتم. اما هیچ خبری نبود. بعد دیدم مردم به طرف یک قبرستان خرابه میروند که درش هم بسته بود. گفتم اگر قبر مادر امام رضا، علیهالسلام، اینجا باشد پس این کافرها به یک زن هم رحم نکردهاند…
شنبه ۱۲/۶/۷۸
به حرم رفتیم.کلی قرآن خواندیم. من نماز هم خواندم. برای مادر و مادربزرگ و پدربزرگم هم نماز خواندم. حتی برای مشکل مسکن هم دعا کردم.شب باز به حرم رفتیم، خیلی دلم میخواست قبر پیامبر را ببینم. اما مأمورها نمیگذاشتند. چه قیافههای زشتی دارند. وقتی به حرم نزدیک میشدم تا از سوراخ در قبر پیامبر را ببینم، جلو ما میآمدند و با بداخلاقی میگفتند برو. از دست آنها حرصم درآمد. همه را از حرم بیرون کردند. توی حیاط نشستیم. پدرم دعا میخواند و من با «گیم» بازی میکردم. مردی جلو آمد. ترسیدم فکر کردم که میخواهد گیم را بگیرد. اما مرد مرا بوسید و یک شیشه عطر به من داد و گفت پاکستانی هستم. مرا دعا کنید وقتی او رفت من همان جا دو رکعت نماز برای او خواندم.
دوشنبه ۱۵/۶/۷۸
امروز هم به حرم رفتیم و هم به بازار. قرار است فردا به مکّه برویم. اصلاً دلم نمیخواهد یک ساعت هم از مدینه دور بشوم. دارد گریهام میگیرد. نمیتوانستم دفتر خاطراتم را بنویسم. اما پدرم میگوید بنویس…
سهشنبه ۱۶/۶/۷۸
امروز ساکهایمان را تحویل دادیم. ساعت ۳ به طرف مسجد شجره رفتیم. قرار بود در آنجا محرم بشویم. من خیلی خوشحال شدم. توی لباس احرام یک جور دیگری شده بودم. روحانی کاروان برایم حرف زد. بعد به طرف مکّه حرکت کردیم…
امروز صبح به طرف عرفات رفتیم. در بین راه کوهی را نشانمان دادند که غار ثور در آن بود. بعد به عرفات رفتیم و در منا ایستادیم. به شیطان سنگ زدیم. در راه برگشت کوهی را دیدیم که غار حرا در آن بود. بالا نرفتیم و برگشتیم به هتل.
غروب به حرم رفتیم و بعد برگشتیم به هتل و شام خوردیم و حالا هم میخواهم بخوابم.
سهشنبه ۲۳/۶/۷۸
اصلاً دلم نمیخواهد دیگر دفترچه خاطراتم را بنویسم. قرار است امشب برگردیم به تهران و من خیلی ناراحتم.
دوست دارم چند روزی دیگر بمانیم اما…
ماهنامه موعود شماره ۷۱