«میگویند حسین بن علی(علیه السلام) را کشتهاند… فرزند امیرالمؤمنین علی… راست است پدر؟!»
«عبدالله بن عفیف ازدی» در حالی که به دیوار دست میکشید تا سریعتر مقصدش را بیابد، با تلخی اشک ریخت: «آری دخترم. وای از این مصیبت.»
دختر دست پدر را در دست گرفت و در حالی که از وحشت خبر تازه رسیده، سرتاپا می لرزید، گفت: «الان صفیّه دختر دایی ام اینجا بود و میگفت در مسجد با ابن زیاد دعوا کردی… آری؟»
ابن عفیف، دستش را از دست دختر بیرون کشید و به سوی دیوار بازگشت. پایش به گنجه ی کنار آن برخورد کرد و با زانو زمین افتاد. پیدایش کرده بود. آرام گفت: «آری… آن زنا زاده… گمان کرده کیست که اینگونه بر منبر رسول الله (صلی الله علیه و آله) سخن میگوید؟ منبر علی بن ابی طالب(ع)… وای از این مصیبت.»
دختر سراسیمه شد. کنار پدرش زانو زد و او را نگریست که دستش را در میان اشیاء درون گنجه به این سو و آن سو میبرد و به دنبال چیزی میگشت. با درماندگی گفت: «آری؟؟ یعنی صفیّه راست میگفت که برخاستی و گفتی: «اى پسر مرجانه! دروغگو، فرزندِ دروغگو، تویی و پدرت؛ دروغگو فرزند دروغگو آن یزید است که تو را حکومت داد و پدرش معاویه»(۱)
پدر با لبخندی، بسته ی پیچیده شده در پارچه ی مخمل را از درون گنجه بیرون آورد و روی زانویش گذاشت و لحظه ای فراموش کرد که دخترش در کنارش نشسته و در غَلَیان است. وقتی صدای نفس نفس هراسناک او را شنید، به خود آمد و گفت:
«آری دخترم. گفتم. داشت بر منبر رسول الله(ص)، میگفت که خداوند امیرمؤمنان (یزید را میگفت)، پیروزی داده و دروغگو فرزند دروغگو را کشته است. به حسین زهرا(ع) فرزند علی بن ابی طالب(ع) چنین میگفت. من هم طاقت از کف دادم. باور نمیکردم که حسین(ع) را کشته باشند. چشم هم نداشتم که ببینم. سخن مردم را باور نمیکردم تا این مرد پَست این چنین گفت.»(۲)
ابن عفیف، «یا علی» گویان، برخاست و پارچه را گشود. دخترش از دیدن سلاح پدر که از پارچه بیرون افتاد، جیغ کوتاهی زد و در حالی که از رنج مصیبت و اندوه حادثه ی پیش رو میگریست، گفت: «خدا زبانش را قطع کند. صفیّه گفت بعدش به آن ملعون گفته ای: «آیا نسل طاهره اى که خداوند رجس و پلیدى را از آنان بُرده، مى کُشى و گمان دارى که مسلمانی؟! ای فریاد رس! فرزندان مهاجران و انصار کجایند که از توى سرکش، لعین فرزند لعین، که از زبان محمّد(ص) چنین توصیف شده اید، انتقام گیرند.»(۳)
ابن عفیف، دستش را دراز کرد و بلندی شمشیر را با دست لمس کرد و سردی اش را به گرمی پذیرا شد. دوستش بود؛ تیغی که با آن کنار علی بن ابی طالب(ع) جنگیده بود. در «جمل» و «صفّین». در زمان بی یاوری علی(ع). هر دو چشمش را فدای علی(ع) کرده بود؛ باید جانش را فدای پسر او میکرد. با خرسندی گفت: «صفیّه خوب پیغام رسانده است!»
دختر ناله ای کرد و با صدای کوفتن در، از جا پرید. شانه های پدر را لمس کرد و گفت: «پدر! آنهایند که منتظرشان بودید.»
ابن عفیف، نعره کشید. نعره ای که در جنگها، بر دل دشمنانش ترس می انداخت. شمشیرش را بالا گرفت و به سمت حیاط رفت. چنان می دوید و شمشیر می چرخاند، گویی که میبیند.
هنوز پشت در نرسیده، در را شکستند. صدای دخترش را شنید که از اندرونی به حیاط می آمد و میگفت: «کاش مَرد بودم و در کنارت با این قوم فاسق می جنگیدم.»(۴)
ابن عفیف، بی مقصد، شمشیر میگرداند. دیگر در کوفه دوستی برایش نمانده بود. قومش را هم ابن زیاد کشته بود. هر چه در حیاط بود، دشمن بود. فریادی کشید و رجز خواند:
« من فرزند عفیفِ طاهرِ صاحب فضلم. پدرم عفیف و مادرم امّ عامر است.
چه بسیار قهرمانان زره پوش و بى زره شما را که در میدان جدال در تنگناى مرگ فرو افکندم.»(۵)
صدای دخترش، راهنمایش بود. چشمانش شده بود. «پدر سمت چپت»، «شمشیری بالای سرت آمده…»، «پدر خم شو…» و آنگاه شنید: «وای از این خواری! وای که پدرم محاصره شد!»(۶)
ابن عفیف، گرمی خون را بر همه جای تنش حس میکرد. همیشه آرزو داشت که پلیدترین دشمن خدا او را بکشد. با خودش گفت: «عبدالله! دیدی چقدر به خاطر نابینایی، ناامید از شهادت بودی؟» اکنون چقدر برآمدن آرزویش نزدیک بود… (۷)
پی نوشت:
۱ تا ۷. ابن طاووس، على بن موسى، «لهوف»، ترجمه میر ابو طالبى، قم، دلیل ما، چاپ اوّل، ۱۳۸۰ ش. صص ۱۷۸- ۱۸۱؛ با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث نور ۳/۵.