در طول تاریخ، اقوام معین و انگشت شماری را میتوان سراغ گرفت که موفق به ارائه نقش مهم تاریخی، فرهنگسازی و بر کشیدن تمدن شدند. تعداد اقوام و مللی که بر روی زمین پراکنده هستند، زیاد است اما همه آنها قادر نبوده و نیستند در تاریخ نقشی ماندگار بگذارند؛ فرهنگی را جاری کنند و تمدنی را بر کشند. شاید دلیل این مسئله این است که ظهور تمام عیار در عرصه تاریخ ملزوماتی لازم دارد که از آن همه ملل نیست. به عبارت دیگر همه اقوام صاحب این ویژگیها نیستند.
هیچ صورتی از تمدن بلند نمیشود مگر اینکه پشتوانه فرهنگی قوی داشته باشد. یعنی شرط مقدمه ظهور یک تمدن، پشتوانه فرهنگی است. جمعیتی که یک باره از دل جنگل بیرون زده نمیتواند سازنده تمدنی رفیع باشد. نمیتواند یک سازمان اجتماعی بزرگ بسازد. او در ابتدا به پیشنیاز فرهنگی محتاج است. بنابراین میبایست ساختار سالم و جامع فرهنگی داشته باشد تا بتواند به اتکای آن تمدنی را بر کشد. همچنانکه به یک ساختمان فرهنگی نیاز دارد، به یک بن و پایه فکری هم نیاز دارد.
نمای بیرونی یک ساختمان از بیرون قابل دیدن است اما فضای درونی بنا در نگاه اول دیده نمیشود. پایه و بن ساختمان هم که در دل زمین است، دیده نمیشود. آنچه که بیرون است و دیده میشود تمدن است. تمدن چیزی جز رویه بیرون و فاش و عریان حیات یک قوم در عرصه زمین نیست.
همه قبول میکنیم که بنایی که ساخته شده معماری داشته اما آن معمار پنهان است. اگر معماری نداشت این قد و قواره و شکل و شمایل را پیدا نمیکرد. و این دیوارها و پنجرهها نیز مجال ایستادن پیدا نمیکردند. اینکه اتاق و آشپزخانه و اجزای ساختمان معنا پیدا کرده به خاطر معمار است. معمار بوده که بنایی را طراحی کرده و بر اساس آن طراحی، آن بنا ساخته شده. در حقیقت کار اصلی را معمار انجام داده و کار معمار پنهان است. وگرنه آجر و آهن و سیمان را به هر شکلی میتوان در آورد.
آن بخش پنهان فرهنگی، مانند معماری آن ساختمان است. با این مثال قصد داشتم رابطه بین تمدن و فرهنگ را روشن کنم و بگویم که چه رابطهای بین این دو حاکم است.
میتوان فرهنگ اقوام مختلف را از روی صورت ساختمانهایشان تشخیص داد. آنچه تمدنها را از همدیگر متمایز میکند و باعث میشود که برای مثال بتوانیم تمدن اسلامی را از تمدن رومی، یونانی و یا چینی تشخیص بدهیم همان «وجه فرهنگی» است. حوزههای فرهنگی را با نگاه به ظاهر بنا میشود تشخیص داد.
ما در گذشته در حوزه تمدن اسلامی زندگی میکردیم اما امروز، تنها آثار و نشانههای آن تمدن را داریم. به عبارت دیگر زمانی در حوزه فرهنگ و تمدن اسلامی تمام عیار زندگی میکردیم، اما امروز خیر.
از آن تمدن آثاری به جای مانده، کتابهایی باقی مانده و کارشناسانی، که میتوانند ویژگیهای آن تمدن را مطالعه و بررسی کنند. نمونههای آن تمدن در این حوزه جغرافیایی پخش است اما در اثر عوامل مختلف که جای بحث آن اینجا نیست حوزه تمدن اسلامی رو به ضعف رفته و تحت تأثیر حوزه تمدنی جدید منزوی شده و آن حوزه تمدنی جدید با معماری مخصوص خودش روی حوزه تمدن اسلامی ما سایهانداخته است.
یعنی ما، روزی زیر سایه تمدن اسلامی تمام عیار زندگی میکردیم در حالی که حوزههای فکری، فرهنگی و مادی آن در هم تنیده و یکپارچه بود. اما الان دیگر تنها، در جغرافیای خاکی آن تمدن زندگی میکنیم، و نه در حوزه فرهنگیاش.
در هرات و سمرقند و بخارا، ری و اراک زندگی میکنیم اما زمان ما زمان غلبه تمدن و تفکر اسلامی نیست. زمان غلبه تمدن غربی است. لذا در حوزه و تمدن غرب زیست میکنیم و ساختمانهایمان را روی خاکی میسازیم که زمانی تمدن اسلامی و تفکر اسلامی در آن جاری بوده. الآن پیوند فرهنگ و تمدن اسلامی وجود ندارد. بلکه آنهمه مخلوط و ممزوج شده و در سایه تمدن غربی قرار گرفته است.
این چنین نیست که ملتی و قومیکه زمانی قدرت داشته، حوزه فرهنگ و تمدن داشته برای همیشه در سایه بماند، نابود بشود و از بین برود. اگر مجال پیدا کند و مردم آن به آگاهی و خود آگاهی لازم برسند، اگر وقتش برسد و خدا به آنها مدد برساند، اگر متفکران ومعلمان دوباره بیدار بشوند، امکان بازگشت دوباره آن حوزه تمدنی وجود دارد. میتواند دوباره پر قدرت، تمدن خود را بالا بکشد و همه عناصر خود را در آن حوزه تمدنی ظاهر بکند.
غرب چهارصد سال است که در حوزه فرهنگ و تفکر خود دارد نفس میکشد و در این سالها تمام حوزههای فرهنگی و تمدنی غیر غربی را به زیر سایه برده، چه حوزه تمدن اسلامی و چه حوزههای تمدن چینی و کنفوسیوسی و چه حوزه تمدنی سایر اقوام را. این تمدنها که همگی قدّ و قوارهای داشتهاند الان در سایه قرار گرفتهاند.
از آنجایی که پس از چهار قرن به دلایل مختلف حوزه تمدنی غرب رو به افول و نزول گذاشته است، مجالی به وجود آمده تا حوزههای فرهنگی دیگری که در سایه بودند نفسی تازه کنند، تجربه جدیدی داشته باشند و دوباره از جا بلند بشوند و از سایه بیرون بیایند، زندگی طفیلیوار را ترک و زندگی جدیدی را آغاز کنند.
تمام ملزومات لازم برای حوزه فرهنگ اسلامی جهت تجدید حیات تفکر و فرهنگ آن دارد مهیا میشود. به دلیل اینکه غرب در بحران و افول است و بشر غربی در سختی و انفعال قرار گرفته و گوشها مستعدّ شنیدن صدایی نو از شرق اسلامی و معنوی شده است، انسان غربی از ماتریالیسم زده شده و به نوعی بازگشت به معنا و معنویت برای رهایی از انبوه بحرانها را طلب میکند. البته نباید از یاد برد که انسان غربی هیچگاه نمیتواند چون انسان شرقی به عالم و آدم بنگرد.
این جریان عوامل مختلفی دارد که در اینجا توضیح نمیدهیم. در هر صورت زمینهای دارد فراهم میشود تا حوزه تفکر و تمدن اسلامی دوباره از زیر خاک بیرون بیاید و قدرت بگیرد.
سخن ما این است که غرب از این موضوع آگاهی کامل دارد. غرب در آستانه فروپاشی، میداند که این حوزه جدید دارد قد میکشد و به همین دلیل با تلاشی مذبوحانه سعی میکند جلوی نضج و تولد این نوزاد را بگیرد.
در خود غرب هم همواره کسانی بودند که از این ماجرا خبر دادهاند و این سخن تنها از ما نیست.
در غرب از سالها قبل، در میان جماعتی از شاعران و فلاسفه و خصوصاً فلاسفه تاریخ و ایدئولوگهای سیاسی این خبر اعلام شده بود که: این روندی که غرب دارد طی میکند به اضمحللال و انحطاط و فروپاشی تمدن غرب منجر میشود.
آنها از بیرون به حرکت کاروان غرب مینگریستند و سرانجام این حرکت را پیش بینی میکردند.
وقتی به شعرا و ادبای غربی نگاه میکنیم کسانی مثل «گوته» آلمانی، «کریستوفر مارلو» انگلیسی، «آلدوسهاکسلی» انگلیسی را میبینیم که نویسنده و شاعر بودند و از وضعیتی که غرب دارد تجربه میکند آگاهی داشتند و با نوعی اظهار انزجار و نفرت و هشدار، آن را تذکر میدانند و اعلام میکردند که این روند به سقوط و انحطاط غرب میانجامد. آنها آینده غرب را در قالب نمایش نامهها و داستانها تصویر میکردند.
برای مثال فردی مثل «آلدوسهاکسلی» کتابی مینویسد به نام «دنیای قشنگ نو» که رمانی تخیلی است. در آن تصویری از آینده غرب ارائه میدهد. شهری را تصویر میکند که همه چیز در آن مرده؛ شعر مرده، مذهب مرده، هنر مرده، کلیسا نابود شده، انجیل و کتاب مقدس نابوده شده و برای عشق و مهر هم جایی وجود ندارد. و بشر تبدیل شده به موجودی مکانیکی و ماشینی.این اثر، عصر غلبه کامل تکنولوژی بر بشر را نشان میدهد. این غلبه تا آنجا پیش رفته که انسانها هم توسط کارخانهها ساخته میشوند و سرنوشتشان در میان دستگاهها رقم میخورد.
در آنجا انسانهایی در گروههای گاما، بتا، آلفا، ساخته و تحت تأثیر عوامل شیمیایی به وجود میآیند، شغل پیدا میکنند، بیآنکه هیچ ذوق وشعر و هنر و اختیاری داشته باشند. این اثر تصویری از آینده غرب میدهد.در بیشتر آثاری که به افول غرب و تباهی تمدن آن اشاره کردهاند علت اصلی انحطاط را عموماً انحطاط اخلاقی میدانند. و مشی سکولار که در غرب غالب شده و به همه چیز رنگی دنیایی و مادی زده است.
طیّ چهارصد سال گذشته، غرب تقدس زدایی از عالم را پیشه کرده. هر چه امر دینی و اسطورهای و مقدس بوده کنار زده، از آن سلب حیثیت کرده و نگاهی صرفاً ماتریالیستی را پذیرفته است .
در تفکر، حق را کنار زده و تفکر اومانیستی و انسان مداری را به جای آن گذاشته است. شریعت ادیان را کنار گذاشته و لیبرالیسم را در اخلاق جاری کرده و احکام انسانی را به جای احکام آسمانی گذارده، زندگی و مشی در معنا را رها کرده، لذتجویی تامّ و تمام را جایگزین کرده است و این افراد هنرمند و خردمند میدیدند که تقدس زدایی از عالم، سلب حیثیت معنوی از انسان و طبیعت و لیبرالیسم در اخلاق، خواهی نخواهی به انحطاط میانجامد.
شاید وضع جهان غرب در زمان شاعر آلمانی، «گوته» این چنین که امروز هست، نبوده، اما این شاعر و سایر اندیشمندان در آینه دل خود میدیدند که چه اتفاقی خواهد افتاد.
امروزه ما میبینیم که بیماری قوم لوط، بیماری فراگیر در غرب است تا آنجا که کلیسا هم به آن رسمیت میبخشد و انجمنهای رسمی هم آن را میپذیرند و حتی برای ازدواج دو همجنس باز مجوز صادر میکنند.
شاید آن روز تصور نمیشد که غرب و انسان غربی به شیطان پرستی برسد. به غلبه جادو و سحر در همه مناسباتش برسد. شاید آن روز نمیدانستند که موسیقی غرب با گذار از سبک کلاسیک خود با همه ویژگیهایی که داشت، روزی به موسیقیهای مبتذل و پستِ «متال» و «رپ» برسد همان که ابزاری برای غلبه شیطان به تار و پود انسان شده است. اما اندیشمندان با روشنی دلشان میدیدند که این روند به سقوط غرب میانجامد.
فلاسفه تاریخ جزو گروه دومی هستند که به آینده غرب، اندیشمندانه پرداختهاند. گروه اول شاعرانه به این موضوع پرداختند، گروه دوم اندیشمندانه موضوع را بررسی کردهاند.
فیلسوف تاریخ، «توین بی» میگوید:
شاید فقط خدا میتواند غرب را نجات بدهد و راهی جز بازگشت به کلیسا و مذهب برای غرب وجود ندارد.
یعنی او میدید که چه اتفاقی دارد میافتد. یا فیلسوف تاریخ، «اشپنگلر» که کتابی مینویسد به نام انحطاط غرب و عنوان این کتاب در غرب در بین فلاسفه تاریخ مشهور است. بنابراین میتوان دید که در بین فلاسفه غرب هم خبر از آینده و انحطاط غرب آمده است.
در بین ایدئولوگهای سیاسی هم به نوعی این پیش بینی و خبر از انحطاط محتوم غرب هست. همچنین آنها پیش بینی میکردند که آینده از آن اسلام است و این پیش بینی را در هر سه گروه میبینیم هم در بین ادبا و شعرا و هم در بین فلاسفه و هم در بین ایدئولوگهای سیاسی. جملگی آینده را از آن اسلام و دینداران میدانستند.
«اشپنگلر» به صراحت اعلام میکند که:
آینده از آن اسلام است و غرب در مقابل اسلام سقوط خواهد کرد.
چنانکه ایدئولوگهای سیاسی هم اعلام میکردند که اسلام بر غرب حاکم خواهد شد.
در دوره جدیدی که اینک در آن به سر میبریم کسانی مثل «الوین تافلر» «ساموئل هانتینگتون» و «فوکویاما» که هر سه نفر مستقیم و غیر مستقیم به این سرانجام اعتراف دارند. آنها که به عنوان نظریه پرداز حوزه سیاسی در غرب شناخته میشوند و اعلام کردهاند: حوزه فرهنگ و تمدن غربی با حوزه فرهنگ و تمدن شرقی مواجه میشود؛ چه تمدن چینی، چه تمدن اسلامی و این تماس به برخورد میانجامد.
«هانتینگتون» خبر از «برخوردتمدنها» میدهد. و این خبر یعنی، قریب الوقوع بودن برخورد تمدن غرب و شرق، همانکه باعث شد سیاستمداران مستکبر به اتکای آرای این نظریه پردازان دست به اقدامات باز دارنده بزنند.
میتوان گفت که طیّ سه دهه اخیر آگاهی سیاستمداران غربی و مخصوصاً عوامل صهیونیست پشت پرده از این اخبار باعث بوده تا آنها برای زمانی که این برخورد و چالش به وجود میآید طرحی در افکنند که به نابودی و اضمحلال باقی ماندههای تفکر اسلامی منجر بشود و بقای تمدن غربی ضمانت شود.
با این آگاهیها، طیّ سه دهه اخیر سیاستهایی را اتخاذ کردهاند که نه تنها جلوی برخورد را بگیرند بلکه میخواهند قبل از آنکه تمدن اسلامی قد بکشد و رشد نماید، آنرا در نطفه خفه کنند تا مجال و فرصت زایش پیدا نکند.
تجربههای بحران فراگیر، این احتمالات را قوت بخشیده و حسب همان، سیاستمداران به مدد حرکتهای نظامی میخواهند جلوی رشد و تولد دوباره فرهنگ اسلامی را بگیرند.
باید دانست که هیچگاه سیاستمدارن و مردان نظامی قادر نیستند تمدنی را ایجاد یا فرهنگی را احیا کنند، هر سیاستمداری بخواهد این راه را تجربه کند، به شکست میرسد مگر آنکه قبل از سیاستمدار بودن حکیم باشد. چون اساساً سیاست و شأن نظامیگری، ذیل شأن فرهنگ قرار میگیرد. اقوام و ملل، فرزندان معنوی مردان سیاسی و نظامی نیستند؛ بلکه فرزندان مردان فرهنگی هستند. تمدن حاصل زایش مردان سیاسی و نظامی نیست، بلکه حاصل زایش مردان متفکر و فرهیخته فرهنگی است. تحولات فرهنگی هم به وسیله مردان سیاسی و نظامی اتفاق نمیافتد بلکه به وسیله مردان فرهنگی اتفاق میافتد.
هر جا که مردان اهل فرهنگ منزوی شوند، هر چقدر هم که مردان سیاسی و نظامی فعال باشند باز هم آن تمدن سقوط را تجربه خواهد کرد، زیرا تغذیه یک قوم به وسیله سیاست، اقتصاد و نظامیگری نیست.
اگر اقوام، رفت و آمد، و اوج و افولشان را به یک پل بزرگ تشبیه کنیم، این پل ستونهایی دارد. این ستونها مردان اهل تفکر و فرهنگ هستند که با ایجاد هر ستونی هم به طول این پل اضافه کردهاند و هم این پل را نگه داشتهاند. مردان سیاسی و نظامی روی این پل عمل میکنند، یا نگهبانی پل را میدهند. یا آب و جارو میکنند یا جلوی ریزش سنگ را میگیرند. آنها جزو ستونهای اصلی نیستند. وقتی در همه فرهنگها دقت میکنیم، میبینیم که این اهل فرهنگ هستند که حافظان قوماند.
در فلسفه و حکمت، با دو دسته حکمتِ نظری و عملی روبروییم. اما حکمت عملی متکی به حکمت نظری است.
حکمت عملی همان سیاست مدنیه و تدبیر منزل است که مردان سیاسی بدان مشغول میشوند. و ذیل حکمت نظری قرار میگیرد. به همین دلیل، مرد سیاست یا باید خودش حکیم باشد یا حداقل متکی به حکیم باشد. در غیر این صورت اگر نه خود حکیم باشد و نه به حکیم متکی باشد، هر چیزی را فاسد میکند. مردان سیاست دور اندیشی و بنیه قوی فکری ندارند.
بنا و پل حیات یک قوم روی ستون فرهنگی استوار است. مردان فرهنگی پیدا و آشکار نیستند، اما حضورشان جدی و مؤثر است.
در حال حاضر، در غرب معلمییا متفکری نیست. هر چه هست نظامیگری و سیاست و اقتصاد است. و همه این ابعاد بدون ریشه و بدون بنیه فرهنگی هستند، چرا؟ چون فرهنگی نیست که قوامدهنده سیاست و اقتصاد است و نظامیگری باشد. وقتی که غرب از راه سیاست، اقتصاد و نظامیگری بخواهد به اسلام و تمدن اسلامی ضربه بزند، تنها به ساختمان ظاهری آن میتواند ضربه بزند. یعنی فقط میتواند از طریق جنگ و با سلاح زور رشد تمدن اسلامی را به تأخیر بیندازد. نمیتواند به عامل اصلی حیات بخش آن که فرهنگ و تفکر است، ضربه بزند. در حالی که در شرق، تفکر و فرهنگ است که دارد زایش پیدا میکند. بنابراین آنها فقط میتوانند کند کننده حرکت باشند. نمیتوانند برانداز باشند. اگر چه در حوزه تفکر، فرهنگ و تمدن برخورد حتمی است، اما در این برخورد فقط بخش سیاسی، نظامی، اقتصادی است که آسیب میبیند چون غرب در حال حاضر فقط سیاست، اقتصاد و نظامیگری را دارد.
آیا غرب میتواند از اساس، تمدن اسلامی را از بین ببرد؟ پاسخ منفی است. چون ابزار لازم را ندارد. البته برای رواج ابتذال در جوامع اسلامی تلاش میکند.
همانطور که مطلع هستید در سال ۱۳۸۴ هشت میلیون دلار از طریق جریانی صهیونیستی در امارات متحده عربی بین هواداران «فرقههای شیطان پرست» و ناشر تباهی ساکن ایران توزیع کردند. برای تقویت جریان فاسد فرهنگی بین جوانان در ایران.
اما دیگر زمان آن نیست که بتوانند با این نوع سلاح جلوی رشد فرهنگ اسلامی را بگیرند، بلکه تنها میتوانند حرکت را کند کنند. اگر در شرق مردان سیاسی و نظامی هشیار نباشند، اینها هم با دست خود و ناخواسته روند را کند میکنند.
اگر برای حوزه فرهنگی خرج نکنند و همه سرمایه مملکت را صرف عرصههای سیاسی، نظامی و اقتصادی بکنند و برای حیطه فرهنگ اهمیت قایل نشوند این نهالی که میخواهد رشد کند و بارور شود ضعیف میشود. آنها باید متوجه باشند که تکیه گاه آنها و آنچه ماندگاریشان را تضمین میکند، حوزه فرهنگی است.
ممکن است تصور شود که در غرب مراکز مطالعات استراتژیک قوی و فعال و متعدد وجود دارد، اما آنچه بر این مراکز غلبه دارد وجه سیاسی و نظامیگری است نه وجه فرهنگی.
غرب طیّ چهارصد سال اخیر سه مرحله مهم و اساسی را پشت سر گذاشته است. قرن شانزدهم و هفدهم میلادی، دو قرن مهم در نضج و رشد تفکر و فلسفه است که همه بنای غرب روی این فلسفه و تفکر قرار گرفته است.
قرن هجده در غرب، قرن فرهنگ است. هر چه در حوزه فرهنگ غرب منتشر شده در همین قرن بوده و فرهنگ غربی در این قرن در جهان منتشر شده است. در قرن نوزده و بیست تمام نیرو و توان غرب صرف تمدن سازی شده. در انتهای قرن بیستم، تکنولوژی غربی به تمامی خود را ظاهر کرده است. خود غربیها آخرین فیلسوف را «نیچه» میدانند. یعنی معتقدند فلسفه با فردرید نیچه در غرب پایان یافته و بعد از آن دیگر فلسفه ندارند. به عبارت دیگر یعنی هر چه از قرن شانزدهم به طرف قرن بیستم حرکت کردند، از لایههای زیرین به لایههای رویی آمدند و درگیر سطح زندگی شدند. به طوری که در حال حاضر «تکنولوژی» مظهر تمام این جریان است. و هر چه از گذشته فاصله گرفتند در فرهنگ هم به ابتذال رسیدند. به طوری که الان دیگر ادبیات اصیل، هنر اصیل و موسیقی اصیل در غرب دیده نمیشود. همه به ابتذال رسیده. ادبیات اصیل و هنر اصیل در غرب تبدیل به یک جریان خاص شده در حالی که در گذشته این ادبیات و هنر و فرهنگ کاملاً جاری و جریان حاکم بوده اما در حال حاضر یک جریان خاص است که مخاطب خاص و انگشتشمار خود را دارد.
اگر طیّ دو سده اخیر هم غرب، توسط مستشرقین، شرق و فرهنگ شرقی را مطالعه کرده، برای شرقی شدن نبوده است، بلکه برای شناخت شرق و ضربه زدن به شرق بوده. هدف این مطالعات و بررسیها شناسایی شرق به قصد سلطهجویی بر آنان بوده است.
باید متذکر شویم که غرب در قرن بیست و یکم سقوط و ریزش کامل را دارد تجربه میکند.
این سقوط و ریزش قبل از اینکه در حوزه اقتصاد و سیاست رخ بدهد در حوزه فرهنگ رخ داده است و چنانکه گفتیم، این سقوط را اندیشمندان و متفکران غربی پیش بینی کرده بودند.
به دلایل مختلف و از جمله:
• خستگی انسان غربی از «یک سو نگری» و «مادهگرایی»،
• انفعال و ایستایی حاصل از زندگی کسالت آور ماشینی و بیروح،
• پاسخ نگرفتن از رویکرد به دنیا و جهان عاری از معنویت، عدم آرامش و بالاخره بحرانهای چند وجهی، زمینههای بازگشت و مراجعه به معنویت و شرق و به ویژه اسلام را فراهم آورده است.
این به معنی ظهور نیاز در انسان غربی است.
جان و روح و هسته اصلی معنویت و مذهب در شرق اسلامی و در بین مسلمانان جاری است. ضمن آنکه، توانایی موجود در این حوزه، مجال تولد فرهنگ و تمدن جدید از شرق را فراهم آورده است. غرب و سردمداران پشت پرده که عموماً یهودی و صهیونیستاند، ناگزیر به گزنیش یکی از این سه راهاند:
۱.مقابله و مقاتله با این جریان جدید،
۲. تجدیدنظر در خود و احیاگری،
۳. سر فرود آوردن در برابر شرق و تاریخ جدید.
چنانکه گفتیم امکان و استعداد احیاگری در غرب وجود ندارد. بنیه لازم برای این امر موجود نیست.
خوی استکباری و شیطانی نیز غرب یهودی را از تسلیم شدن در برابر شرق تاریخ جدید منع میکند لذا، راه میانه را راه خود فرض کردهاند. مجادله، مقابله و مقاتله با شرق، فرهنگ اسلامی و انسان مسلمان. همان که امروزه با همه وجوه آن روبرو هستیم. و این خود وجه دیگری از کینجویی غرب علیه اسلام و مسلمانان و به ویژه شیعیان است.
اسماعیل شفیعی سروستانی
ماهنامه موعود شماره ۸۴