در عملیات کربلای چهار در شلمچه اسیر شد. جراحاتش خیلی بود. آنقدر که حتی یک لحظه هم خواب نداشت و مسکن های قوی هم تأثیری بر دردش نمیگذاشت. روده ها و معده اش کاملا به هم پیچیده بودند و آنقدر جراحاتش زیاد بود که عمل دفع از طریق شکم انجام میشد.
آنقدر جراحاتش زیاد بود که در اردوگاه، در آن سرمای سوزان دی ماه، همیشه لخت، پیچیده شده در یک پتوی خونین بود و این، حالش را بدتر میکرد. تنها لطفی که در تمام مدت به او میکردند، این بود که هر وقت ناله اش بیش از حد میشد، سربازی می آمد و از پشت میله ها، مسکنی به او می زد و می رفت.
هر شب به هم اتاقی اش میگفت: «یادت نرود، من محمدرضا هستم، پاسدارم و اهل قم…» و وصیت میکرد و می دانست روزهای آخر عمرش است. مدام هم نصیحت میکرد: «تا پاهایتان توان دارد و می توانید، فرار کنید. ما برای اسیر شدن به دنیا نیامده ایم. اگر می توانستم فرار میکردم. ولی می دانم که عمر اسارتم همین چند روز است.»
یک شب که دیگر حتی توان ناله هم نداشت، از هم اتاقی اش آب خواست. اما قبل از اینکه بتواند آب را به لبهایش برساند، چشمانش را بست و شهید شد.
***
بعد از شانزده سال پیکر محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند. صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. به همین خاطر، جسد محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی سالم مانده بود. حتی روی آن پودر مخصوص تخریب ریختند که خاصیتش این بود که استخوان ها را هم از بین میبرد؛ ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص، جنازه محمد رضا را دریافت میکردند، یک سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشت، گریه میکرد و میگفت: «ما چه افرادی را کشتیم!»
مادرش میگوید موقع دفن محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت: «شما میدانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم: «از بس ایشان خوب و با خدا بود.» ولی حاج حسین گفت: «راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمیشد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده میشد، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک میکردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را میگرفت و به بدنش میمالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب میآوردند، ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه میداشت»
شهید شفیعی در سال ۸۱ در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد.
منبع: تابناک