جوانی آلمانی تونسی هستم.از کودکی در گوشم از سرزمین شام و جهاد و جنگ آخر الزمان و دابق گفته بودند. از وقتی خود را شناختم، یک آرزو داشتم، اینکه خود را به سرزمین شام برسانم و در نبرد آخر الزمان شرکت کنم.
«در رقه بودم»، حکایت جوانی آلمانی تونسی تبار است که پس از ظهور گروه تکفیری «داعش» با وعده هایش فریب خورده، راهی سرزمین «شام» میشود.
این درحالی است که پیش زمینه پیوستن به این گروه در او وجود داشت، آنجا که میگوید:
«از کودکی در گوشم از سرزمین شام و جهاد و جنگ آخر الزمان و دابق گفته بودند»، لذا در جوانی برای تحقق رویایش راه سوریه را پیش میگیرد تا به داعش ملحق شود و زندگی خود را در سرزمین «خلافت اسلامی» مورد ادعای داعش ادامه دهد.»
خیلی زود درمییابد، داعش و سرزمین شام و خلافت «سرابی» بیش نیست، لذا تصمیم به جدایی از داعش میگیرد و پس از فرار، دیده های خود طی مدت زمان اقامتش در رقه و شرکت در نبردهای داعش روایت میکند.
«هادی یحمد»، نویسنده تونسی و مولف کتاب «در رقه بودم» روایتگر حکایت این جوان آلمانی تونسی است که خود را «ابو زکریا» معرفی میکند و به طور کاملا تصادفی با هم آشنا میشوند.
هادی یحمد
انتشار این کتاب در کشورهای عربی با استقبال بسیاری مواجه شد. اهمیت این کتاب در این است که برای اولین روند زندگی در مناطق تحت تصرف داعش، اعتقادات و باورهای این گروه، نحوه تعامل این گروه با عناصر خود، عوامل جذب و دفع جوانان به داعش و نحوه نگرش و تفکر این گروه را به زبانی ساده و مستقیم در قالب داستان بیان میکند.
لذا می توان گفت، «در رقه بودم»، اولین کتابی است که به زبان عربی و به طور مستند از زوایای پنهان داعش سخن میگوید. ترجمه این کتاب با اندکی تلخیص را به روح پاک شهدای مدافع حرم از جمله شهید «محسن حججی» تقدیم میکنیم.
فصل اول: در تدارک فرار/اواخر ژانویه ۲۰۱۶ میلادی
روزی که در «منبج»، از شهرهای شمالی سوریه بودم، را فراموش نمیکنم. هوا سرد و بارانی بود. خانه ای در مرکز شهر کرایه کرده بودم. تعجب میکنم، چرا خانه ای که تا ۲ ماه قبل، پیش از خروج از رقه در آن زندگی میکردم، را به یاد نمی آورم.
شاید برای این بود که اصلا چیزی برای به خاطر سپردن نداشت، بی روح و سرد. مثل تمام خانه هایی که در شهرها و مناطق تحت تصرف داعش در شمال سوریه، در رقه، الباب و منبج وجود داشتند.
بیش از آنکه دوست داشته باشم، زوایای آن خانه را به یاد بیاورم، آرزوی به یاد آوردن چهره صاحبان آنها را داشتم. بارها به ذهنم فشار آورده بودم، اما بی نتیجه بود.
ولی اولین بار که چنین خانه ای را کرایه کردم، فراموش نمیکنم. در دنیای دیگری سیر میکردم. خود را به نام «مهاجر»[عناصر خارجی داعش] در صفوف داعش می دیدم.
برای رسیدن به سرزمین خلافتی که «ابوبکر البغدادی» تاسیس آن را اعلام کرده بود، سر از پا نمیشناختم. برای همین رنج سفر را به جان خریده بودم تا به زندگی خود در سرزمینی ادامه دهم که در آن «ظلمی روا داشته نمیشد».
این جملات مرا به یاد یکی از تولیداتم در دفتر تبلیغات داعش در استان «حلب» می اندازد – چون بخشی از فعالیت هایم در داعش تولید کارهای تبلیغاتی و رسانه ای بود – در بخشی از فیلم تبلیغاتی که ساخته بودم، عینا از این جملات استفاده کرده بودم.
به خوبی به یاد می آورم. آن روزها در شهر «الباب» مستقر بودم. به من مسئولیت تولید فیلمی تبلیغاتی برای داعش داده شد. سناریو فیلم این گونه طراحی شده بود که اول فیلم، من داستان مهاجرتم از آلمان به تونس و سپس ترکیه و سوریه را روایت کنم. من هم چنین کردم :«از مهاجرتم به تونس گفتم .. از اینکه آلمانی تبار بودم و سودای زندگی در سرزمین خلافت را در سرمی پروراندم».
هدف فیلم انتقاد از مهاجرت مردم سوریه و ترک میهن اشان بود. از قضا تولید این فیلم مصادف شد، با مرگ «آلان»، کودک ۳ ساله کُرد سوری در سواحل ترکیه طی ماه سپتامبر ۲۰۱۵ و تصمیم من برای جدایی از داعش.
این فیلم را درحالی ساختم که به آنچه در آن میگفتم، دیگر ایمان نداشتم. تنها چیزی را که از من خواسته شده بود، انجام می دادم. سرزمین خلافت اسلامی آنگونه نبود که توصیفش میکردند. من با آن کسی که به محض پای گذاشتن به خاک سوریه و ورود به سرزمین خلافت، سجده شکر به جا آورده بود، تفاوت بسیار داشتم.
حالا دیگر، همه چیز در خانه ای که در منبج کرایه کرده بودم، تغییر کرده بود. شاید من اینطور تصور میکردم. نه همه چیز سرجای خود بود، این من بودم که تغییر کرده بودم. الان می دانستم، این خانه صاحبی دارد که حتی اگر از سوریه هم مهاجرت کرده باشد، باز روزی برای تصاحب آن خواهد آمد.
همچنین دریافته بودم که اقامتم در سوریه و سرزمین خلافت موقت است. آن روزها شهر در معرض بمباران شدید بود، آمریکایی ها، روس ها، ارتش سوریه، همه شهر را هدف گرفته بودند.
نیروهای موسوم به «سوریه دموکراتیک» پس از تصرف جنوب منبج به سمت سد «تشرین» که داعش آن را سد «الفاروق» نامیده بود، درحال پیشروی بودند.
پس داعش تنها با جنگ و جنگیدن سروکار نداشت، بلکه می خواست، نماد یک دولت تمام عیار باشد، لذا پس از تصرف هر منطقه نام کوچه ها و محله ها و خیابان ها و سدها را تغییر می داد و به تبعیت از مجاهدین افغان برای عناصرش «لقب» و «کنیه» در نظر میگرفت و کنیه من نیز «ابو زکریا» بود.
روز مقرر، ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم. سحرخیزی در میان سوری ها جایی ندارد. آنها روز خود را ساعت ۱۰ صبح آغاز میکنند. پس از صبحانه سوار ماشینی شدم که داعش در اختیارم گذاشته بود. به سمت خانه یکی از برادران راه افتادم. آنها نیز درصدد فرار بودند.
گروهی چهار نفره تشکیل داده بودیم. یکی از اعضای گروه همسر و ۳ فرزندش را هم به همراه داشت. مقصد همه تونس بود. در آخرین روزها زمزمه هایی درباره وفاداری ما به گروه شنیده میشد و این فرار را بر ما سخت میکرد. مانع اصلی ایست های امنیتی گروه بود، لذا باید هرچه سریع تر به راه می افتادیم.
پس از کرایه خانه ای در منبج و خرید اقلام مورد نیاز، در راه بازگشت به خانه به دلیل لغزندگی خیابان ها که یخ زده بودند با یک دکل تصادف کردم. خسارت زیادی به ماشین وارد شده بود. مجبور شدم، بخشی از ملبغی که برای خرج سفر کنار گذاشته بودم، را صرف تعمیر ماشین کنم.
ساعت ۵ بعداز ظهر از شهر منبج به سمت شهر الباب حرکت کردیم. اما خراب شدن ماشین وسط راه باعث شد، به منبج برگردیم. مجبور شدم، از طریق «واتس آپ» با کسی که قرار بود، امنیت عبور ما از مناطق تحت تصرف گروه های مسلح سوری را تامین کند، تماس گرفتم و قرار خود را یک روز به تعویق انداختیم.
ماشین در ورودی منبج رها کردیم و راه خانه یکی از برادران را پیش گرفتیم. خانه های که داعش پس از تصرف منبج آنها را در اختیار عناصر خارجی گروه قرار می داد و منبج از جمله شهرهایی بود که اغلب ساکنان آن پس از تصرف به دست داعش، مهاجرین بودند، لذا به شهر مهاجرین معروف شده بود.
در این شهر کوچک مرزی به همه زبان ها از فرانسه و انگلیسی و آلمانی گرفته تا روسی و چینی و به همه لهجه های عربی از مصری و تونسی و مغربی گرفته تا الجزایری و لیبیایی صحبت میکردند.
از این شهر خاطره چندانی ندارم، جز تابلوهای سیاه و سفید تبلیغاتی داعش که مرا به یاد تونس و جشن سالروز به قدرت رسیدن «زین العابدین بن علی»، دیکتاتور سرنگونه شده این کشور می انداخت، با این تفاوت که آن تابلوها به رنگ بنفش بودند و اینها سیاه.
اولین مشکلی که پس از بازگشت به منبج با آن مواجه شدیم، نحوه تامین هزینه سفر بود. تصمیم گرفتیم، این مشکل را با فروش سلاح هایی که به همراه داشتیم حل کنیم.
به دلیل نظارت شدیدی که این اواخر روی این مغازه ها صورت میگرفت، اعضای گروه با این پیشنهاد مخالفت کردند. مغازه های خرید و فروش سلاح یکی از پدیده های رایج در مناطق تحت تصرف گروه های مسلح از جمله داعش در سوریه بود که در این اواخر داعش نظارت بر خرید و فروش این مغازه ها را به دلیل افزایش موارد فرار از گروه و فروش سلاح هایشان برای تامین هزینه سفر تشدید کرده بود.
کافی بود، عناصر «حسبه» یا پلیس دینی داعش به یکی از عناصر شک کنند، سلاح هایش را برای فرار فروخته تا مجازات اعدام را در حقش اجرا میکردند.
فرودگاه نظامی «کشیش» در نزدیکی شهر «مسکنه»، در حومه شرقی حلب به قربانگاه اعضای فراری داعش تبدیل شده بود. هرکس که طی فرار دستگیر میشد، اینجا اعدام میگردید.
روز بعد، از خواب که بیدار شدم، دو سلاح «کلاشینکف»ام را برداشته، راه بازار فروش سلاح را پیش گرفتم. کلاشینکف خودم با ارزش تر از کلاشینکفی بود که یکی از براداران مهاجر پیش از فرار آن را به من هدیه داد.
یادم می آید که کلاشینکف ام را پس از تصرف شهر «القائم» عراق از یکی از انبارهای تسلیحاتی این شهر برداشتم. از عجله ای که در فروش سلاح ها داشتم، مغازه دار که متوجه اوضاعم شده بود، از این شرایط نهایت سوء استفاده را کرد و سلاح ها را به پایین ترین قیمت خرید. برای هردوی آنها تنها ۲ هزار دلار پرداخت کرد.
کلاشینکف ام برایم خیلی عزیز بود، آن را چون یار و همدم خود می دانستم که در بسیاری از نبردها همراهم بود. یادم می آید، یک بار یکی از برادارن از من خواست آن را به قیمتی بسیار بالاتر به او بفروشم، اما قبول نکردم.
پس از فروش سلاح ها بار خود را بسته راه گاراژ اتوبوس ها و مینی بوس های منبج را پیش گرفتیم و با یکی از رانندگان توافق کردیم، ما را به روستای «تل بطال» مابین شهرهای «الراعی» و «الباب»، در حومه شمالی حلب ببرد.
ماشین به راه افتاد و قرار گذاشتیم، در ایست های بازرسی داعش بگوییم که برای خواستگاری راهی روستای تل بطال هستیم. اگرچه این ایست ها بزرگترین خطر در مسیر فرار ما بودند و هرچه به نقاط مرزی یا خط تماس مناطق اشغالی داعش و دیگر گروه های مسلح یا ارتش سوریه نزدیک میشدیم، تعداد این ایست ها افزایش مییافت، اما حملات هوایی اخیر نیروی هوایی روسیه و سوریه و آمریکا، داعش را وادار به کاستن از تعداد این موانع کرده بودند و این شانسی بزرگ برای ما بود.
از سوی دیگر، به تن داشتن لباس نظامی داعش نیز کمک بسیاری به ما کرد تا از شهرهای منبج و الباب بی دردسر خارج شویم. با نزدیک شدن به روستای تل بطال با کسی که قرار بود، ما را به خاک ترکیه منتقل کند، تماس گرفتم و برای خروج هر نفر به جز کودکان هزار دلار به حسابش واریز کردم.
در مناطق تحت تصرف داعش، ارزهای مختلفی رد و بدل میشد، اما دلار آمریکا رایج ترین آنها بود. داعش حقوق عناصر خود را به دلار می داد و خرید و فروش ها و معاملات کلان و عمده اش به دلار صورت میگرفت.
داعش به جنگجویان خود ماهانه بیش از ۵۰ دلار با شرط تامین خورد و خوراک و مسکن و به هر کودک خانواده ماهانه بیش از ۳۵ دلار پرداخت میکرد که البته این مبلغ بعدها با سقوط برخی شهرها و مناطق در تصرف داعش کاهش یافت.
آن شب را در خانه آن مرد سوری که قرار بود، ما را به ترکیه منتقل کند، به صبح رساندیم. لباس های نظامی را با لباس های شخصی تعویض و موها و ریش و سبیل هایمان را کوتاه کردیم.
از زمان پیوستن به داعش این اولین بار بود که ریش هایم را کوتاه میکردم. اما به موهای بلندم که به شانه ام می رسید و کلی به آن مباهات میکردم، دست نزدم.
قرار بود، خود را لابه لای مردم عوامیکه از بیم حملات هوایی به آن سوی مرزها فرار میکردند، جا بزنیم و از مرز عبور کنیم. به همین منظور فردا صبح زود در حالی که آن مرد سوری در جلو و ما پشت سر او در حرکت میکردیم، با جمعی از مردم منطقه به سمت مرز ترکیه به راه افتادیم.
قرار شد، طی راه حرفی نزنیم تا کسی به لهجه غیرسوری ما پی نبرد. روستاها، زمین های زراعی و تپه های متعدد و مهم تر از آن از مناطقی که توسط داعش مین گذاری شده بود، عبور کردیم.
«دابق»، یکی از روستاهایی بود که از آن عبور کردیم. قبلا دو بار به همراه یکی از فرماندهان میدانی داعش برای ماموریت های نظامیبه این روستا آمده بودم. برخلاف آنچه داعش تبلیغ میکند، من هیچ قداستی در این روستا ندیدم. آنچه دیده میشد، روستایی کوچک با خانه ها گِلی و خشتی که اینجا و آنجا پراکنده بودند.
آخرین سفرم به دابق با فرمانده گروه تونسی های داعش بود. بعداز ظهر به روستا رسیدیم. این سرکرده داعشی از جمله افرادی بود که معتقد بود، نبرد آخر الزمان بین حق و باطل و خیر و شر در این محل انجام میشود.
او هم مثل بقیه نتوانست، چیزی به اطلاعاتم درباره این روستا اضافه کند و من مجبور بودم، به نشانه تایید سخنانش لبخند بزنم و سر تکان دهم. به نظر من دابق سرابی بیش نبود. روستایی که با آنچه از کودکی برایم نقل میشد، تفاوت بسیار داشت.
در حالی که دابق، یکی از ارکان اعتقادی ما بود. سرزمینی در شام که هزاران هزار سلفی به نام «جهاد» و مشارکت در نبرد آخر الزمان به قصد آن هجوم آوردند و تحت لوای آن جنگ ها کردند و ادم ها کشتند و خون ها ریختند و حال بعد از یک سال دریافتیم که دابق سرابی بیش نبوده، در حالی که پیش از آن تنها یک رویا را در سر می پروراندیم و آن، «سرزمین شام» بود ..
مشرق