رضا بابایی
اگر وعده دیدار، هنگام مرگ است، بیا که وقت آن رسیده است. بیا و ببین که اشک انتظار، دامن شب را پر از شکوفه های آرزومند نسیم کرده است. تنها نه رنگ من، که رنگ شب از این همه غم های پریشان پرید.
از عمر، زمانی کمتر از پژمردن گل در هوای پاییزی مانده است؛ بیا!
ای یگانه ترین رازی که در رگ های «بودن» می جوشی، معمای ما را که تهمت افسانه بر پیشانی دارد، بگشا! (۱)
ما انتظار دست هایی را می کشیم که نوازشگری را نسیم از او آموخت؛ ماه و خورشید به اشارت وی بالا و پایین می روند و روز و شب، تفسیر پشت و روی آناند.
ما وعده دیدار مردی را به دل دادهایم که مرگ و حیات، در دو سوی او به خدمت ایستادهاند.
ما با تو بودن را گرچه نیافتیم، بیتو بودن را نیز برنتافتیم.
ای تمام آرزوهای من! کاش یکی از آرزوهای تو ما بودیم.
ای نگاهت چشمه آیات حسن!
باغ سبز عشق را میوهای شیرینتر از یاد تو نیست.
آیینه خورشید، آه تو را تاب ندارد
پیش اشراق تو در پایان اوج، بس ستاره و خورشید که پایین می ریزند.
چشم آرزو را سرم های شفابخش تر از خاک سهله و سامرا نیست.
هنوز درخت موسی به «اناالله» ایستاده است، آیا کفش های غیبت را از پا در نمی آوری؟
هنوز نفس رحمان در مدینه سرگردان است، آیا برخاک یمن، غباری از گرد راه نمی افشانی؟
هنوز کور لال و کر بسیارند، مسیح ظهور را به مداوا نمی فرستی؟
هنوز گریه اقبال را تا خنده خوشایندی، راه بسیار است، خضر را فرمان نمی دهی؟
هنوز در شوره زار یاس، نشانی از جنگل امید را میتوان کاوید، ایوب را دانه و داس نمی دهی؟
هنوز در میان گرداب های گمراهی، موجی از بانگ نجابت بلند است، نوح را برکشتی نمی نشانی؟
از نشیب دره ها به کوهستان گریختن چه سود؟
از گریه به خنده پرداختن چرا؟
ما را که دستی نمی نوازد، نگاهی نمی خواند، لب هایی نمی جنبد، چرا دست افشانیم؟ که را نگهبان باشیم؟ چه را آرزومندی کنیم؟
ای آخرین اشک از چشمه فیض خدا! اولین بهانه ما برای بودن، تویی. آخرین یادگار ما برای بازماندگان، انتظار تو است.
کمترین هزینه مرگ، در لحظه های غیبت آلود ما است. بیا و ببین که دیگر بها و بهانه ای برای «بودن» و امید را سرودن نداریم.
ظلمت تردید را آفتاب تویی؛ سرهای افسرده را باده ناب تویی؛ محرومان زمین را رحمت بیحساب تویی؛ خانه امید را باب تویی؛ برآتش هر ناله دلسوخته، آب تویی!
ای شادی خاطر اندوه گزاران! مزار عاشقان تو از لاله پوشیده است و جز سواران دشت انتظار، کسی در خاک آنان بوسه نمی کارد. دل گرمسوز ما را به نسیم آشنایی دریاب که فردا سوختگانی دگرداری و امروز آتش فراق در جان ما گرفته است.
از آن گاه که صحرای عشق، گرد خیمه تو پاس می دهد، کوه و دره و هامون یکی شده است و همه در پی صحرا، به نوبت صف زده اند.
ای اندک و بسیار من! بسی حرف و حدیث هست، و گفتن نمی توانم، نهفتن نیز.
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهانسوز، نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و ازجام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر، یک مژه خفتن نتوانم (۲)
پینوشتها:
۱. وجود ما معمایی استحافظ که تحقیقش فسون است و فسانه
۲. شفیعی کدکنی، آیینهای برای صداها، ص۲۶ و۲۷.