آغاز ماجرا

شاید در این شهر شلوغ و بی‌در و پیکر یکی از کسانی باشم که هر روز صبح قبل از ساعت هفت، در امتداد «بلوار کشاورز» و از کنار «پارک لاله» می‌گذرد. این جدا از رفت و آمدهای طیّ روز است که گاهی ناگزیر می‌شوم دو یا سه بار از همین مسیر بگذرم؛ یعنی حدّاقل در تمام طول سال روزی یک مرتبه شاهد این همه آمد و شد و این همه درخت در بهار و تابستان و پاییز بوده‌ام؛ امّا اگر بپرسی چند مرتبه مجال پیاده شدن از ماشین و رفتن به میان پارک و رها شدن روی یکی از صندلی‌ها را داشته‌ام، در جوابت خواهم گفت که طیّ ده سال از عدد انگشتان دست تجاوز نمی‌کرد تا همین اواخر که اتّفاقی کوچک موجب شد …

امان از این همه کار و دوندگی، از صبح علی الطّلوع تا ساعت‌ها از شب رفته یا عجله و شتابی تمام نشدنی که مجال هر گونه تأمّل جدّی را از آدم می‌گیرد تا جایی که حتّی اجازه نمی‌دهد، دریابی بهار کی آمد و تابستان کی رفت؟
روزی به ناگاه همه ‌درخت‌ها را سبز می‌بینی و بیدهای مجنون را آویزان و روزی دیگر برف سفیدی را که سرتاسر خیابان و باغچه را پوشانده است.
اینها، همه برای زندگی در شهر شلوغی است با ظاهری مدرن. شهری در مرکز رفت و آمد و پر از اماکن و مؤسّساتی که جملگی اخبار را در اختیارت می‌گذارد.
انبوه اطّلاعاتی که مجال تأمّل و تفکّر را از آدمی می‌گیرد. همه خلوتش را به هم می‌زند و وادارش می‌کند که همه چیز را سطحی ببیند، ظاهربین شود و با دغدغه و عجله روز را به شب و شب را به روز برساند.

داشتم می‌گفتم: تا همین اواخر که …
بهار به نیمه راه رسیده بود و درخت‌ها همه سرسبزی خود را به نمایش گذاشته بودند. مثل هر روز خسته و کوفته راهی خانه شدم؛ امّا سنگینی حزنی بی‌دلیل راه نفس کشیدن را تنگ کرده بود و پا را از رفتن بازمی‌داشت.
«بلوار کشاورز» را که پشت سر گذاشتم در دلم هوای رفتن به پارک و نشستن زیر یکی از بیدهای مجنون مثل یک نیاز، مثل احساس گرسنگی جوانه زد. فرمان ماشین را به سمت شمال «خیابان کارگر» چرخاندم و بعد از پارک ماشین، راهی شدم. هر کس در حال و هوایی قدم‌زنان می‌گذشت و هر از چندی مردی، زنی یا خانواده‌ای را می‌دیدم که همه زندگی و دل‌خوشی‌اش را بر روی کالسکه کوچکی نشانده و از میان راه‌های باریک باغچه‌ها و استخرهای پارک عبور می‌کرد.

بازی بچّه‌ها، باد ملایمی‌که از لابه‌لای درخت‌ها می‌وزید، پیرمردهای بازنشسته که دسته جمعی روی نیمکت‌ها نشسته بودند و از دوران جوانی‌شان یاد می‌کردند، جوانانی که مشغول بازی شطرنج بودند و کودکانی که با راکت‌های بدمینتون بی‌خیال از حال و روز رهگذران غرق بازی بودند و دخترها و پسرهای کم سنّ و سالی که دور از چشم خانواده‌ها در گوشه و کنار پارک و پشت درخت‌ها به گفت‌وگو نشسته بودند، همه و همه تصویرگر زندگی بر روی پرده بزرگ پارک بودند و من، آشنای غریبه این پارک که با کیف دستی سنگین خود جویای خلوتی بودم تا دمی را فارغ از آن همه غوغای روز, در آرامش سپری کنم.
ادامه دارد

همچنین ببینید

ماهنامه موعود شماره 280 و 281

شماره ۲۸۰ و ۲۸۱ مجله موعود منتشر شد

با امکان دسترسی سریع دیجیتال ؛ شماره ۲۸۰ و ۲۸۱ مجله موعود منتشر شد ماهنامه …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *