شبی که جنازه فاطمه(علیها السلام)دفن شد، در قبرستان بقیع صورت چهل قبر تازه احداث کردند. وقتی مسلمانان از وفات فاطمه(علیها السلام)آگاه شدند، به بقیع آمدند، ناگاه چهل قبر تازه دیدند؛ قبر فاطمه(علیها السلام)را پیدا نکردند، صدای ضجه و گریه بلند کردند، همدیگر را سرزنش میکردند و میگفتند: پیامبر شما جز یک دختر در میان شما نگذاشت، ولی او از دنیا رفت و به خاک سپرده شد و در مراسم نماز و دفن او حاضر نبودید وحتی قبرش را هم نمیدانید کجاست؟
سران قوم گفتند: بروید عدهای از زنان با ایمان را بیاورید تا این قبرها را بشکافند تا او را پیدا کنیم، بر او نماز بخوانیم و قبرش را زیارت کنیم. این خبر به امیرالمؤمنین(علیه السلام)رسید، خشمگین از خانه بیرون آمد به طوری که چشمانش سرخ شده بود و رگهایش برآمده بود و قبای زردی که هنگام جنگ و سختیها میپوشید، به تن کرده بود و بر شمشیر ذوالفقارش تکیه زده بود، به قبرستان بقیع آمد و مردم را از نبش قبرها ترسانید!
مردم گفتند: این علی بن ابیطالب(علیه السلام)است که آمده در حالیکه به خدا قسم خورده اگر یک سنگ از این قبرها جابجا شود تمام شما را خواهد کشت.
خلیفه دوم و همراهانش با حضرت روبرو شدند؛ به حضرت امیر(علیه السلام)گفت: ای ابوالحسن این چه کاری است که میکنی؟ قطعا قبر زهرا (علیها السلام)را میشکافیم و بر او نماز میخوانیم.
امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)گریبان خلیفه دوم را گرفته و او را بلند کرد، بر زمینش زد و به او فرمود:
ای سیاهزاده، من از حقّم گذشتم، از ترس آن که مردم از دین برنگردند، اما نسبت به نبش قبر فاطمه(علیها السلام)قسم به خدائی که جانم در اختیار اوست اگر سنگی از آن را تغییر دهید، زمین را از خون شما سیراب میکنم، اگر جانت را میخواهی برگرد.
خلفیه اول به حضور علی(علیه السلام)آمد و عرض کرد: ای ابوالحسن(علیه السلام)به حق رسول خدا و به حق کسی که بالای عرش است او را رها کن، ما کاری را که تو نخواهی انجام نمیدهیم.
حضرت(علیه السلام)دست از او برداشت و مردم متفرق شدند و دیگر برنگشتند.
بحار الانوار، ج۴۳، ص ۱۷۲.
بحار الانوار، ج۴۳، ص ۱۷۲.