احوالات و اتفاقات معطوف به مسلم ابن عقیل را به نقل از کتاب «مقتل الحسین، از مدینه تا مدینه» می خوانید.
متن زیر برشی از کتاب مقتل الحسین(از مدینه تا مدینه) اثر مرحوم آیت الله سید محمد جواد ذهنی تهرانی است. در روز اول ماه محرم مروری بر احوالات و اتفاقات معطوف به حضرت مسلم ابن عقیل خواهیم داشت.
مختصری از احوالات جناب حضرت مسلم بن عقیل (ع)
حضرت ابو طالب (ع) از علیا مخدره فاطمه بنت اسد دارای چهار فرزند ذکور بود که هر کدام ده سال از دیگری بزرگتر بودند باین تربیت: اول جناب طالب و دوم جناب عقیل و سوم جناب جعفر ذوالجناحین (طیار) و چهارم حضرت امیرالمومنین علی علیه الصلوه والسلام.
حدیثی در شرافت و فضیلت جناب عقیل در امالی صدوق است باین شرح:
حدثنا الحسین بن احمد بن ادریس، قال: حدثنا ابی عن جعفر بن محمد بن مالک، قال: حدثنی محمد بن الحسین بن زید قال: حدثنا ابو احمد، عن محمد بن زیاد، قال: حدثنا زیاد بن المنذر، عن سعید بن جبیر، عن ابن عباس قال: قال علی علیه الصلوه والسلام لرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): یا رسول الله انک لتحب عقیلا؟ قال: ای والله، انی لا حبه حبین، حباله و حبا لحب ابیطالب له و ان ولده لمقتول فی محبه ولدک فتدمع علیه عیون المومنین و تصلی علیه الملائکه المقربون، ثم بکی رسول الله حتی جرت دموعه علی صدره ثم قال: الی الله اشکوما تلقی عترتی من بعدی.
یعنی: ابن عباس می گوید: علی (ع) محضر رسول خدا (ص) عرض می کند: یا رسول الله آیا عقیل برادرم را دوست دارید؟ حضرت می فرمایند: آری به خدا قسم، من دو محبت به او دارم یکی آنکه بخاطر خودش به او محبت دارم دیگر آنکه چون ابو طالب به او محبت دارد من نیز دوستش دارم. و فرزندش در محبت فرزند تو کشته خواهد شد و چشمان اهل ایمان برایش می گریند و فرشتگان مقرب بر او درود می فرستند. سپس رسول خدا (ص) چنان گریست که اشگ های مبارکشان بر سینه شان جاری گردید و پس از آن فرمود: از آنچه به عترت و ذریه من می رسد به خدا شکایت خواهم نمود.
حرکت حضرت مسلم بن عقیل به جانب کوفه
قبلا گفتیم چون نامه های کوفیان غدر و مکار بطور متواتر و متناوب به آن حضرت رسید و گاهی در یک روز تعداد آنها به ششصد تا می رسید و مضمون تمام آنها این بود که ما امام و پیشوا نداریم و از ظلم و ستم بنی امیه به تنگ آمده و ایشان را نمی خواهیم از این رو بر ما منت گذارده و به شهر ما قدم رنجه فرما و با قدوم همایونت به این ستم و ظلم ها خاتمه بده.
و پیوسته حضرت در رفتن کوفه تعلل می ورزیدند تا به گفته مورخین تعداد نامه ها به دوازده هزار نفر رسید و حضرت تمام را در خورجینی ریخته و محفوظ نگه داشته تا اگر از آن جناب سوال شود برای چه به کوفه آمده ای آنها را نشان داده و بفرمایند موجب آمدن دعوت اهل کوفه بود و این نامه ها شاهد بر این ادعا می باشند.
بهر صورت وقتی اصرار اهل دغا و پافشاری آن مردم بی وفا از حد فزون شد قبله ارباب وفا و سلطان سریر حشمت و جاه حضرت اقدس مسلم پاکیزه کیش را پیش طلبید.
مر او را به رفتن اشارت نمود سرای دلش را عمارت نمود
فرمود: ای پسر عم مکرم باید در این راه آن قدر بلند همت باشی که شهادت را در خود آشکارا ببینی چنانچه من از بشره تو علائم و امارات شهادت را مشاهده می کنم. یابن عم ارجو الله ان یوصلنی و ایاک الی ما نرید و یرفعنا الی درجه الشهاده.
ای پسر عم از پروردگار امید دارم که ما را به آن مقامیکه می خواهیم یعنی مقام قرب و جوارش برساند و امید دارم که حق تعالی من و تو را به درجه شهادت که اعلی درجات قرب است برساند.
پس گریه راه گلو حضرت را گرفت، مسلم را پیش کشید و در بغل گرفت و دست بگردنش انداخت وَبَکی و بَکی مسلم بکاء عالیا، هر دو با صدای بلند همچون ابر بهاری گریستند، یاران و جوانان از اینحال متأثر شده، ایشان نیز بنای شیون و زاری را گذاردند و صحنه ای دلخراش و غم افزا آفریدند.
تنها ماندن مسلم در کوفه
ابن زیاد بفرمود تا دروازه ها را مضبوط کردند و در محله ها منادی زدند که هر که خبر مسلم یا سر مسلم را بیاورد او را از مال دنیا توانگر گردانم، مردم در تکاپوی وی افتادند و قدم در راه جست و جوی نهادند و مسلم در آن مسجد ویرانه گرسنه و تشنه بود تا شب در آمد قدم از مسجد بیرون نهاد و نمی دانست که کجا می رود و با خود می گفت: ای دریغ که در میان دشمنان گرفتارم و از میان ملازمان امام حسین بر کنار، نه محرمیکه با او زمانی غم دل بگذارم و نه همدمیکه راز سینه و غم دیرینه با او در میان آرم، نه پیکی دارم که نامه سوزناک دردآمیز من به امام حسین رساند نه یاری که پیغام غمزدای محنت انگیز من ببارگاه ولایت پناه آن حضرت معروض دارد.
نه قاصدی که پیامیبه نزد یار برد فتادهایم به شهر غریب و یاری نیست نه محرمیکه سلامیبدان دیار برد که قصهای ز غریبی به شهریار برد
مسلم سرگشته و حیران در آن محله می رفت ناگاه به در سرائی رسید پیرزنی دید آنجا نشسته تسبیحی در دست می گرداند و کلمه ذکر الهی بر زبان می گذراند و نام آن زن طوعه بود، مسلم گفت: یا امه الله هیچ توانی که مرا شربت آبی دهی تا حق تعالی تو را از تشنگی قیامت نگاه دارد که من به غایت سوخته دل و تشنه جگرم.
طوعه بطوع و رغبت جواب داد که چرا نتوانم و فی الحال برفت و کوزه ای آب خنک ساخته بیاورد مسلم آب بیاشامید و همانجا بنشست که کوفته و مانده بوده و دیگر اندیشه کرد که چندین هزار کس او را می جویند مبادا که در دست کسی گرفتار گردد، اما چون مسلم بنشست پیر زن گفت: شهری است پر آشوب، برخیز و به وثاقی که پیش از این می بوده ای باز رو که نشستن تو اینجا در این وقت موجب تهمت من می شود.
مسلم گفت: ای مادر من مردی ام از خاندان عزت و شرف و غربت زده از یار و دیار خود دور افتاده نه منزلی دارم و نه جائی، نه بقعه ای و نه سرائی، آری.
در کوی بلا ساخته دارم وطنی هر چند به کار خویش در می نگرم در منزل درد خسته جانی و تنی محنت زده ای نیست به عالم چو منی
اگر مرا در خانه خود جای دهی امید چنان است که حق سبحانه و تعالی ترا در روضه بهشت جای دهد.
طوعه گفت: تو چه نام داری و از کدام قبیله ای؟ مسلم گفت: از محنت زدگان ستم دیده و غریبان جفا کشیده چه می پرسی؟ طوعه مبالغه از حد گذرانید. مسلم به ضرورت اظهار فرمود که من مسلم بن عقیلم، پسر عم امام حسین، کوفیان با من بی وفائی کردند و مرا در ورطه بلا گذاشتند و خود جان به سلامت بیرون بردند و حالا در این محله افتاده ام و دل بر هلاک نهاده و با این همه یک زمان از یاد امام حسین غافل نیستم و ندانم که حال او با این مردمان بکجا انجامد.
طوعه چون بدانست که او مسلم بن عقیل است بر دست و پای وی افتاد و فی الحال او را به خانه خود در آورده منزلی پاکیزه جهت وی مهیا ساخت و از مطعومات و مشروبات آنجا داشت حاضر گردانید و با بهجت نامتناهی وظایف شکر الهی بر مشاهده لقای وی به تقدیم می رسانید.
گرفتار شدن حضرت مسلم بن عقیل (ع) بدست اوباش کوفه
قبلا گفتیم جناب مسلم بن عقیل (ع) پس از غریب شدن و تنها ماندن به خانه بانوی صالحه و مومنه ای بنام طوعه پناه برد آن بانو حضرتش را در اطاقی علیحده مستقر ساخت و آنچه لوازم پذیرائی و خدمت بود بجا آورد و حضرت در آن اطاق به عبادت و راز و نیاز با پروردگار عالمیان پرداخت.
به روایت روضه الواعظین ابن زیاد چون شنید مردم از اطراف مسلم پراکنده شده اند، به یاران خود گفت بروید از بام قصر ببینید آیا کسی از اصحاب مسلم را می بینید یا نه، چون بر بام رفتند احدی را نیافتند. ابن زیاد گفت: همه جا را ببینید شاید در تاریکی ها کمین کرده باشد.
فراشان و غلامان همه جا را تجسس کرده حتی به بام مسجد رفته و از روزنه سقف میان مسجد را زیر نظر گرفتند کسی را ندیدند، به ابن زیاد خبر دادند احدی پیدا نیست، آن ظالم خوشحال شد، فرمان داد درب های قصر را گشوده و مسجد را با افروختن شمع ها و مشعل ها چون روز روشن کردند و به جارچی ها دستور داده شد در کوچه ها و برزن ها فریاد زنند و مردم را به خواندن نماز در مسجد فرا خوانند.
به نوشته روضه الصفا ابن زیاد با قدرت و شکوه تمام به مسجد آمد و از طرفی حصین بن تمیم به حفظ و حراست شهر مشغول بود، تمام اعیان و اشراف روی به مسجد آورده و در حسن خدمت بر یکدیگر سبقت می گرفتند، ابن زیاد بر منبر آمد در حالی که غلامان و نوکرانش با حربه های برهنه و شمشیرهای آخته در یمین و یسارش صف زده بودند، ابن زیاد با تبختر و تکبری خارج از وصف بر عرشه منبر تکیه زد و به نقل ابو الفتوح نگاهی به چپ و راست کرد و به نظر دقیق بمردم نگریست دید تمام اشراف و روساء حاضرند و یک نظر به غلامان انداخت دید همه با شمشیرهای برهنه و غلاف های حمایل ایستاده اند، به نقل مرحوم مفید در ارشاد آن نابکار قدغن کرده بود کسی نماز عشاء را در غیر مسجد نخواند از این رو ازدحام عجیبی در مسجد شده بود.
آن پلید بعد از خطبه گفت: ای مردم دیدید که پر عقیل آن سفیه و جاهل چه کرد و چه فتنه و آشوب در این شهر بر پا نمود و اراذل چطور در گرد او اجتماع کردند، الحمدلله پراکنده شدند: خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود ای مردم بدانید: کسی که مسلم را به خانه خود راه و در منزل خویش پناه دهد از امان من بیرون است و هر کس از او خبری بیاورد که در کدام خانه و در کدام نقطه است نوازش بسیار و احسان بی شمار در حقش خواهم کرد، بعد گفت:
ای مردم از خدا بترسید، ملازم اطاعت و بیعت خود باشید، به جان خود رحم کنید، پس رو به حسین بن تیمیکرد و گفت: اگر کوچه و بازار و خانه ها را درست متوجه نشوی مادرت را به عزایت می نشانم، وای بر حالت اگر بگذاری این مرد فرار کند، البته باید او را گرفته و نزد من بیاوری، به تو حکم دادم در هر خانه که گمان داشته باشی او هست وارد شوی و سرزده داخل آن گردی و از این مقوله تهدید و توعیدها نموده و سپس از منبر بزیر آمد و وارد قصر شد.
حصین با جمعی کثیر در دور شهر و میان محلات و سر چهار سوق ها ضابطه و مستحفظ و شرطه گذاشت و طبق ماموریتی که یافته بود بهر خانه ای که گمان می کرد مسلم در آنجا است وارد می شد و تفحص و جستجو می کرد ولی اثری از او پیدا نمی کرد.
جناب مسلم (سلام الله علیه) در خانه طوعه در خلوت مشغول راز و نیاز و تضرع و نماز بود. صاحب روضه الواعظین گوید: در این اثناء پسر طوعه یعنی بلال از پای منبر ابن زیاد فارغ شده روی به خانه آورد و وارد منزل شد مادر را دید به اطاقی رفت و آمد میکند و بسیار شاد و مسرور است، پسر گفت: ای مادر! امشب تو را حالی عجیب مشاهده میکنم در آن اطاق تردد میکنی آیا خیر است؟
طوعه گفت: بلی، خیر است. پسر اصرار کرد که چرا به آن اطاق رفت و آمد می کنی؟ طوعه واقع را نمی گفت و از بیان آن انکار می نمود. از پسر اصرار و از مادر انکار بالاخره طوعه دید جز گفتن چاره ای ندارد گفت: نور دیده می گویم اما به کسی نگوئی. گفت: البته به کسی نخواهم گفت. طوعه گفت: بگو به ذات اقدس الهی به احدی نمی گویم. پسر قسم های فراوان خورد که به کسی نمی گوید. طوعه گفت: نور دیده این بزرگوار عالی مقدار را که می بینی جناب مسلم بن عقیل است پناه به من ضعیفه آورده و من او را در آن خانه نشانده ام و خدمت می کنم و اجر از خدا می خواهم. پسر شنید و ساکت شد، سر به بستر گذارد.
جناب مسلم بعد از وظائف طاعت و عبادت سر بر بستر گذارد راحت نمود، در عالم رویا خواب های آشفته دید بیدار شد و نشست از فراق امام عالمین و سلطان کونین و از دوری اهل و عیال و اطفال و از محنت روزگار و جفای فلک غدار می گریست.
وصیت کردن جناب مسلم بن عقیل
پس از آنکه پسر طوعه ابن زیاد را از جای مسلم ابن عقیل باخبر ساخت، لشگر به سوی خانه طوعه رفت و به هر حیله و نیرگی توانست مسلم را اسیر کند. در مقتل ابو مخنف است که چون جناب مسلم را به قصر آوردند سلام نکرد، ابن زیاد گفت: ای مسلم سلام کنی یا سلام نکنی کشته خواهی شد. مسلم یقین به مرگ کرد، فرمود: ای پسر زیاد چون به ناچار مرا خواهی کشت مردی از قریش را میخواهم که با ما خویش باشد تا با او وصیت کنم.
و مرحوم مفید در ارشاد می فرماید: یکی از پاسبانان گفت: ای مسلم چرا بر امیر سلام نکردی. فرمود: کسی که اراده قتل مرا دارد چرا سلام کنم، اگر مرا نکشت سلام بسیار از من خواهد شنید.
ابن زیاد گفت: به جان خودم تو را خواهم کشت. مسلم فرمود: چنین است، مرا خواهی کشت؟ ابن زیاد گفت: بلی، البته خواهم کشت. مسلم فرمود: پس بگذار با یکی از اقوام و خویشان خود وصیت کنم. ابن زیاد گفت: وصیت کن.
مسلم نگاهی به حضار و جلساء مجلس کرد چشمش به عمر بن سعد ناپاک افتاد، فرمود: یا عمران بینی و بینک قرابه ولی الیک حاجه (ای پسر سعد مرا با تو خویشی است و از تو حاجتی دارم، لازم است اجابت کنی و باید پنهانی بگویم.)
عمر سعد محض خوش آمد ابن زیاد اعتناء به حرف مسلم نکرد، بلکه امتناع نمود و رو برگردانید. ابن زیاد بدان شقاوت گفت: ای احمق به تو میگوید و از تو حاجت میخواهد، چرا از بر آوردن حاجت پسر عمت رو برگردانی. و به روایتی ابن سعد گفت: امیر، مرا با او چه نسبتی و چه آشنائی است؟!
بهر صورت ابن سعد از جا برخاست در گوشه ای از بارگاه ایستاد که همه حضار ایشان را می دیدند مسلم (سلام الله علیه) با سر و صورت شکسته و مجروح و تن خسته و خون آلود و کامی خشک رو کرد به پسر سعد و فرمود: مرا در این شهر قرضی است که از آن روز آمده ام تا کنون از نان و طعام کسی استفاده نکرده ام، مخارج خود را با قرض گذرانده ام، هفتصد درهم مقروضم زره مرا بفروش و دین مرا اداء کن. و نیز خواهش میک نم بعد از کشته شدن من جسدم را از ابن زیاد بطلب و به خاک بسپار و مگذار روی زمین بماند. مطلب سوم آنکه کسی را به سوی آقا و مولایم حسین بن علی علیهما السلام روانه کن اگر از مکه بیرون آمده او را برگرداند تا به کوفه قدم نگذارد زیرا من خیلی مبالغه و تاکید در آمدن آن حضرت کرده ام به ناچار خواهد آمد و به چنگ اشرار گرفتار خواهد شد.
ابن سعد خنده کنان گفت: ایهاالامیر می دانید این مرد چه می گوید و چه خواهش دارد، چنین و چنان می گوید. ابن زیاد گفت: ای پسر سعد حقا که خیلی نانجیبی، امین خیانت نمی کند ولی گاهی می شود که خائن امین شود تو چقدر بی مروتی، تو را محرم دانست و تو سر او را فاش می سازی!! خیلی خوب از مال خودش قرضش را اداء کن و اما بعد از کشتن وی با بدنش هر چه می خواهم می کنم اما درباره حسین اگر او مزاحم ما نشود ما نیز مزاحم او نخواهیم شد.
مشاجره بین مسلم بن عقیل (ع) و ابن زیاد مخذول در بارگاه
طریحی در منتخب فرموده: وقتی جناب مسلم را وارد بارگاه ابن زیاد ناپاک کردند، اهل مجلس گفتند: سلم الامیر، به امیر سلام کن. فرمود: السلام علی من اتبع الهدی و خشی عواقب الردی و اطاع الملک الاعلی. یعنی پسر مرجانه شایسته سلام نیست، سلام بر کسی است که متابعت هدایت کند و از عواقب اعمال بد بترسد و ملک اعلی را بپرستد.
ابن زیاد از این وضع سلام و از حالت آن غریب و نگاه به جلال و شوکت خود خنده قهقهه زد بعضی از پرده داران بارگاه گفتند: ای مسلم امیر با تو سر لطف است که به روی تو می خندد چرا به او سلام امیری نمی دهی؟
مسلم فرمود: مالی امیر غیر الحسین، امیری از برای من غیر از حسین بن علی علیهما السلام نیست. سپس ابن زیاد رو به مسلم کرد و گفت: یابن عقیل به کوفه آمدی امت را پراکنده کردی و خون های مسلمانان را ریختی، بعضی را بر برخی ترجیح داد برای چه؟
جناب مسلم فرمود: حاشا که من از پیش خود این کار کرده باشم بلکه مردم این شهر همچو گمان داشتند که پدر تو زیاد نیکان و اخیار ایشان را کشته و معدودی باقی گذاشته مانند پادشاهان قیصر و کسری عمل کرده و یکسره شریعت و آئین احمدی و ملت و کیش محمدی را برداشته، ما را خواستند و عجز و لابه کردند، عریضه ها نوشته و در آنها شرح درد خود را نگاشتند، ما آمدیم تا مردم را امر کنیم به عدل و احسان و بخوانیم به کتاب خدا و سنت رسولش.
ابن زیاد ناپاک گفت: ای مسلم تو چنین عرضه ای نداری که از مثل توئی این کار بروز کند پس چرا ای فاسق نگذاشتی به کتاب خدا عمل کنند و انت بالمدینه تشرب الخمر توئی که در مدینه شرب خمر می کردی، می خواستی در کوفه امامت کنی.
مسلم (سلام الله علیه) بر آشفت و فرمود: ای ظالم من شراب می خورم!!؟ تو خود می دانی که دروغ می گوئی و فعل خودت را به دیگران نسبت می دهی؟ کسی که همچون سگ هار سر به خون مسلمانان فرو ببرد و متصل قتل نفس محرمات کند و به اهل ایمان اذیت برساند و متعرض مسلمین شود از چنین کسی چه توقع که دروغ یا سوء ظن در حق مثل مسلم مسلّمی نبرد.
ابن زیاد گفت: ای فاسق خیلی دلت می خواست در کوفه سلطنت کنی و بر مسند امارت بنشینی اما خدا نخواست و ترا شایسته این رتبه ندید. مسلم فرمود: ای بی دین ما شایسته خلافت نباشیم پس چه کسی شایسته آن باشد!؟ ابن زیاد گفت: چنین نیست بلکه امروز شایسته سلطنت و پادشاهی و سزاوار خلافت امیرالمومنین یزید است و بر شما اطاعت او واجب می باشد.
مسلم فرمود: صبر می کنم حتی یحکم الله بیننا و بینکم و هو خیر الحاکمین. ابن زیاد گفت: خدا بکشد مرا اگر تو را نکشم به بدترین کشتنی که تا بحال در اسلام کسی را چنین نکشته باشند.
مسلم فرمود: البته تو اولی هستی بر اینکه در اسلام بدعتی بگذاری تا بحال آنچه خواسته و توانسته ای کرده ای باز هم خواهی کرد.
ای زاده زیاد نکرده است هیچ که نمرود این عمل که تو شداد می کنی
ابن زیاد دید چاره زبان مسلم را نمی تواند بکند شروع کرد دشنام دادن و فحش گفتن هم به امام حسین (علیه السلام) و هم به امیرالمومنین (علیه السلام) و هم به عقیل، همه را دشنام داد.
جناب مسلم (سلام الله علیه) از سوز دل سر بزیر انداخت، راضی بود که زودتر از این کشته شود و این ناسزاها را نشنود، دیگر جواب آن بی حیا و دریده را نگفت ولی به نقل مرحوم سید در لهوف مسلم فرمود: ای ولدالزنا تو و پدرت زیاد اولی و احق به این فحش ها هستید ما خانواده رسالتیم هر چه از دست تو بر می آید کوتاهی مکن.
شهادت مسلم بن عقیل (ع)
بعد ابن زیاد فریاد زد: جلاد بیا که وصیت مسلم تمام شد، او را بر بالای بام قصر ببر و گردنش را بزن دوست و دشمن را لرزه بر اعضاء و رعشه بر اندام افتاد جناب مسلم (ع) فرمود: ای ابن زیاد اگر با من خویشی میداشتی البته مرا نمی کشتی.
در ترجمه تاریخ اعثم کوفی است که حضرت فرمود: ای ابن زیاد اگر پسر پدرت می بودی البته حرامزاده نبوده و من را نمی کشتی چون پسر کسی هستی که پدرش معلوم نیست لهذا حکم به قتل بی گناه می دهی ولی من می دانم پدر پدرت کیست و از سندی پسر سندی چه توقع؟!
ابن زیاد بیشتر در غضب شد گفت: در کشتن وی تعجیل کنید.
ملا حسین کاشفی در روضه الشهداء می نویسد: ابن زیاد آواز داد که از اهل مجلس من کیست که مسلم را بر بام کوشک بر آورد و سرش را از تن جدا کند؟
پسر بکر بن حمران گفت: یا امیر این کار منست که امروز پدر مرا کشته است.
و در تاریخ الفتوح آمده که عبیدالله مردی را از اهل شام که مسلم او را در اثناء محاربه زخمیبر سر زده بود بخواند و به وی گفت که مسلم را بگیرد و بر بام کوشک ببرد بدست خویشتن گردن او بزند و کینه خویش از او باز خواهد.
مرحوم محدث قمی در منتهی الامال می نویسد: ابن زیاد بکر بن حمران را طلبید و این ملعون را مسلم ضربتی بر سرش زده بود پس او را امر کرد که مسلم را ببر ببام قصر و او را گردن بزن.
بهر صورت قاتل آن حضرت هر خبیث و ناپاکی بود وقتی از ابن زیاد فرمان قتل آن بزرگوار را یافت حضرتش را ببام قصر برد در حالی که آن جناب تکبیر می گفت و استغفار مینمود و صلوات بر رسول خدا و آلش میفرستاد و در ضمن از اهل کوفه به خدا شکوه می کرد و در درگاهش عرضه می داشت: الهی حکم کن میان این قوم و ما که ما را فریب دادند و بعد تکذیبمان نمودند.
ملا حسین کاشفی در روضه می نویسد: چون مسلم به بالای بام قصر رسید رو بجانب مکه کرد و گفت: السلام علیک یابن رسول الله آیا از حال مسلم بن عقیل هیچ خبر داری و بیتی چند فرمود.
در مقتل ابی مخنف آمده که مسلم از جلاد تمنا کرد تا دو گانه ای بجا آورد بعد او را بکشد آن قسی القلب گفت مأذون نیستم، مسلم باز گریه بر او مستولی شد.
مرحوم مفید در ارشاد می فرماید: ابن زیاد گفت: کو آن کسی که مسلم بر سر او ضربت زده، فی الحال بکر بن حمران حاضر شد.
ابن زیاد گفت: مسلم را ببر به بام و گردنش را بزن، آن ناپاک جناب مسلم را به بام برد و سرش را برید و جسدش را از بام قصر به زیر انداخت، سر را برداشت و به حضور ابن زیاد برد اما می ترسید و بدنش می لرزید.
مرحوم سید در لهوف می نویسد: ابن زیاد گفت: ما شأنک یعنی چرا این گونه ترسان و هراسانی گفت ای امیر در آن ساعت که خواستم سر مسلم را جدا کنم مرد سیاه پوش و غضبناکی را دیدم که در پیش رو ایستاده، انگشت به دندان گرفته چنان ترسیدم که هرگز چنین نترسیده بودم. ابن زیاد گفت: هیچ خبر نبوده خیال تو را برداشته که به وحشت افتادی.
مسعودی در مروج الذهب می نویسد: چون بکر بن حمران از بالای قصر به حضور ابن زیاد آمد، ابن زیاد پرسید: کشتی؟ گفت: بلی. پرسید: چون او را به بام بردی چه میگفت؟ آیا التماس نکرد؟
گفت: نه، بلکه تکبیر میگفت و تسبیح میکرد و استغفار می نمود چون پیش رفتم که او را گردن بزنم از سوز دل می گفت: خدایا میان ما و این قوم حکم کن که ما را گول زده و خوارمان کردند.
ای امیر مسلم در مناجات بود که ضربتی بگردنش زدم کارگر نشد. مسلم گفت: بس نیست؟ گفتم: نه، ضربت دیگر زدم کارش را ساختم و سرش را از بدن جدا کردم.
منبع: مهر