مصاحبه موعود با دکتر محمّد رجبی
به تاریخ نگاه کنیم: آن زمان که ایرانِ کوروش و داریوشِ تقریباً عدالت پیشه و حق گزار هخامنشی بر جهان پیرامون خود غلبه داشت را با اواخر همان دوران مقایسه کنید که کتاب «استر» تورات، بخشی از حوادث آن را گزارش کرده است: هفتاد و هفت هزار و هشتصد و ده نفر از رجال ایرانی و خانواده هایشان به جرم مخالفت با نفوذ یهودیان در سیاست کشور، به توصیۀ استر ملکۀ یهودی ایران و مردخای عمویش، با حکم پادشاه وقت و توسط یهودیان ساکن ایران ظرف دو روز (۱۳و ۱۴ فروردین) قتل عام میشوند و برای ایرانیان نحوست آن روز و برای یهودیان شادی آن روز و فردایش (عید پوریم) به میراث میماند.
میدانید آنچه به نام «علم تاریخ» مرسوم شده است، هرگز معطوف به چنین پرسوجویی نیست و طبعاً پاسخی «علمی» هم برای آن ندارد. علم تاریخ به تحلیل و تبیین «حادثه»ها یا «وقایع» جزیی و مشخّص تاریخی میپردازد و میکوشد تا با استفاده از مستندات مکتوب و نامکتوب، به زعم خود علّت یا علل بروز یک حادثه یا واقعۀ معیّن را دریابد و تشریح کند. اصولاً داعیۀ «علم تجربی» جدید آن است، تنها «چگونگی»ها را توضیح میدهد و به «چرایی»ها نمیپردازد؛ زیرا از حیطۀ «تجربۀ حسّی» فراتر میرود. علوم انسانی هم که میکوشند در حدّ اعلای رشد و کمال خود به فیزیک قرن هفدهم میلادی تشبّه پیدا کنند، قاعدتاً همین جهت را دارند، وگرنه «علم» شناخته نمیشوند. علم تاریخ هم یکی از این علوم است.
البتّه باید توضیح داد که علم جدید و از جمله علوم انسانی آن، همواره پرسش از «چرایی» را با شرح «چگونگی» پاسخ میدهند؛ مشروط بر آنکه قابل تحلیل حسّی تجربی یا به عبارت دیگر «مادّی» باشد که اغلب در بیان سانتیمانتال رسانهای از آن به «ملموس» ـ دست مالی شده! ـ یاد میکنند. پرسش از اینکه «چرا باران میبارد؟»، این پاسخ عملی را در بر دارد که ابر چگونه شکل میگیرد و متراکم میشود و در فشار و دمای خاص، چگونه تقطیر میشود و به صورت باران فرو میریزد. امّا اگر پرسشگر بخواهد بداند، صرفنظر از این «چگونگی» چرا باید چنین روندی بر جهان حاکم باشد؛ علم جدید پاسخ را در صلاحیّت تجسّس تجربی خود نمیداند و پرسشگر را به «فلسفه» ارجاع میدهد؛ زیرا اصول و مبانی خود علم نیز بر معقولات ثانی فلسفی استوار است.
فلسفه از آنجا که فراتر از تجربه، به مفاهیم کلّی معقول میپردازد و به ویژه، ادراک کلّیترین «روابط» را مطمح نظر قرار میدهد، میدانی برای طرح چنین «چرایی»هاست. امّا پاسخهای فلسفه، به تعداد فیلسوفانِ دارای حوزۀ خاصّ فلسفی، متفاوت است؛ زیرا نظرگاههای فلسفی هر یک از آنها به خدا، هستی، جهان، انسان و مسائل او، یکسان نیست و هر کدام بر حسب دریافت خود، پاسخی را ارائه میدهند.
حال در مواجهه با این پرسش که کدام پاسخ قانع کننده است، باید گفت تا پاسخی قانع کننده نباشد، نام «فلسفه» به خود نمیگیرد. امّا میدان حوادث تاریخی و تحوّلات فکری انسان آنقدر وسیع است، که مدّت اعتبار هر پاسخ قانع کنندهای چندان نمیپاید و موارد غیرقابل توجیه متعدّد، یا پیشبینیهای نامحقّق، آن را از درجۀ اهمّیت ساقط میکند و مجالی برای طرح پاسخهای «قانعکنندهتر» پیدا میشود.
با این همه، این پرسش شما و بسیاری دیگر که دردمند و اهل معنا هستند، مبنی بر اینکه چگونه میشود از این بنبست بیرون رفت، شاید این پاسخ را داشته باشد که چون اساساً فلسفه با «مفهوم» سر و کار دارد؛ یعنی با آنچه مقتضای فهم انسان و شناخت حصولی ـ باواسطۀ ـ اوست، دلیلی ندارد ثابت کنیم فهم هر کس ـ هر چند فیلسوف باشد ـ کاشف از حاق حقیقتِ فراگیر انسان و جهان است. به عبارت دیگر، با کدام مبنای مقبول عقلانی میتوان ثابت کرد که آنچه من میاندیشم، بیان «نفس الامر»؛ یعنی حقیقتِ واقعیّت است، نه آنچه دیگری میاندیشد.
* امّا آنچه در ذهن همۀ ما جای گرفته این است که میتوان با تکیه بر یک مکتب استوار فلسفی که بیشترین مقبولیت را در بین اهل فلسفه پیدا کرده است، به قطعیّت رسید.
بله، ساده لوحان قرون وسطایی ما پاسخی کودکانه دارند: فلسفه ای که «برهان» دارد، محقّ است و آنکه ندارد، بطلانش آشکار است و ما که اهل برهانیم حاضریم با تمام مدّعیان «بحث کنیم» و با اقامۀ براهین متین، فلسفههای آنها را که در واقع سفسطه است، ابطال نماییم. غفلت این اصحاب اسکولاستیک وقتی به نهایت میرسد که از بد حادثه، با فلسفههای تحلیلی انگلیسی مواجه شوند و برهانهای متین منطقی خود را به گزارههای صوری آن بیارایند و حقیقت و واقعیّت عالم و آدم و مسائل گذشته و حال و آیندۀ حوزۀ نظر را در چند فرمول سحرآمیز، کپسولوار بستهبندی و تحلیل کنند. اینکه آیا این تلقیات منطقی و گزارههای معنادار جدید ایشان یا براهین متین قبلی آنها، در عمل دردی از دردها را دوا میکند یا گرهی را میگشاید، موضوعی نیست که ارتباط «منطقی» با «بحث نظری» حضرات داشته باشد؛ زیرا ساحت عمل از ساحت نظر جداست؛ مهم اقناع نظری است که آن هم حاصل میشود؛ درست به همان نحو که دیگرانی در گذشته و حال نیز به نوبۀ خود از پاسخ برهانی خویش قانع بوده و هستند!
* آیا دغدغۀ یافتن پاسخ قطعی و یقینی که فراتر از براهین مفهومی منطقی باشد، در هیچ دورانی از تاریخ فلسفه مطرح نبوده است ؟
چرا؛ از قرنها پیش یعنی از همان زمان که فلسفه آغاز شد، افلاطون متوجّه این حقیقت گردید که با صرف براهین منطقی نمیتوان کلید کشف حقیقت حاکم بر ساحات نظر و عمل ـ نفس الامرـ را یافت؛ بلکه با سیر دیالکتیکی عقلانی خاصّی که توأم با اشراق از عالم غیب (عالم مثل) باشد، میتوان از مرز واقعیّت (نمود) فراتر رفت و به ساحت حقیقت (بود) رسید.
حکمای اشراقی ـ نوافلاطونی ـ ما نیز همین نظر را دارند که اتّکا، صرف به برهان منطقی، بازی با مفاهیم است؛ امّا آنچه راه به «معنا» (حقیقت) میبرد، ارتباطی فراعقلانی با ماورای عالم و آدم است که سیر نظری و سلوک عملی خاص میطلبد. عرفان اسلامی هم که میکوشد همین طیّ طریق را با اتّکا به تعلیمات خاصّ قرآن و پیامبر(ص) و اولیای دین به انجام رساند و آنچه را حکمای اشراقی آرزویش را داشتند و نتوانستند، محقّق سازد؛ از ابتدا بر تفاوت اساسیِ بین مفهوم و معنا پای میفشارد و حکمت مفهومی (فلسفه) را که با «عقل منطقی» سر و کار دارد، از حکمت معنوی (عرفان) که به عشق یا «عقلِ عقل» معطوف است، متمایز میسازد و این طریق را نائل به حقیقت میشمارد.
بزرگترین حکیم معنوی مسلمان که حکمت یا عرفان خود را بر اساس تاریخ و سیر آن بنیاد نهاد، شیخ محیّ الدّین محمّد بن عربی اندلسی است که تحوّلات تاریخی را عین تجلّی پی در پی اسمای الهی بنابر سیر تخاصمی اسمای لطف و قهر میداند. به این اعتبار، ظهور و افول دورههای تاریخی یا دوران فرهنگها و تمدّنها، چیزی جز تحقّق سنّت الهی برای غلبۀ اسمای لطف ـ در صورت طاعت انسان ـ یا غلبۀ اسمای قهر ـ در صورت طغیان او ـ نیست.
* حال این پرسش مطرح میشود که مقصود از اسمای لطف و قهر الهی و ظهور آنها در تاریخ چیست و چگونه میتوان به این مهم پی برد؟
این موضوعی است که اساس عرفان نظری ابن عربی را تشکیل داده و کتاب «فصوص الحکم» او که بیانگر این معناست، با وجود حجم کمیکه دارد، تاکنون بیش از هزار شرح از حکیمان بزرگ معنوی مسلمان در شرق و غرب و شمال و جنوب عالم اسلام را پدید آورده است. هم متن کتاب و هم جملۀ این شروح بر منظری باطنی از تاریخ و ادوار زندگی بشر و حتّی جهان تأکید دارند که همانا ظهور متوالی اسمای الهی در عالم است و از حکمت معطوف به معرفت آنها به «علم الاسمای تاریخی» یاد میشود که بر تعلیمات قرآنی و حدیثی اسلام استوار است.
همین معنا در آثار مایستر اکهارت، پدر عرفان آلمانی که یک قرن پس از عصر ابن عربی میزیسته نیز مطرح شده و از طریق یاکوب بوهمه که شرح تفصیلی تعلیمات وی را نگاشته، به فرانتس فون بادن، حکیم اشراقی آلمانی رسیده است. بازگویی فلسفی این دریافت عرفانی توسط فون بادن، منبع الهام شلینگ، فیلسوف و شاعر آلمانی گشت که هگل دوست و همدرس او آرای وی را بر حسب نظر اومانیستی خود، به صورت فلسفۀ تاریخ خودبنیاد خویش تفصیل و سازمان داده است.
بنابراین، همان طور که مفهوم «تاریخ» با آگوستین قدّیس در آخرین ازمنۀ قرون باستان و پیش از آغاز قرون وسطا وارد فلسفه شد و او به تأسّی از کتاب مقدّس، تاریخ را جنگ حقّ و باطل برشمرد و فلسفۀ دو بعدی بود و نمود (افلاطونی) یا صورت و مادۀ (ارسطویی) یونانی را بُعد سوم «زمان» بخشید و همچون تمام ادیان دیگر، قائل به ادوار برای عالم و آدم گردید، در اواخر قرون وسطا هم مایستر اکهارت ـ بی تأثیر یا با تأثیر از ابن عربی ـ حکمت معنوی تاریخی خود را بنیاد نهاد که تدریجاً به فلسفههای تاریخ دوران معاصر تنزّل یافت.
به هر حال مسامحتاً میتوان گفت آنچه را که اهل فلسفۀ تاریخ از آن به «صورت نوعیۀ تاریخی» حاکم بر هر دوره یاد میکنند، همان است که در عرفان ابن عربی به «اسم» الهی حاکم بر هر دوره تعبیر میشود. نحوۀ شناخت و دریافت آن نیز یا به طریق «انّی» ـ سیر از جزئیات به سوی کل ـ است که با پژوهشهای دقیق و حقیقتجویانۀ تاریخی آغاز و به استنباط اصول نظری حاکم بر تاریخ ختم میشود یا به طریق «لمّی» ـ سیر از کل به جانب جزئیات ـ است که از تعمّق در مبادی و اصول حکمت تاریخی نشئت میگیرد و سپس تمام جزئیات ادوار تاریخی را به گواهی میطلبد.
* بسیاری «ابن خلدون» را پدر فلسفۀ تاریخ میشمارند؛ در حالی که شما از قدّیس آگوستین یاد کردید.
البتّه جایگاه آگوستین مورد انکار هیچ کس نیست؛ ولی آنهایی که ابن خلدون را ارج میگذارند، بیشتر به جهت بیان جامعهشناسانۀ اوست که ناظر بر علل ظاهری ظهور و سقوط فرهنگها و تمدّنهای نزدیک به زمان وی بوده است. او توانمندیِ (دینامیسم) مضمر در فرهنگ قبایل کوچنشین بیابانگرد را که ناشی از انگیزۀ نیرومند صیانت ذات آنهاست، در برابر ساز و کار (مکانیسم) یکنواخت و وارفتۀ فرهنگ زندگی شهرنشینان مرفّه متمدّن، عامل کشمکشهای تاریخی و تهاجمات پیروزمند اقوام بدوی به سرزمینهای آباد و انقراض تمدّنهای پیشرفتۀ آنها و آغاز مدنیّت برخاسته از فرهنگ نوظهور ساکنان جدید میشمارد.
آشکار است که این نظر صائب در بسیاری از حوادث مهمّ تاریخی گذشته را نمیتوان بر تمام تحوّلات فرهنگی و تمدّنی ادوار قدیم و جدید بشر تعمیم داد؛ همان طور که فلسفۀ تاریخ مارکس نیز به رغم تبیین برخی ادوار تاریخی مغرب زمین، نتوانست روند آتی اروپا و آسیا را دریابد و بنابراین بخشی از پیشبینیهای نظراً قابل قبولش، در عمل به تحقّق نپیوست.
* به این ترتیب، نتیجه میگیریم که نگاه حکمت معنوی یا عرفان به ظهور و افول دورههای تاریخیِ فرهنگها و تمدّنها، بیشتر مقرون به حقیقت است. امّا این امر احتیاج به تشریح و توضیح و تفصیل دارد و بایستی همچون فلسفههای تاریخ با محک کارآمدی پیشبینیها سنجیده شود. آیا شما چنین حکمتی را معرفی نمیکنید؟
هنوز برای نتیجه گیری زود است؛ زیرا ما فقط برخی تعارضات نظری در خصوص تبیین سیر تاریخ را بیان کردیم. امّا پیشاپیش باید بگوییم اظهارنظر صددرصد قطعی در مورد سیر کلّی تاریخ بشر، بایستی اوّلاً، فراگیر تمام جوامع گذشته و حال و آیندۀ انسانی باشد و ثانیاً، با تفصیلی دقیق همراه گردد که راهگشای علم تاریخِ مبتنی بر آن گردد؛ زیرا علم تاریخ نیز نظیر سایر علوم انسانی، همواره بر اساس یک نظرگاه فلسفی خاص بنا گردیده و از آن منظر، جزئیات وقایع تاریخی را تبیین میکند. از این رو، همان طور که مثلاً جامعهشناسیِ مارکسیستی، پوزیتیویستی، فونکسیونالیستی، استروکتورالیستی و غیرذلک داریم، علم تاریخ نیز با همین تنوّع ـ اگر نگوییم بیشتر ـ توسط معتقدان به این نظرگاههای فیلسوفانه یا متفلسفانه وجود دارد که علل حوادث و وقایع گذشته را به زعم هر یک از این دیدگاهها، با استفاده از اسناد «گزینش شده» تحلیل میکند. این گزینش، هم میتواند آگاهانه و به عمد صورت گیرد و هم اینکه به طور غیرعمد و ناخواسته، به مقتضای نوع نگرش مورّخ، خود به خود اتّفاق بیفتد.
به هر حال، پیچیدگی کار جهان و از آن پیچیده تر، موقعیت انسان صاحب اراده و اختیار ـ که میتواند همواره خود و رفتار خود را تغییر دهد ـ و از همه مهمتر، اموری که به هستی و چیستی جهان و انسان مربوط میشود و به مبدأ مشترک این هر دو باز میگردد، آنقدر دست یافتن به حاق حقیقت را مشکل مینماید که حتّی «عشق» فراتر از عقلِ مفهومی ـ که از طریق «دل» طالب دریافت حضوری حقیقت انسان و جهان است ـ نیز نمیتواند جامعیّت آن را دریابد؛ زیرا راز روزگار ـ دهر ـ با حکمت مفهومی عقلانی که هیچ، با حکمت معنوی عاشقانه هم «کاملاً» قابل دریافت نیست.
حدیث از مطرب و میگو و «راز دهر» کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به «حکمت» این معمّا را
در ره «عشق» نشد کس به «یقین» محرم «راز»
هر کسی « بر حسب فهم»، «گمان»ی دارد
تنها کسانی که تعلیم یافته از عالم غیب بوده و حکیم الهی هستند، میتوانند با عروجی فراتر از عالم شهادت و دهر، بر تاریخ انسان و جهان اشراف یابند و واجد «جام جهان بین» گردند. در حکمت معنوی یا عرفان اسلامی، این مهم با گشایش سینه ـ شرح صدرِ ـ مؤمن وارسته از حجب ظلمانیِ جهل و غرور و جور و فجور و فرا رفته از حجابهای نورانی معارف گوناگون تجربی و عقلی و شهودی، و با پردهگشایی ـ انکشاف ـ از «دل» او ـ که عرش الهی است ـ امکانپذیر میگردد؛ یعنی نیل به معرفتی نزدیک به مقام ویژۀ معرفت اولیا. شاید کمتر جایی در ادبیات حکیمانۀ عرفانی ما همچون این غزل حافظ کلام الله مجید ـ که اشعارش را «بیت الغزل معرفت» میداند ـ بتوانیم بیابیم که آنچه را گفتیم، به طور جامع و مانع و در ایجاز و بلاغتی اعجازگونه بیان کرده باشد؛ همان غزلی که بارها خواندهایم ولی کمتر دربارۀ آن اندیشیدهایم:
سالها دل طلب «جام جم» از ما میکرد
آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنّا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیرمغان بردم دوش
کاو به «تأیید نظر» حلّ معمّا میکرد
دیدمش خرّم و خندان، قدح باده به دست
و اندر آن «آینه» صد گونه تماشا میکرد
گفتم: این «جام جهان بین» به تو کی داد حکیم؟
گفت: آن روز که این گنبد مینا میکرد
آن همه شعبدهها «عقل» که میکرد آنجا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت آن یار کزو گشت سردار بلند
جرمش این بود که «اسرار» هویدا میکرد
آنکه چون غنچه «دل »ش «راز حقیقت» بنهفت
ورق خاطر از این نکته محشی میکرد
«فیض روح القدس» ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه «مسیحا» میکرد
بیدلی در همه احوال «خدا» با او بود
او نمیدیدش و از دور «خدایا» میکرد
گفتمش: سلسلۀ زلف بستان در پی چیست؟
گفت: حافظ گلهای از «دل» شیدا میکرد
* بنابراین، پاسخ اصلی عرفان یا حکمت معنوی در باب انسان و تاریخ او، از قرآن سرچشمه میگیرد. حال پاسخ قرآن به این پرسش خطیر چیست؟
پاسخ شما در تفصیل همان نکتۀ اجمالی است که قبلاً از منظر عرفان اسلامیبیان کردیم: جهان، مجلای تجلیّات اسمای لطف الهی است؛ زیرا فعل خداوند جز «خیر» نیست (بیدک الخیر). از این رو، از آسمان، زمین، خورشید، ماه، روز، شب، انجیر و زیتون و غیر اینها گرفته تا فرشتگان، انسان، جان انسان، قرآن، قلم، کتاب و نوشته، نیز به مثابۀ تجلیّات لطف الهی، در کلام الله مجید مورد سوگند خداوند قرار گرفتهاند. آنچه خداوند برای انسان از جانب خویش مقدّر فرموده است، جز لطف و خیر نیست که از آن به تجلّی اسمای لطف یا جمال الهی تعبیر میشود.
امّا به انسان فردی و جمعی این اختیار داده شده که با نشان دادن قابلیت خیرِ خود ـ «شکر»ـ، آن دادۀ الهی را حفظ کند و حقّ آن را به جا آورد و حتّی مستحقّ دریافت مراتب بالاتر آن گردد (لئن شکرتم لأزیدنّکم) یا آنکه با فرو گذاردن حقّ هر نعمت، که عین ناسپاسی ـ «کفران» ـ است، آیینۀ لطف الهی را بر گردانیده و خویشتن را در جهت تاریک ـ قهر ـ آن قرار دهد. با این رویگردانی و اتّخاذ جهت معکوس، تمام خیرات هستی برای انسان نتیجۀ عکس ماهیّت خویش، یعنی «شر» خواهند داشت.
ـ بگو به پروردگار سپیدهدمان پناه میبرم، از شرّ آنچه آفریده است و از شرّ تاریکی هنگامیکه فراگیر شود.
ـ این به واسطۀ آن است که در حقیقت خداوند نعمتی را که بر مردمی ارزانی داشت دیگرگون نمیسازد، مگر آنچه آنان خودشان دگرگون ساختند.
بنابراین، آنچه از قرآن مستفاد میشود و به ویژه در قصص مربوط به اوج و حضیض اقوام گوناگون با ذکر موارد خاص آمده است، دارای دو وجه کلّی ظاهری و باطنی است:
وجه ظاهری تعالی مردمان هر دوران، به جا آوردن حقّ نعمات مادّی و معنوی خداوند و حسن استفاده از آنهاست و در مقابل، تباه ساختن یا فرو گذاردن این نعمات یا سوءاستفاده از آنهاست که محرومیّت از خیر و سقوط ونابودی تدریجی یا دفعی را پدید میآورد. حقّ خداوند و نعمتهای بیکران معنوی و مادّی او را اداکردن، آن گونه که قرآن تعلیم میدهد، جز شناخت درست آنها و برقرار ساختن نسبت شایسته با آنها نیست که همانا کلید سعادت فرد و جامعه است.
وجه باطنی چنان تعالی نیز تذکّر و تفکّر در حکمت پیدایش آن نعمات یعنی چرایی و چگونگی آنهاست که راه به شناخت پدید آورندۀ حکیمی میبرد که قدرت و علم و رحمت او حقیقتِ اوّل و آخر و ظاهر و باطن کل و جزء عالم است و با نشانههای خود در بیرون و درون انسان، او را به حقجویی، حقپویی، حقگویی و حقپرستی فرا میخواند؛ زیرا «حق» جز خداوند نیست: «و میدانند تنها خداوند است که حقّ آشکار است.» و این، نقطۀ مقابل بیفکری و غفلت از خود، خدا و پیرامون خویشتن است که سرانجامی جز عقب ماندن از قافلۀ عالم هستی و افتادن در ورطۀ نیستی ندارد.
بنابراین، جامعۀ انسانی در هر مرتبهای از مراتب حقپرستی که باشد و به هر درجهای که حقّ نعمات مادّی و معنوی الهی را پاس دارد، دارای سرنوشتی میشود که به زندگی تاریخیش صورت ویژهای میبخشد که ما از آن به فرهنگ و تمدّن خاص چنان جامعهای یاد میکنیم. متقابلاً، نزول از این مرتبه نیز به هر درجهای که باشد، زمینۀ سقوط تدریجی یا دفعی اقوام و امم را فراهم میسازد. به این آیات قرآن مجید از سورۀ مبارکۀ فجر توجّه کنیم تا آنچه را گفتیم، از کلام خدا دریابیم:
ـ آیا نمیبینی که پروردگار تو با قوم عاد چه کرد؟ و با شهر ستوندار «ارم» که نظیرش در هیچ شهری پدید نیامده بود؟ و (با) قوم ثمودی که صخرهها را در کوهها ـ برای سکونت ـ میبریدند؟ و (با قوم) فرعونی که دارای پایگاههای مستحکم بودند؟ (و با تمام) آن کسانی که در شهرها سرکشی میکردند و تبهکاری را گسترش میدادند؟ پس تازیانۀ عذاب پروردگارت بر آنها فرود آمد؛ زیرا پروردگارت در کمینگاه است. ولی انسان ـ چنین است که ـ هرگاه پروردگارش او را به چیزی آزمود و بزرگش داشت و نعمتش بخشید، میگوید پروردگارم مرا بزرگ داشت. امّا آنگاه که او را به چیزی (دیگر) آزمود و روزیاش را بر وی تنگ گرفت، میگوید پروردگارم مرا خوار ساخت. نه، چنین نیست (که خداوند کسی را بیجهت خوار سازد)، بلکه شما یتیم را بزرگ نمیدارید و مردم را به سیر کردن مستمندان تشویق نمیکنید و میراث را جمع کرده و میخورید و مال و ثروت را بسیار دوست میدارید…
ـ آیا در ملکوت آسمانها و زمین نمینگرند و آنچه را که خداوند آفریده است؟…
ـ آیا به شتر نمینگرند که چگونه آفریده شده و به آسمان، که چگونه برافراشته و به کوهها که چگونه ایستادهاند و به زمین، که چگونه هموار گشته است؟ پس یادآور شو، که تو تنها یادآوری.
ـ به زودی نشانههای خود را در آفاق و در جانهایشان به آنان نشان خواهیم داد تا برای آنها روشن گردد که تنها «او» حق است.
* با فهم و ایمان به این همه، هنوز این پرسش مکرّر برای من و بسیاری دیگر باقی خواهد ماند که چرا در گذشته و حال، جوامعی که پذیرای پرستش خداوند و دین حق نبودند و اهل ظلم و جور و فساد هم بودند، توانستند قدرت عظیمی پیداکنند و بر دیگرانی که اهل توحید بودند، چیره شوند و حتّی فرهنگ و تمدّن مشرکانۀ خود را در زمانۀ خویش بگسترانند؟ یونان و روم در دوران باستان و جهان غرب در امروز، نمودار چنین حکمی هستند.
حکم کردن دربارۀ ظلم و جور و فساد دیگران آسان است، ولی دربارۀ توحید و دینداری خودمان بسیار مشکل مینماید؛ زیرا با تربیت خودخواهانهای که ما داریم، خود را مظهر توحید و دینداری میشماریم و هر که را اندک شباهتی با ما نداشت، گمراه و بدبخت میدانیم. دلیلمان هم این است که خداوند حق است، پیامبر حق است و قرآن و عترت هم حق هستند! دقیقاً مصداق «من آنم که رستم بود پهلوان!»؛ در حالی که به قول مرحوم سیّد جمال الدین اسدآبادی اگر ما به دنیا اعلام کنیم که مسلمان نیستیم، جهانیان اسلام میآورند!! شما به دورانهای پیشین ما و دیگران بنگرید و موقعیّتهای فراتر و فروتر ما و آنها را دقیقاً مقایسه کنید تا دریابید «من حیث المجموع» کدام یک عملاً به حق وفادارتر بودهایم.
چنان که گفتیم، پاس داشتن حق و اداکردن حقّ نعمات او را «شکر» میگویند و خداوند هم میفرماید: آنکه دنیا را بخواهد، (و در پی آن گام بردارد) سهمیبه او ارزانی میداریم و آنکه بهرۀ آخرت را بخواهد نیز سهمیبه او عطا میکنیم و ما پاداش در شکرگزاران را خواهیم داد.
مهم شکر نعمات معنوی و مادّی خداوند را به جای آوردن است؛ زیرا قرآن مجید غایت حکمت دینی را در همین شکرگزاری؛ یعنی به شناخت درست و ادای حقّ نعمات باطنی و ظاهری الهی میداند: «و ما به راستی حکمت را به لقمان عطا کردیم. بر آنکه: شکر خداوند را به جای آور؛ زیرا آنکه شکر خداوند را به جای میآورد، در حقیقت به سود خویش سپاسگزاری کرده است و آنکه ناسپاسی کرد، خداوند بینیاز (از سپاس و ستایش) و بسیار ستوده است ».
اگر دیگران به زعم ما حق الله را فرو گذارند و حقّ النّاس و حقّ الدنیا را ادا کنند، از آنها که به گمان خویش حق الله را به جا میآورند، ولی دو دیگر را و حتّی یکی از آن دو را فرو میگذارند، پیشترند؛ زیرا شکر نعمات الهی، سپاسگزاری از خالق آنهاست و «آنکه شکرگزار مخلوق نعمت بخش را به جا نیاورد، شکرگزار خالق هم نیست». فاعتبروا یا اولی الابصار
به ظواهر سطحی بسنده بکینم؛ این حقیقت را باید پذیرفت که هر کس هر آنچه کِشت، درَوید. ما بهاندازۀ شکر خویش از مواهبی معنوی و مادّی برخورداریم و به قدر حقناشناسی و ناشکری خود از بسیاری معنویات اسلام و مادیّات جهان محروم ماندهایم. آنانی هم که در موقعیّت متفاوت با ما هستند، در عین قدرت و ثروت خویش، حسرت همین مقدار آرامش و معنویت ما را میخورند؛ ولی نباید فراموش کنیم که هر دو طرف در مراتبی ناقص و محتاج کمال هستیم.
به تاریخ نگاه کنیم: آن زمان که ایرانِ کوروش و داریوشِ تقریباً عدالتپیشه و حقگزار هخامنشی بر جهان پیرامون خود غلبه داشت را با اواخر همان دوران مقایسه کنید که کتاب «استر» تورات، بخشی از حوادث آن را گزارش کرده است: هفتاد و هفت هزار و هشتصد و ده نفر از رجال ایرانی و خانوادههایشان به جرم مخالفت با نفوذ یهودیان در سیاست کشور، به توصیۀ استر ملکۀ یهودی ایران و مردخای عمویش، با حکم پادشاه وقت و توسط یهودیان ساکن ایران ظرف دو روز (۱۳و ۱۴ فروردین) قتل عام میشوند و برای ایرانیان نحوست آن روز و برای یهودیان شادی آن روز و فردایش (عید پوریم) به میراث میماند. طولی هم نمیکشد که آن امپراتوری عظیم با هجوم اسکندر مقدونی امیر کوچکترین توابع سابق ایران، فرو میپاشد؛ وقس علیهذا سایر «شاهکار»های تاریخیمان در ادوار گذشته و حال. سرگذشت یونان و روم باستان را هم اگر ما روایت نکنیم، بهتر است. روم دنباله رو یونان بود و فقط کافی است به دو کتاب مهم گیبون و منتسکیو که به علل عظمت و انحطاط روم پرداختهاند ـ و به فارسی هم ترجمه شده ـ مراجعه نمایید. جالب آنکه این کتابها در زمانی تألیف شدند که فروپاشی نظام نیرومند و درخشان صفویه توسط افغانهای عقب ماندۀ کوهنشین، اروپا را به شدّت تکان داده و به خود آورده بود. دسته گلهایی را هم که پادشاهان خودشیفتۀ صفوی به آب میدادند در کتب روایی همان زمان خودمان بخوانید تا دریابید چگونه آنها ثمرات همّت بلند خود در برخی زمینهها را ناخواسته در بلند مدّتِ حکومت خویش بر باد دادند. کتاب «فرهنگ و تمدّن اسلامی در قرن چهارم هجری» آدام متز را نیز بخوانید که داستان عظمت پیشین تمام مسلمان در دوران طلایی ایشان است، در حالی که ظلم و جور و فساد پیدا و ناپیدایی نیز همچون جذام بدنۀ آن را به تدریج میتراشید و آمادۀ سقوط برای دوران بعد میساخت.
بنابراین، براساس آنچه از آیات متواتر و مؤکّد قرآن مجید استنباط کردیم، توضیح میدهیم که خداپرستی حقیقی این نیست که به گمان خود با به جا آوردن ظواهر بعضی واجبات و رعایت برخی محرّمات شریعت، سایر واجبات و محرّمات را فرو گذاریم و به ویژه حقّ مردم و حقّ طبیعت را ادا نکنیم؛ زیرا اینها امانات و هدایای الهی هستند و ما نمیتوانیم مدّعی شویم که صاحب امانت و هدیه را حقیقتاً ستایش میکنیم درحالی که امانات و هدایای او را خوار میشماریم و تباه میسازیم. طبعاً اگر ادا کردن حقّ خالق، خلق و خلقت جاندار و بیجان او به درستی انجام میپذیرفت، بهشت موعود بر روی زمین پدیدار میشد؛ ولی همواره ما انسانها در یکی یا برخی از این وجوه پیشرفت میکنیم و از سایر وجوه غفلت میورزیم و بهره و زیان معنوی و مادّی رفتار دوگانۀ خود را هم شاهد هستیم. به امروز آمریکا و اروپا و سایر کشورهای صنعتی و مثلاً پیشرفته نگاه کنیم و تباهی اخلاقی و زیست محیطی آنها را که به زعم خودشان مصیبت جبرانناپذیر اجتماعی و روانی و فیزیولویک به بار آورده است، به خاطر آوریم و این آیۀ شریفۀ قرآن در مورد آنها و خودمان به دقّت بیندیشیم:
ـ به علّت آنچه مردمان با دستان خویش فراهم ساختند، تباهی در خشکی و دریا آشکار شد تا نتیجۀ سوء برخی از کردارهایشان را به آنها بچشاند، شاید (از آن راه خطا) باز گردند.
* آخرین کلام، راز تحوّل ادوار تاریخی از دیدگاه قرآن چه میتواند باشد؟
هیچ کس مدّعی کشف راز نیست، ولی آنچه از قرآن مجید مستفاد میشود، آن است که سیر زندگی تاریخی ما با نوع نسبتی که با خالق و خلقت او انتخاب میکنیم، فراز و نشیب و دگرگونی مثبت و منفی میپذیرد. در تاریخ اسلام هم پیامبر اکرم(ص) ضمن ابلاغ کلمۀ توحید و رسالت خود به علی(ع) و همسرش خدیجۀ کبری(س) فرمود: «اسلام این شرط را دارد که آنچه برای خود دوست میدارید برای من (مسلمان) هم دوست داشته باشید و آنچه دوست ندارید، برای من نیز روا مدارید.» در حکومت خویش در مدینه نیز همان قدر که به ساختن مسجد و اقامۀ عبادت تأکید ورزید، به حفر قنوات و آبیاری و آبادی اراضی بایر و سواد و بهداشت عمومی و اعمال عدالت اقتصادی و اجتماعی و سیاسی همّت گماشت تا به این کلام راستین خود را که «دنیا مزرعۀ آخرت است» جامۀ عمل بپوشاند و شاهدی بر این آیۀ هشدار دهندۀ قرآن باشد که: «آنکه در این زندگی دنیا کور باشد، در آخرت نیز کور خواهد بود».
آری، جهان آشکار و نهان (شهادت و غیب) بر میزان حق میگردد و بدین سبب است که تطابق نظر و عمل کامل یا ناقص انسانها با حق یا اعراض کامل آنها از حق، سعادت کامل یا نسبی یا شقاوت تاریخی ایشان را رقم میزند. هر نام و نشان و رنگی که میخواهند داشته باشند و در هر زمان و مکانی که به سر برند، استثنایی بر این قاعدۀ کلّی نیستند.