روایتی در شأن نزول سوره عادیات در «تفسیر برهان» نقل شده است. در نزدیکی مدینه، منطقهای بود به نام «وادی یابس». در منطقه وادی یابس مردمانی قدرتمند و نیرومند زندگی میکردند. این وادی نسبت به بقیه مناطق وضع خوبی نداشت. کم آب و خشک بود. افراد این منطقه اکتفا کردند به آب باران و آب چاههایی که حفر کرده بودند. مردمانی خشن و قدرتمند بودند و اسلام نیاورده و بر کفرشان پافشاری میکردند. عشیرههای بسیار خطرناکی بودند و برای کوبیدن اسلام، دوازده هزار مرد جنگی دلاور و سلحشور هم قسم شدند به لات و عزّی، دو بت بزرگ که به «مدینه» حمله کنند و رسول الله(ص) را بکشند و مسلمانان را قتل عام کنند.
جبرئیل برای رسول الله(ص) خبر آورد که قبل از حرکت اینها، کسانی را برای دفع این قوم بفرستد. رسول الله بالای منبر رفتند و فرمودند: «من از ناحیه پروردگار، رسول هستم و امر من واجب است و اطاعت امر من، اطاعت امر خداست.» آنگاه خطاب به ابوبکر فرمودند: «من تو را بر چهار هزار مسلمان سرکرده میکنم که این چهار هزار نفر مسلّح بشوند، تا در وادی یابس اسلام را بر عشیرهها عرضه کنید. اگر اسلام را قبول کردند، برگردید والّا با آنها بجنگید تا نفر آخرتان. یا همهتان کشته شوید یا غلبه کنید و غنائم و اسرا را بیاورید. »
ابوبکر سپاه را از راهی خوش آب و هوا برد. پس از چند روز وقتی وارد آن منطقه شد، دویست نفر سواره از آن قبیله به استقبال آمدند. گفتند: چه میخواهید اینجا و چه کار دارید؟ گفتند ما از طرف محمّد بن عبدالله، خاتم انبیاء(ص) آمدهایم تا اسلام را بر شما عرضه کنیم. اگر قبول کردید فنعم المطلوب و چنانچه قبول نکردید مأموریم با شما بجنگیم و غنایم و اسراء را از شما بگیریم. وقتی این سخنان را شنیدند روی کردند به ابوبکر و قسم یاد کردند که ای ابیبکر! تو با ما حقّ قرابت داری، برای حفظ حقّ قرابتت برگرد. قسم به لات و عزّی که اگر تکان بخورید، همه شما را قتل عام میکنیم. امّا به ملاحظه تو، صدمه نمیزنیم. ابیبکر آمد در میان چهار هزار نفر مسلمان و گفت: والله، اینها قسمشان راست است. اینها به لات و عزّی قسم خوردهاند و میدانم عمل میکنند. پس بهتر آن است که برگردیم، چون شاهد آگاهترست به امور از غایب و رسولالله(ص) غائب است و من اینجا وضع را از نزدیک میبینم و باید برگردیم. سپاه برگشت.
رسولالله(ص) بسیار ناراحت شدند و به منبر رفتند و فرمودند: «ای ابیبکر! قسم به خدا که امر مرا مخالفت کردی و آنچه که من گفتم، نپذیرفتی. برگشتی، در حالی که من از برگشتن تو ناراحت هستم. آنگاه روی به عمر کردند و فرمودند: «عمر بلند شو و این چهار هزار نفر را دوباره بِبَر و همان مأموریتی که به ابیبکر دادم تو باید به سامان برسانی؛ یعنی اسلام را به آنها عرضه کنی. اگر قبول کردند، که هیچ والّا با آنها بجنگ و تا آخرین نفرات باید بجنگی.
عمر به توصیه ابیبکر از همان راهی که آنها رفته بودند، سپاه را حرکت داد. وقتی به آن منطقه رسیدند، باز آن دویست نفر آمدند. سرکرده آنها گفت: شما چه کسانی هستید؟ عمر گفت: از طرف رسولخدا، محمّد بن عبدالله (ص) آمدهایم تا اسلام را به شما عرضه کنیم. قبول کردید که هیچ ولی اگر قبول نکردید، میجنگیم تا همه ما کشته بشویم. گفتند: عمر! ما با تو حقّ قرابت و خویشی داریم و به واسطه تو به این مسلمانها صدمه نمیزنیم. قسم به لات و عزّی که اگر برنگردید، همه شما را قتلعام میکنیم. عمر گفت: من اینها را میشناسم. هرگز از قسمشان برنمیگردند. عمر هم گفت: شاهد چیزی را میبیند که غایب از آن اطّلاع ندارد. وقتی سپاه برگشت، رسول الله(ص) بالای منبر رفتند و به غم نشستند و فرمودند: «عمر! مخالفت کردی امر مرا، همانطور که ابیبکر مخالفت کرد. من تو را امر کردم به جهاد و امر کردم به قتال و تو نپذیرفتی.» سپس فرمودند: «علی جان بلند شو» تا فرمودند علی جان، امیرالمؤمنین(ع) حرکت کرد. رسول خدا(ص) فرمودند: «انتخاب کن لشکری که بروی و این کار را تمام کنی.» امیرالمؤمنین(ع) عدهاندکی را انتخاب کردند.
در زیارت آقا امیرالمؤمنین(ع) میخوانی: «السّلام علیک یا امیرالمؤمنین» و «یا قائد غرّ المحجّلین؛ ای آنکه افسار دستش است و پیشاپیش میرود.»
«غرّ» جمع «اغرّ» است. «اغرّ» اسب پیشانی سفید را میگویند. «محجّل» اسبی است که دست و پایش تا ساق سفید باشد. اسبی که دست و پایش سفید است، «محجّل» است و جمعش «محجّلین» نامیده میشود. «قائد غرّ المحجّلین؛ یعنی پیشوای آن اسبهایی که پیشانیهایشان سفید و دست و پایشان سفید است.
امیرالمؤمنین(ع) از راهی که آنها رفته بودند و برگشته بودند، نرفتند. راهی که امیرالمؤمنین(ع) انتخاب کردند، راهی خشک و سنگلاخ بود. آقا عصر تصمیم گرفتند و حرکت کردند، با این عدّهای که سوار بر این اسبها بودند. برخی از یاران آمدند گفتند که این راه، راه خطرناکی است. سباع و درّندگان در این راهند و خودت را و اینهایی را که با شما هستند، در خطر میاندازی. فرمودند: «جانم فدای رسول الله. راهی که به عشق او و محبّت او باشد، هر چه خطرش بیشتر، برای من گواراتر. من از آن راه میروم.»
شب امیرالمؤمنین(ع) در این راه میآمد، دستور هم داده بود که اسبها را بتازانند. این اسبها شروع کردند به دویدن «والعادیات ضبحاً». این سینهها که هوا داخل آن جمع میشد صدا میکرد و در این شب ظلمانی، نعلهای سمّ این اسبها میخورد به سنگها و از آن جرقّه تولید میشد. «والموریات قدحا» آمدند تا اینکه دم صبح به منطقه وادی یابس رسیده «فالمغیرات صبحاً» صبح که شد به جنگ پرداختند.
اینجا مطلب لطیفی است. خدا به جان علی قسم نمیخورد. خدا به دوست علی قسم نمیخورد. جلالت قدر در یک حدّی است که هنوز قسم خوردن به آن لازم نیست. قسم به آن اسبی که دوست علی روی آن سوار است، نه بالاتر از این، قسم به آن خاکی که از کف پایش حرکت میکند. به آن قسم بخور و این کار خداست. این تنزیل شئون ولایت است. در قرآن این مسئله را برای این آورد که بدانی آنچه به ساحت قدس ولایت امیرالمؤمنین(ع) مرتبط است، قداست دارد. به حدّی قداست دارد که قرآن به آن قسم نمیخورد. حتّی به اسبش هم قسم نمیخورد؛ بلکه به صدای نفسش قسم میخورد. به جرقّه سمّ پایش قسم میخورد.
جبرئیل نازل شد و سوره «والعادیات» را آورد. امیرالمؤمنین(ع) آمدند و فوراً منطقه را محاصره کردند و به سرعت بر دشمنان غلبه کردند. هنوز آفتاب نزده، اسرا را گرفتند و غنائم را تسخیر کردند و به تمام اهدافی که داشتند، دست یافتند و به سمت مدینه آمدند. از مدینه رسول الله(ص) با اصحاب به استقبال امیرالمؤمنین(ع) آمدند. آقا امام صادق(ع) درباره اهمّیت این سریّه۱ فرمودند که اسلام از غنائم به کثرت و زیادتی بهره نبرد؛ مگر یکی در خیبر و یکی در این جنگ. بزرگترین غنائمیکه نصیب مسلمانان شد، یکی در خیبر بود و یکی در این جنگ.
پینوشت:
۱. سریه: به جنگهایی که پیامبر(ص) خود در آنها حضور نداشتند، سریّه و به جنگهایی که ایشان حضور داشتند، غزوه میگفتند.