مهدى فاطمه، علیهاالسلام، چقدر دلم براى لحظه هاى آمدنت تنگ شده است.
اى کاش مى آمدى و بر شنزار قلبم مى باریدى.
این روزها که پرنده کوچک حرفم پشت میله هاى سخت حنجره زندانى است اى کاش تو مى آمدى و با باریدن ابر رمت یکباره وجودم را دریایى مى کردى.
اى کاش تو مى آمدى تا گلها نفسى تازه مى کشیدند و درختها روزى هزار بار سبز مى شدند.
امروز باغ خیالم مى تپد، بیش از همیشه.
امروز دستهایم را به بوى نیایش به سوى تو دراز کرده ام و آسمان بیکرانت را بوضوح لمس مى کنم.
دستهایم تا نهایت آسمان قد مى کشند و از چشمانم، اقیانوسها جارى مى شوند.
مهدى جان! امروز عزم رویش دارم.
بذرى مى شوم و خود را در خاک پایت پنهان مى کنم.
مى روم سنگها را در هم مى شکنم و تا سبزترین نقطه هستى بالا مى روم.
بهاران آرام آرام در برگهایم مى خزند و ساقه هایم عاشقانه تو را فریاد مى زنند.
غروب، عطر تو در کوچه پس کوچه هاى غبارآلود دلم مى پیچد و کوچه هاى خاک گرفته ام از بوى خوش تو سرشار مى شود.
على اکبر منجذب – شیراز
ماهنامه موعود شماره ۱۶