حرّ ترسیده بود؛ نه از دنیایش، نه از جانش… از ابدیت خود در هراس بود.
▫️ شب عاشورا پدر خود را در خواب دید که به او میگوید: 《وای بر تو! تو را با فرزند پیامبر خدا چه کار؟ مگر میخواهی در قیامت، پیامبر خدا(ص) و امیرمؤمنان و فاطمه زهرا(ع) دشمن تو باشند و از شفاعت آنان محروم بمانی؟》
▪️ از شب تا صبح با خود فکر می کرد که امر کدامیک، امر خداست؟ خلیفه یا سبط رسول خدا(ص)، زاده زهرا(س).
▫️ وقتی که حسین بن علی(ع) خطاب به لشکر عمر بن سعد از خاندان خود سخن راند، وقتی حرّ خنده استهزاآمیز شمر و عزم جزم حرمله را برای کشتن او دید، آنگاه تکلیف خودش را فهمید.
▪️ بر خاک افتاده بر سر زانو، دست تسلیم بر سر، اشک ندامت بر گونه، خاکسار و توبه کار نزد حسین بن علی(ع) بازگشت.
▫️ سر بر پای او گذاشت و زار گریست: 《ای زاده رسول خدا! من همانم که سر راه بر تو گرفتم و نگذاشتم به مأمن خود بازگردی…》
▪️ و حسین(ع) چه سریع الرضا بود…
▫️ حرّ دیگر نمی ترسید.
▪️ چون شیر در میانه بیشه غرید و کفتاران را از مولایش دور کرد و وقتی به دیدار خدایش می رفت، صدای مولایش در گوشش پیچید که می فرمود: «تو آزاده هستی؛ همچنانکه مادرت تو را حرّ نامید. آزادهای در دنیا و نیکبختی در آخرت.»