عبدالحسین را تقریبا همه در دزفول میشناختند. مردی که اخلاق خوب و رفتار صمیمی اش، او را فردی خونگرم و محبوب کرده بود. قصاب محله ی شریعتی (خیابان سی متری سابق) که خوبیهایش، از کمتر کسی پنهان مانده است.
عبدالحسین را تقریبا همه در دزفول میشناختند. مردی که اخلاق خوب و رفتار صمیمی اش، او را فردی خونگرم و محبوب کرده بود. قصاب محله ی شریعتی (خیابان سی متری سابق) که خوبیهایش، از کمتر کسی پنهان مانده است.
پدرش حاج علی کیانی، از بزرگان دزفول بود و خانواده شان، اصیل و مذهبی به شمار می رفت. عبدالحسین، از همان دوران کودکی، با مسجد و قرآن و روضه بزرگ شده بود و هر کسی که او را میشناخت، اعتراف میکرد که از همان بچگی، با بقیه هم و سن و سالهایش فرق داشت؛ رفتارش جوانمردانه بود و انگار روحش، هیچ تعلقی به دنیا و چیزهای مادی نداشت. برعکس به دین اهمیت خاصی می داد و برایش خیلی مهم بود که اطرافیانش هم مقید باشند. یکی از صمیمی ترین رفقایش تعریف میکند:
«تقریبا هم سن و سال بودیم، ولی عبدالحسین از من قویتر بود. هر وقت دعوایمان میشد، می فهمیدم با اینکه می تواند من را بزند، خودش را کنترل میکرد. او خیلی با ادب بود و من از زمان نوجوانی شاهد جوانمردی های او بودم که چگونه به افراد ضعیف کمک میکرد و برای آنها چیزهایی میبرد که نیاز داشتند. با هم خیلی صمیمیبودیم اما از وقتی به سن تکلیف رسیدیم، به خوبی دیدم که رفتارش با من تغییر کرد. هر وقت به در مغازه شان می رفتم، من را تحویل نمیگرفت. دست آخر خیلی رک به او گفتم که چرا دیگر با من صمیمی نیستی؟ او با کمال ادب و تواضع جواب داد: «باید نماز بخونی!» گفتم: «مشکل فقط همینه؟» عبدالحسین جواب داد: بله. و از همان موقع شروع کردم به نماز خواندن و او با توجه و مهربانی اش، من را همراهی میکرد و از آن موقع به بعد، هیچ وقت نمازم ترک نشد و حالا هم هر چه دارم از او دارم و ایمانم را مدیون شهید کیانی هستم.»
او با اینکه به تحصیل خیلی علاقه داشت و درسش هم خیلی خوب بود، ولی همیشه به پدرش میگفت: «من نمی توانم شما را ببینم که کار کنید و زحمت بکشید، اما من درس بخوانم.» و از همان نوجوانی، همیشه به مغازه ی پدرش می رفت و به او کمک میکرد. بعدها که پدرش فوت کرد و مغازه را خودش به دست گرفت، کمتر کسی بود که از کمکهای او بی بهره مانده باشد. «مش عبدالحسین» خیلی اهل انصاف بود و همیشه در وزن و کیفیت دقت میکرد. موقع فروش گوشت، کمتر به مشتری نگاه میکرد و یا اصلاً نگاه نمیکرد، انگار می خواست نفهمد که مشتریش کیست تا خدای نخواسته، در انتخاب گوشت برای مشتری تبعیض قائل نشود.
خیلی اهل انصاف بود و فرقی بین آشنا و غریبه نمیگذاشت. مثلا وقتی که گوشت یخ زده به مغازه اش می آورد و با قیمت کمتر (دولتی) می فروخت، همسرش گفته بود که از گوشت ها برای خودشان کنار بگذارد و بیاورد. او هم جواب داده بود که یکی از بچه ها را بفرست بیاید مثل بقیه مردم توی صف بماند، تا به او گوشت بدهم!
مش عبدالحسین را همه با یک لبخند همیشگی میشناختند. حتی اگر بدترین توهینها هم به او میشد، خیلی با آرامش برخورد میکرد و به قول گفتنی زود از کوره در نمی رفت. ماجرای زیر که یکی از کسبه آن را تعریف کرده است، نمونه ی خوبی است برای این ویژگی اخلاقی او:
«مش عبدالحسین یک دستگاه آب سرد کن بیرون مغازه گذاشته بود برای رهگذران، که در اثر استفاده زیاد و فشار ناشی از گرما، چند روزی میشد که از کار افتاده بود. یک روز رفتگری، در حالی که خیس عرق شده بود، آمد که آب بخورد، دید خراب است. ناراحت شد و رو کرد به عبدالحسین و گفت: تو از شمر بدتری! سردخانه ات خشک است! عبدالحسین او را صدا زد و گفت عمو بیا بنشین و دست او را گرفت، آورد داخل مغازه، نشاند روی صندلی و از یخچال آب خنکی برای او آورد. دو لیوان آب خنک به او داد و گفت: قدری بنشین تا خستگی ات در بیاید. یک چایی هم ریخت برای او. رفتگر نمی دانست چه بگوید و معذرت خواهی و خداحافظی کرد و رفت. من که شاهد برخورد رفتگر با عبدالحسین بودم، به خشم آمدم و می خواستم عکس العمل نشان بدهدم که عبدالحسین من را آرام کرد و گفت: مش علیرضا! حالا مگه من با گفته او شمر شدم که شما اینقدر زود خودت را باختی و عصبانی شدی؟! خب این بنده خدا از گرمای هوا کلافه شده… و بعد از ظهر آن روز فرستاد دنبال تعمیرکار و تعمیرش کرد.»
گذشته از همه ی اینها، عبدالحسین، دست به خیر داشت و خیلیها، به طور مستمر از او خرجی میگرفتند و حتی گاهی نمی دانستند که چه کسی به آنها کمک میکند. ماجرای زیر هم از زبان کسی است که خودش را نجات یافته ی مش عبدالحسین می داند:
یک روز که به قصد رفتن به قمارخانه از منزل بیرون آمدم، در بین راه با شهید کیانی برخورد کردم. از من پرسید: کجا می روی؟ گفتم: قمار خانه. یکباره شهید به نشانه سکوت دستش را بر دهان گذاشت و به من گفت: نرو و از این کار دست بکش و توبه کن. از من پرسید که آیا در این راه پولی از دست داده ای؟ گفتم: بله! مقداری از پولم را باخته ام. گفت: من جبران میکنم.
بلافاصله سوئیچ خودرویی را در دستم گذارد و دستم را محکم فشرد و گفت: بگیر و شروع به کار کن. چون گواهی نامه نداشتم قبول نکردم. پرسید: آیا منزل داری؟ گفتم: بله ولی خانه من در گرو شهرداری است. گفت: منزلی در فلان منطقه است؛ مال تو. باز نپذیرفتم و گفتم: من بچه منطقه قلعه هستم و عادت به آنجا دارم. او میخواست به من پول دهد اما قبول نکردم و گفتم: مقداری دارم.
چند روز بعد با نیسان آمد. من را سوار کرد و به دامداری خودش برد و به برادرش گفت: از گوسفندهای چاق، داخل نیسان بگذار. یکی یکی گوسفندان را داخل ماشین گذاشت تا ماشین کامل پر شد و من با تعجب در حال نگاه کردن بودم که یکدفعه شهید گفت: اینها را بگیر و به عنوان سرمایه اولیه شروع به کار کن و هر وقت هم از لحاظ مالی مشکلی داشتی، من هستم. نیازی نیست به کسی بگویی.
او این سرمایه را در اختیار من گذارد و گفت: برو دنبال کار و دیگر دنبال کار خلاف نرو. من هم اطاعت کردم و رفتم دنبال کار. به کار خرید و فروش گوسفند پرداختم و با این کار وضع مالی خوبی پیدا کردم و برای خودم خانهای خریدم. ازدواج کردم و زندگیام به سرعت سر و سامان گرفت که این را نخست مدیون خداوند متعال و دوم شهید عبدالحسین کیانی هستم.
حاج عبدالحسین به “ حمزه ی دزفول “ معروف بود. یک روز در پادگان دوکوهه، بچهها به او گفتند که آمده ای جبهه، در حالی که بچههایت کوچکند. چه احساسی داری؟ دلتنگ و نگران نیستی؟
گفت: من اصلا فکر نمیکنم که بچه کوچک دارم. فکر نمیکنم که در دنیا هیچ چیزی داشته باشم. او دل از دنیا بریده و زن و فرزندش را به خدا سپرده بود. در آخر هم در عملیات فتح المبین، در حالی که پرچمدار دوکوهه بود، به همراه برادرزاده اش «مسعود کیانی»، به مقام شهادت رسید.
وقتی خبر شهادتش به دزفول رسید، تمام اهل محل، زن و مرد و کوچک و بزرگ، سیاه پوش شدند. در مراسم بزرگداشت این شهید بزرگ، یکی از زنان محله ی مش عبدالحسین جمله ای گفت که شاید هر شنونده ای را تحت تأثیر قرار دهد: «حاضر بودم هر چهار برادرم شهید شوند، اما مش عبدالحسین آسیبی نبیند…»
منبع:
پایگاه هیئت رزمندگان شهرستان دزفول