انجمن شعراى کلاسیک س.الف
اشاره :
در شماره قبل بخش اول گزارش قرنهاى انتظار از نظرتان گذشت. عطار، حافظ، شبسترى، ناصرخسرو، دقیقى، نظامى و خاقانى و خواجوى کرمانى. هر یک ابیاتى را خواندند. آخرین بیت با حرف »ز« به پایان رسید. توجه شما را به ادامه مشاعره جلب مى کنیم.
شبسترى نخست پیشرفت علوم در عصر طلایى ظهور را یادآورى و سپس شعر خود را با حرف »ز« آغاز کرد:
ز علمش خلق عالم، علم گیرند
ز دینش مشرکین هم دین پذیرند
عطار که خود پیر بسیارى از شاعران معاصر و متأخر دیگر است در میان مشاعره خواسته و ناخواسته به بهانه گشتنهاى خود اشاره کرد و گفت:
در جهان بسیار پیر و پیشواست
همچو مهدى من نمى دانم کجاست؟
خاقانى – شاعر صبح – از نیایشهاى شبانه اش یاد کرد و با حرف »ت« خواند:
تمنا مى کنم هر شب که چون یابم وصال تو
از این خوشتر تمنایى نمى بینم، نمى بینم
صحبت شب و تمنا و وصال که شد، جناب نظامى به یاد مراد طلبیدن خسرو از شیرین افتاد و براى شیرین ترین منتظر سرود:
مرا عشق تو از افسر برآورد
بسا کس را که عشق از سر برآورد
ناصرخسرو که تا کنون سکوت کرده بود و تنها از شعرهاى قرائت شده لذت مى برد، به حاضران یادآورى کرد که مستقیم تر به موضوع مشاعره بپردازند و سپس خود چنین خواند:
دعوى همى کند که نبى را خلیفتم
در خلق این شگفت حدیثى است بوالعجب
شبسترى که در گلشن راز خود سیر مى کرد ادامه داد:
بسى گفتند از عیسى و مهدى
مجرد شو، تو هم عیساى مهدى
خواجوى کرمانى اعتراف کرد که نام حضرت هر کلامى را زیباترین مى کند و بیتى از شعر بلندش را که با حرف »ى« شروع مى شد، خواند:
یاربّ به حق مهدى هادى که چرخ را
باشد به آستانه مرفوعوش التجا…
خاقانى که کمى هم از تذکر ناصرخسرو دلخور شده بود، بر دیگران پیش دستى کرد و بلافاصله خواند:
ایام بدعهدى کند، امروز تا که دى کند
کار هدى مهدى کند، دجال طغیان پرورد
ناصرخسرو با بزرگ منشى لبخندى به خاقانى زد و ضمن تحسین او ادامه داد:
دجال چیست؟ عالم و شب چشم کور اوست
وین روز چشم روشن او هست بى ریب
شبسترى که از اغلب حاضران کم سن و سال تر بود چنین خواند:
برو از علم مهدى بهره بر گیر
جوانمردى کن و بشنو از این پیر
و همه جمع با صداى بلند به شبسترى جوان! خندیدند.
حافظ به کمک دوستش شتافت و نگذاشت ماجرا ادامه پیدا کند. حال و هواى مجلس را عوض کرد و گفت:
رواق منظر چشم من آشیانه تست
کرم نما و فرود آ که خانه، خانه تست
در این هنگام یکى از مستمعین به نزد دقیقى آمد و یادداشتى را به دست ایشان داد. دقیقى یادداشت را براى جمع قرائت کرد:
شاعران بزرگوار! بیت زیباى حافظ عزیز ما را به یاد شعرى از فخرالدین عراقى انداخت:
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایى
چه کنم؟ که هست اینها، گل باغ آشنایى!
مژه ها و چشم یارم، به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوى ختایى!
در گلسفتانف چشمم ز چه رو همیشه بازست؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیى
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
که شنیده ام ز گلها همه بوى بى وفایى
به کدام مذهب ست این؟ به کدام ملّت ست این؟
که کفشند عاشقى را، که تو عاشقم چرایى؟
به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردى که درون خانه آیى؟!
در دیر مى زدم من، که یکى ز در درآمد
که: درآ! درآ »عراقى«! که تو خود حریف مایى!
ماهنامه موعود -شماره ۳۸