پاهایش توان رفتن نداشت.
لرزش خفیفی که از ساعتی پیش بر جانش نشسته بود، لحظه به لحظه بیشتر آزردهاش میساخت.
راه دور بود و بیابان دراز.
از آب هم خبری نبود که نبود!
به زحمت بدن نحیفش را که گمان میکرد کوهی سنگین، بیتابش کرده به جلو میراند.
کمکم حس آشنا به سراغش آمد.
حسی شبیه مُردن که بارها آزموده بود.
راستی که پیرزنی چون او دلی برای بستن به دنیا نداشت که از کندن آن بیمناک باشد!
چشمهایش را برهم گذاشت تا در این آخرین ساعتهای بودن، دوباره خاطرات خود را مرور کند
و از تکرار آنها سیراب گردد….
از همان نخستین دیدار شیفته کودک خردسالی شده بود که پس از چند سال جدایی از مادر، اینک به آغوشِ پرمهر او بازگشته و حال هر سه راهی سفری که یک ماهه به یثرب بودند.
مادر برای زیارت مزار شویش.
کودک برای همراهی مادر.
و او، برای این که دلش را مهیای منزلتی کند که شایستهاش خواهد گشت….
نخلهای بخشنده، کشتزارهای آباد و سرسبزی و طراوتی که خالصانه هدیه هر نگاه میشد، تصاویر شگفتانگیزی بودند که توجه کودک را به خود جلب میکرد.
و او نیز از دیدن لذت و شوق و لبخندهای شادمانه کودک سر از پا نمیشناخت.
حتی درد از دست دادن مادر و رنج دوباره یتیمی، میان اشکهای سرخ کودک و شانههای سبز او به تساوی تقسیم شد.
با این همه خاطره آن روز برای او چیزی دیگر بود….
دستهای کوچک کودک را در دست گرفته بود، چنان که گویی از جانش نگهداری میکرد و میرفتند تا در کوچه پسکوچههای مدینه جلوههای زندگی را بیابند.
چند تن از مردان یهود آنها را دیدند و به سویشان آمدند.
چارهای جز ایستادن نبود.
یکی از مردان خیره به چهره کودک نگریست.
و او آشکارا صدای بیتابی قلبش را میشنید.
مرد جلوتر آمد. پرسید: نام این کودک چیست؟
زن پاسخ داد.
مرد دوباره خیره شد. آنگاه نام پدر کودک را پرسید؛
زن پاسخ داد.
مرد ماتش برد. رنگش پرید. دلش فرو ریخت.
او نگران به حالتهای مرد مینگریست.
دقایقی گذشت.
مرد گفت: این پسر، پیامبر این امت است.
و این شهر محل هجرت است.
و او سرآسیمه دست کودک را محکمتر فشرد و از آنجا دور شدند….
چشمانش را که گشود دلوی را پیش روی خویش دید که لبریز از جاری زلال آب بود.
بیقرار از جای برخاست.
پرسان به این سو و آن سو نگریست.
اما جز رد پای فرشتگان چیزی نیافت.
عطر بهشت فضا را پر کرده بود….
«ام ایمن» پیشانی روشنش را بر وسیع خاک نهاد و عاشقانه زمزمه کرد:
سبحانالله!
سبحانالله از عظمت نام و یاد پرمهر محمد(ص) که کوچکترین ثمره عشق ورزیدن به او حیاتی دوباره است.
دیگر به چیزی فکر نمیکرد. اما تابلوها دستبردار نبودند:
آزادیش در خاندان پیامبر(ص)…
ازدواجش با زید به درخواست پیامبر(ص)…
به دنیا آمدن اُسامه که عزیز پیامبر(ص) بود…
پرستاریش در جنگها که ستایش پیامبر(ص) را به همراه داشت…
خدمت وفادارانهاش به دختر پیامبر(ص) که چندماهی بیشتر از شهادتش نمیگذشت …
خروجش از شهر بیفاطمه پیامبر(ص) …
گرفتاری امروزش در بیابانهای میان مکه و مدینه پیامبر(ص) …
و لطف بیکران خدای پیامبر(ص) به او ….