مرد لاغر اندام، با چشمهای از حدقه در آمده به شهر می نگریست: وحشت، مردم شهر را فرا گرفته بود. زنی در میدان اصلی شهر از یک سو به سوی دیگر می دوید و جیغ میکشید و کودکش را از بین دست و پای جلّادان پادشاه بیرون میبرد. چهل مرد پیل تن و تا دندان مسلّح، به صف از میدان شهر به سوی محلّ زندگی ادریس نبی(علی نبینا و آله و علیه السلام) حرکت میکردند. پشت سر آنها، ارّابه ای بود که چهار ندیم پادشاه آن را بر دوش حمل میکردند و ملکه ی سرزمین، در آن نشسته بود و فرمان می داد.(۱)
چهل مرد، پا بر زمین میکوفتند و بیش از هر کس، دل پیروان ادریس(ع) می لرزید. مرد، مخفیانه از کوچه های تو در توی شهر تا خانه ی نبی خدا دوید. او را نیافت. چند کوچه بالاتر چند نفر از پیروان دیگر او را دید و به سمتشان دوید. تا به آنها رسید، با زمزمه ای لرزان گفت: «نبی خدا کجاست؟ همسر شاه، چهل نفر را برای کشتن او فرستاده است. باید او را از شهر بیرون ببریم قبل از آنکه بتوانند به او آسیب برسانند.»
پیروان ادریس نبی(ع) تعجّب نکردند. مرد لاغر اندام، فهمید که قضیه را می دانند. یکی از آن گروه دست بر شانه های گود افتاده ی مرد گذاشت و گفت: «اگر از شیعیان اخنوخ (ادریس) نبی(ع) هستی، باید بگریزی…»
مرد، دست شیعه را گرفت و با وحشت گفت: «چه میگویی؟! به کجا بگریزم؟» مرد شیعه مکثی کرد و گفت: «فرمان نبی خداست. شیعیان باید جان خود را حفظ کنند ولو با پناه بردن در غارها و جاده های صعب العبور. فرار کن برادر!» و ادامه داد: «ادریس(ع) مردم شهر را به خاطر حمایتشان از پادشاه ظالم نفرین کرده است. تا او آنها را نبخشد، قطره ای باران بر این سرزمین نخواهد بارید. به هر کس که صلاح دانستی این خبر را برسان.»(۲)
شیعه ی ادریس(ع) کوله بارش را بر دوش انداخت و رفت. مرد لاغر اندام به سمت میدان شهر دوید. باید مردم شهر را باخبر میکرد: مستحقّ عذاب الهی شده بودند. ادریس نبی(ع) ترکشان کرده بود و شیعیان او پراکنده شده بودند…(۳)
وضعیت مردم در زمان غیبت ادریس نبی(ع)
حضرت ادریس(ع)، همزمان با دو پادشاه ستمگر می زیست. پادشاه اوّل و همسرش، فرمان قتل حضرت ادریس(ع) را صادر کردند. دین ترتیب، زمینه را برای غیبت حضرت ادریس(ع) و پراکندگی یاران ایشان فراهم کردند. در اثر ظلم بزرگ این دو نفر، خداوند هر دو را مجازات کرد.
پادشاه دوم، کسی بود که در زمان غیبت حضرت ادریس(ع)، مردم را به فقر و نابودی کشاند و بسیاری را از پیوستن به پیروان حضرت ادریس(ع) منع کرد. امام باقر(علیه السلام) ضمن حدیثی بلند سرانجام پادشاه دوم را چنین ترسیم کردند:
«…[پس از پایان یافتن دوران غیبت] ادریس رفت و بر موضع شهر آن جبّار اوّلى نشست و آن را تلّى از خاک یافت. مردمى از اهل آن شهر به دورش جمع شدند و به او گفتند: «اى ادریس! آیا به ما رحم نمى کنى در این بیست سالى که به سختى و گرسنگى گذرانیدیم؟ اکنون از خدا بخواه که بر ما باران بفرستد»، گفت: نه، مگر آنکه این ستمگر و همه ی اهل شهر پیاده و پاى برهنه بیایند و آن را از من بخواهند.
این مطلب به گوش آن جبّار رسید و چهل مرد را فرستاد تا ادریس را به نزد او برند، به نزد او آمده و گفتند: «حاکم ما را نزد تو فرستاده تا تو را نزد او بریم. ادریس آنها را نفرین کرد و آنها مردند و خبر آن به گوش [پادشاه] زورگو رسید و دیگر بار پانصد مرد را فرستاد تا او را ببرند، آنگاه که به نزد او آمده گفتند: «اى ادریس! پادشاه ما را به پیش تو فرستاده است تا تو را به نزد او بریم.» ادریس گفت: «به محلّ آرمیدن (قبر) یاران خود بنگرید.» گفتند: «اى ادریس! بیست سال است که ما را از گرسنگى کشتى، اکنون مى خواهى ما را با نفرین بکشى؟ آیا رحم ندارى؟» ادریس گفت: «من نزد او نخواهم رفت و از خداوند هم براى شما درخواست باران نمى کنم تا سرانجام حاکم ظالمتان و اهل شهر شما پیاده و پاى برهنه به نزد من آیند»، پس به نزد او آمدند و در مقابلش خاضعانه ایستادند؛ در حالى که از او مى خواستند که از خداى تعالى بخواهد که بر ایشان باران بفرستد. و ادریس به آنها گفت: «اکنون آرى»، و از خداى تعالى درخواست کرد که بر شهر آنها و نواحى [اطراف] آن باران بفرستد…» (۴)
بدین ترتیب، پایانی بر فصلی از ستمگران رقم خورد. با این حال، شیعیان تا زمان حضرت نوح(ع) گرد هم نیامدند و در آن زمان نیز گرفتار پادشاهی از نسل قابیل شدند که بسیاری را هلاک کرد. نام این حاکم ستمگر «عوج بن عناق» بود.(۵)
در قسمت آینده بخوانید: «اوجِ عوج بن عناق». ان شاء الله.
پی نوشت:
۱. ابن بابویه، محمّد بن علی (شیخ صدوق)، کمال الدین و تمام النعمه، ترجمه کمره اى، تهران، نشر اسلامیه، چاپ اوّل، ۱۳۷۷، ج۱، صص ۲۲۷-۲۳۰ با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث نور ۳/۵؛ نهاوندی، علی اکبر، العبقری الحسان، نشر مسجد مقدس جمکران، ج ۳، صص۲۷۷- ۲۸۰.
۲. همان، ترجمه پهلوان – ایران؛ قم، دارالحدیث، چاپ: اول، ۱۳۸۰، ج۱، ص: ۲۵۹؛ با استفاده از جامع الاحادیث نور ۳/۵.
۳. همان، صص ۲۶۰-۲۶۱.
۴. همان، صص ۲۶۴- ۲۶۵.
۵. مسعودى، على بن حسین، ترجمه إثبات الوصیه، مترجم: نجفى، محمد جواد، تهران، اسلامیه، چاپ دوم، ۱۳۶۲، ص ۲۵؛ با استفاده از همان نرم افزار.أخنوخ(علی نبینا و آله و علیه السلام)، در حال نوشتن متوقّف شد. (۱) قلم را در قلمدانی گذاشت و نیم خیز شد. با نگرانی نگاهی به صندوقی کرد که از پدرانش از حضرت آدم(ع) به او رسیده بود. (۲) صندوق سر جایش بود و می دانست که جایش امن است. لااقل دست قابیل زاده ها به آن نمی رسید.
صدای مردی او را فرا خواند: «ادریس! ادریس!» ادریس نبی (اخنوخ) (ع) از جا برخاست و کلاه پشمی اش را که تازه دوخته بود بر سر گذاشت. (۳)
با لبخند به استقبال مردم شتافت که مثل همیشه بر روی چمن نشسته بودند و با شوق و ذوق منتظر شنیدن حرفهایش بودند. کتاب پدرانش را برداشت و شروع به موعظه کرد:
«وقتى وارد نماز شدید، خاطرات و افکارتان را از چیزهاى دیگر، به نماز برگردانید. خدا را با طهارت و شادابى بخوانید و از او اصلاح و منفعت خود را خاضعانه، خاشعانه و مطیعانه و در حالت فروتنى بخواهید.
«هر گاه روزه مىگیرید، جان خود را از هر پلیدى و نجاستى پاک سازید و براى خدا با قلبهایى خالص و صاف، روزه بگیرید. حتّى خود را از فکر گناهان نیز پاک گردانید؛ چون خداوند متعال، قلبهاى آلوده و نیّتهاى ناخالص را نجس مى داند.» (۴)
ادریس نبی(ع) نگاهی به یارانش کرد. هزار نفری که گرداگرد او نشسته بودند و دل به خوبی ها سپرده بودند و به یاد آورد که وقتی رسالتش را شروع کرد، تنها هفت مؤمن در زمین مانده بود…
معرّفی حضرت ادریس (أخنوخ)(ع)
حضرت ادریس(ع) فرزند غثمیشا فرزند محوق فرزند مجلث فرزند شبّان فرزند شیث فرزند آدم (علیهم السلام) است. (۵) حضرت شیث(ع) پس از رحلتشان، فرزند خود را به امر خداوند وصیّ خود ساختند تا بدین وسیله، دست فرزندان قابیل به میراث نبوت نرسد. (۶)
امام صادق(ع) درباره ی حضرت ادریس فرمودند: «او جدّ پدر نوح است و اسم او در تورات اخنوخ است. گفته شده او را در اثر کثرت تدریس کتب، ادریس گفتند و او اوّل کسى است که با قلم نوشت و لباس دوخت» و «خدا به او علم نجوم و حساب و هیئت آموخت و اینها معجزه ی او بود.» (۷)
حضرت ادریس (ع) به خاطر آنکه پادشاه آن سرزمین – که از نسل قابیل بود- قصد جان او را کرده بود، با چند نفر از یارانش از میان قوم خود به غاری پناه برد و خداوند به ایشان از غذای بهشت می خورانید. (۸) آن حضرت بیست سال از قوم خود غایب بود و در این مدّت قطره ای باران بر سر قوم نبارید تا وقتی که حضرت ادریس(ع) نفرین خود را پس گرفت. (۹)
پس از این ماجرا، حضرت در میان قوم خود بودند تا در هنگام مرگ، وصیت را به فرزندشان «ناخور» تسلیم کردند. ناخور نیز میراث پدر (که شامل علم پیامبران و کتاب آنان میشد) به وصیّ خود حضرت نوح(ع) سپرد. (۱۰)
در قسمت آینده از زندگی طاقت فرسای حضرت ادریس در غار سخن خواهیم گفت؛ ان شاء الله.
پی نوشت:
۱. ابن بابویه، محمد بن على، الخصال / ترجمه جعفرى – قم، نسیم کوثر، چاپ: اول، ۱۳۸۲، ج۲؛ ص۲۹۷. با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث نور ۳.۵.
۲. ابن بابویه، محمد بن على، کمال الدین / ترجمه پهلوان – ایران؛ قم، دارالحدیث، چاپ: اول، ۱۳۸۰، ؛ ج۱؛ ص۴۰۱- ۴۰۲؛ با استفاده از همان.
۳. قرشى بنایى، على اکبر، قاموس قرآن – تهران، دار الکتب الاسلامیه، چاپ: ششم، ۱۴۱۲ق.؛ ج۲؛ ص۳۳۹؛ با استفاده از همان.
۴. ابن فهد حلى، احمد بن محمد، آیین بندگى و نیایش (ترجمه عده الداعی) – ایران؛ قم، بنیاد معارف اسلامی، چاپ: اول، ۱۳۷۵، ص ۲۹۸؛ با استفاده از همان.
۵. ابن بابویه، کمال الدین، همان.
۶. همان.
۷. قرشی بنایی، علی اکبر، همان.
۸. قطب الدین راوندى، سعید بن هبه الله، جلوههاى اعجاز معصومین علیهم السلام – ایران؛ قم، دفتر انتشارات اسلامى، چاپ: دوم، ۱۳۷۸، ص ۶۱۵؛ با استفاده از همان.
۹. همان.
۱۰. کمال الدین، همان.