شما مرا نمی‏شناسید…!

سلام
شما مرا نمی‏شناسید. و نمی‏خواهید که بشناسید. چرا که من، نامی ندارم و نشانی که بتوانید به هم‏نشینی با او افتخار کنید. و یا در یکی از جراید و نشریات، نامتان در کنار نامش و عکستان قرین با تمثال بدقواره‏اش باشد.

 انسان بی‏نام و نشان. هماره در خیل بی‏نشانه‏ها گم است.
 سیاهی لشکری که تنها به درد ترساندن دشمن می‏خورند و بس.
 شما مرا نمی‏شناسید…!
 چرا که ما همواره دور از همه چیز دل در هوای عالمی داریم که قیمت‏های نفت و دلار و معادلات سیاسی و اقتصادی آنها را جا به جا نمی‏سازد. و از اینجا؛
 هیچ گاه نیازمند آن نیستیم که به رنگی در آییم. در بی‏رنگیِ ساده‏ای که در میان رنگ‏ها دیده نشده زندگی می‏کنیم.
 هر صبح‏گاه، به وقت خروس خوان، پیش از آنکه به خود آییم و به یاد نوای قمریان و نغمات بلبلان باشیم، خود را مواجه با افکاری پریشان می‏بینیم که به وقت سر نهادن بر بالین به ضربِ خواب از آنها جدا شده بودیم، و هیهات که در طول شب نیز از دست کابوس آن رهایی نداشته‏ایم.
 آیا هیچ‏گاه به ناگهان از میان خوابی هراسناک برخاسته‏اید؟
 آیا سنگینی نگاه کودکانتان را بر دستان کودکی که شیرینی در دست دارد احساس کرده‏اید؟
 بی‏گمان ندیده‏اید ورنه، قلبتان می‏شکست و آهی سرد وجودتان را درهم می‏ریخت.
 
 شما مرا نمی‏شناسید!
 شاید که نخواسته‏اید که بشناسید!
 مرا در هیچ کدام از جلسات رسمی و میهمانی‏های شام ندیده‏اید!
 و در هیچ کدام از سفرهای پر زرق و برق خارجی…، چه می‏گویم؟
 من در میان همه کسانی بوده‏ام که ماشین‏های شما با سرعتی تمام از میانشان می‏گذرند.
 آری، شیشه‏های رنگین و صندلی‏های نرم اتومبیلی لوکس، هیچ گاه اجازه دیده شدن مرا نمی‏دهند؟
 شاید، هر از چندی ندایی را از پشت در اطاقتان و در میان گروه نگهبانان، منشیان و رئیس دفترهاتان شنیده باشید لیکن، نامه‏های من همیشه با جمله‏ای کلیشه‏ای و تکراری همراه بوده‏اند:
 »طبق مقررات عمل شود!«
 وه که این مقرراتِ خاص چه سدی میان من و شما ساخته‏اند. میان شما و ما که اگر نباشیم بودن شما نیز هیچ سببی نخواهد داشت!
 
 شما مرا نمی‏شناسید و نمی‏خواهید که بشناسید!
 آیا شبی از شب‏ها، بر تختِ بیمارستان، کودک خود را بین مرگ و زندگی دیده‏اید؟
 چهره شما دیدنی است، وقتی فراروی خویش و برتخت سردِ بیمارستان کودکتان را بیهوش ببنید و در دستتان نسخه دارویی کمیاب را که فراهم آوردنش از توان شما خارج است.
 در آن وقت که هیچ فریادرسی را در کنارِ خود نمی‏بینید، برای خرید یک داروی کمیاب چه می‏دهید؟
 
 شما مرا نمی‏شناسید!
 چرا که در هیچ کدام از شبهای من شریک نیستید و هم سفره با من، آن هم به وقتی که همسرتان اعلام می‏کند:
 آخرین باقی‏مانده حبوبات را هم خورده‏ایم!
 دیگر چه باید کرد؟!
 شاید این سخنان را نیز اغراق بپندارید اما کاش روزی گرسنه بمانید. و دستانتان نیز توان سرخ نگه داشتن گونه‏هاتان را نداشته باشد.
 آری، ما افتادن و مردنمان هم بی‏صداست امّا، سرماخوردگی صاحبان مال و منصب چنان رنگی دارد که صفحات تمام روزنامه‏ها را می‏پوشاند.
 از همین‏جاست که مرا نمی‏شناسید چون، نامم در صفحات اول روزنامه‏ها نخواهد آمد مگر در صفحه حوادث که چونان زنگ راحت مدرسه‏ها، سیاهی لشکر همه روزنامه‏هاست و شما را هیچ گاه فرصت ورق زدن تمامی صفحات نبوده است.
 من حادثه زده‏ام!
 روزنامه‏ها به وقت نیاز، از من شیر می‏سازند.
 وفاداری که تا پای مرگ ایستاده است اما، هیچ گاه خود را در میان طوفان بلا، هجوم صاحب‏خانه، هزینه‏های کمرشکن زندگی، آرزوهای برآورده نشده، انتظارهای طاقت‏فرسا، وعده‏های رنگارنگ و درآمدی که تنها پنج روز تو را کفایت می‏کند یافته‏ای؟!
 آیا ناظر حرکت سریع قطار اتومبیل‏هایی لوکس با شیشه‏هایی دودی بوده‏اید که در سرمای زمستان و گرمای تابستان به سرعت خیابان‏های شهر را طی می‏کنند؟
 هم آنان که با اشاره انگشتی هم خواسته‏هاشان برآورده می‏شود و همیشه و در همه صف‏ها نفر اولند.
 جرم ما حفظ شرافت بوده است!
 همان‏که برای آلوده نشدن، تن به سختی روزگار سپرده‏ایم!
 و گناهمان، مطالبه عدالت و آزادگی، که در هوایش جاده‏ای به درازای همه تاریخ را پیموده‏ایم.
 
 شما مرا نمی‏شناسید!
 چرا که هیچ گاه در مسیری یک طرفه قرار نگرفته‏اید. و متعهد به انجام کارهایی نبوده‏اید که دور از چشم شما رقم زده شده است.
 کدامین روز از من پرسیده‏اید که روزهایم را چگونه به شب می‏رسانم و شبانم را چگونه به صبح؟
 افتاده‏ای که هماره پاکی بی‏انتها، شرافت بی‏منتها و وفاداری بی ما به ازاء را از او می‏طلبند.
 گوش‏های شما هیچ گاه قادر به شنیدن صدای من و چشمانتان مایل به دیدار من نخواهد بود. آخر همواره شما مرا چون باری بر دوش و طلبکاری بر درگاه خویش شناخته‏اید.
 بلی! بندگان بی‏نام و نشان و بی خدم و حشم نه دیدنی هستند و نه لمس کردنی و در هیچ کارخانه‏ای هم آن‏را قالب نمی‏زنند و در هیچ‏کدام از معاملات پایاپای نیز به حساب نمی‏آید.
 چه می‏گویم؟
 من یکی از میلیون‏ها نفری هستم که روزی او را شهروند، روزی امت و دیگر روز ملتِ شریف می‏خوانند.
 
 شما مرا نمی‏شناسید!
 لیکن من، شما را خوب به جا می‏آورم.
 حتی دوران کودکیتان را به خاطر دارم.
 چرا خوب نگاه نمی‏کنی؟ از چه می‏ترسی؟
 همان کودک کوچکی نیستی که در نیمکت دوم کلاس می‏نشستی؟
 فراموش کردی؟
 روزهای زیادی مرا و هزاران نفر چون مرا دیده‏ای، همه ما تو را بیاد داریم.
 حتی آن روزی که دست‏های یخ زده‏ات را لابه‏لایِ شال خود پیچیدم به یاد دارم.
 روزی را که دستان کوچکت را در دست گرفتم و از میان خیابان گذر دادم.
 روزی هم تو را بر صندلی شکسته نجار پیر محله‏مان دیدم. تو را در کنار بخاری هیزمی نشانده بود تا گرم شوی. شاید خنده‏ات بگیرد، تو آن روز بی‏آنکه بخواهی شالِ کهنه و زهوار دررفته مرا سوزاندی و من به تو لبخند زدم.
 فقط لبخند و تو تنها گفتی:
    ببخشید! … و دیگر هیچ.
 آن روزی را که با معلم علوم مدرسه به گردش علمی آمده بودی به یاد می‏آوری؟
 با دوستانت به بازی و شوخی مشغول بودی و من برای آنکه بتوانی از صخره‏ای بالا روی با دست‏هایم که درهم قفل شده بود جا پا درست کردم.
 هیچ یادم نمی‏رود وقتی معلم علوم قورباغه‏ای را بر سطح صاف تخته سنگی تشریح می‏کرد حال تو به هم خورد و رو برگرداندی.
 روزی مادرت از تو شکایت داشت و به مدرسه آمد.
 آن روز من مشغول جارو کردن حیاط بودم. کاش وقتی آقای ناظم می‏خواست تو را تنبیه کند ضامن نشده بودم.
 شاید آن چوب باعث می‏شد تا امروز مرا به یاد آوری!
 در چشمان تو آن روزها دنیا رنگی دیگر داشت!
 حتی در وقت انجام ندادن تکلیف و نیم نگاهی که دور از چشم معلمت بر برگه امتحانیِ هم‏کلاست می‏انداختی.
 فکر می‏کردم روزی از تو کسی پا می‏گیرد. کسی که می‏شد به خاطرش از همه چیز گذشت.
 هر وقت به یاد گریه‏های تو می‏افتم، خنده‏ام می‏گیرد!
 
 شما مرا نمی‏شناسید!
 روزگار خیلی زود چهره‏ها را پیر و پر چروک می‏کند اما من تو را می‏شناسم! روزی، باغبانِ پیری را که تو و دوستانت گاهی با عبور از کنار باغش به خانه می‏رفتید در کوچه دیدم. اسمش مشهدی رحمان بود، گِله می‏کرد که شاخه درخت میوه‏اش را شکسته‏اید.
 من و آقای مرحمتی، – رفتگر محله – کُلی خندیدیم و بعد روی او را بوسیدیم تا شما را ببخشد. پسرهای مشهدی رحمان و آقای مرحمتی هر دو در سال‏هایِ سخت شهید شدند. آقای مرحمتی هم یکی دو سال پیش سل گرفت و از دنیا رفت.
 اینک سال‏ها از آن روزها می‏گذرد. دیگر من جوانی‏ام را از دست داده‏ام و بسیاری از مردان و زنانِ دیگر همچون من. اما هنوز هم مطئمن هستم که مرا به یاد نمی‏آوری و همه درد و رنج و شکستگی من را.
 و همه محبت‏ها و دوستی‏های مرا که در پای تو ریخته شد.
 این را از همه آنچه که می‏کنی و هم آنچه را که به سادگی از کنار آنها می‏گذری و نادیده می‏گیری می‏توان فهمید.
 شما مرا نمی‏شناسید!

اسماعیل شفیعی سروستانی

به نقل از کتاب «روزی روزگاری»، انتشارات موعود 

همچنین ببینید

ایرانی و ایران فرهنگی 310x165 - فرهنگ ایرانی و ایران فرهنگی

فرهنگ ایرانی و ایران فرهنگی

۱. قلمرو فرهنگی ایران بزرگ دانش‌آموزان در مدارس، جغرافیای خاکی ایران را، منحصر در ۱۶۴۸۰۰۰ …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *