بازهم علی محمد بود و کاسه و سرفه و خون؛

کاسه را زمین گذاشت و بی‌رمق سر را روی بالشت گذاشت.

سیدعلی آقای شوشتری هم هر از چندی می‌آمد و چون می‌دانست کارش برای درمان علی‌محمد کتافروش بی‌فایده است، حمد شفایی می‌خواند و می‌رفت.

شدت بیماری علی‌محمد، رمقی برای خانواده‌اش نگذاشته بود.
رفیق شفیقش به دیدنش آمده بود، حال علی‌محمد را که دید، یاد گذشته کردگفت: علی محمد، بلند شو، بلند شو برویم وادی السلام، قول می دهم حالت بهتر شود.
علی‌محمد لبخندی زد و گفت: مگر حال مرا نمی‌بینی؟ رمق تکان خوردن ندارم، بیایم وادی‌السلام؟
مرد جلوتر آمد و گفت: بردنت با من، بعد هم با دست اشاره ای به کتفش کرد و گفت: می نشانمت روی کجاوه و می‌برمت.

علی‌محمد در گوشه‌ای از وادی‌السلام مشغول ذکر گفتن بود که مردی زیبارو با هیبتی خاص و لباس عرب‌ها، سمت او آمد، ذره‌ای نان که به‌اندازه ناخنی بود به او داد و غایب شد.
علی‌محمد با تعجب به نان نگاه کرد، مانده بود این مرد کیست؟ یاد بیماری‌اش افتاد، بسم‌اللهی گفت و نان را خورد.
حس تازه‌ای در درونش یافت، سرفه‌هایش بنده آمده بود و ضعف از بدنش رفته بود.

علی محمد مقابل شیخ سیدعلی شوشتری نشسته بود، شیخ نبضش را گرفت: با خودت چه کرده‌ای؟
علی‌محمد سربه زیر انداخت و گفت: کاری نکرده‌ام.

_ راستش را بگو و از من پنهان نکن؛
علی‌محمد اشک‌ریزان ماجرا را تعریف کرد.
سید با حسرت به علی‌محمد نگاه کرد و گفت: آری، فهمیدم نفس عیسای آل‌محمد(ص) به تو رسیده است.

منبع: برکات حضرت ولی عصر(عج)، خلاصه العبقری الحسان، نهاوندی، گردآوری:سید جواد معلم، ج ۲، ص ۸۹، س ۲۰.

همچنین ببینید

ماهنامه موعود شماره 280 و 281

شماره ۲۸۰ و ۲۸۱ مجله موعود منتشر شد

با امکان دسترسی سریع دیجیتال ؛ شماره ۲۸۰ و ۲۸۱ مجله موعود منتشر شد ماهنامه …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *