خیل کاروان اسرا، دلشکسته و خسته به شهر مقدس مدینه بر میگردند و در مقابل دروازه شهر مدینه به امر امام قدری استراحت میکنند، تا بشیر خبر آمدنشان را به اهل مدینه بدهد.
زینب در آستانه ورودی مدینه صدا به ناله وامیدارد: «که مدینه ما را قبول منما، مدینه آن زمان که از تو جدا شدیم، با حسن وعباس و علیاکبر … رفتیم؛ اما اکنون هیچ کدام آن ها همراهمان نیستند، مدینه در یک روز، ۱۸ مَحرَم خود را از دست دادم.»
اهل مدینه به محض دیدن اهل بیت همچو ابر بهار اشک ریخته و صدا به گریه و ناله بلند میکنند. درمیان استقبال کنندگان، عبدالله بن جعفر، همسر زینب هم آمده است و از جمعیت سراغ زینب را میگیرد، از جمله، از خود زینب سراغ همسرش را میگیرد.
زینب متوجه میشود که همسرش او را نمیشناسد صدا میزند: «عبدالله منم زینب!» دل عبدالله میشکند و در غم حسین و فرزندان خود، اندوهگین میگردد.
او همسری را ملاحظه میکند که موی سپید و قد خمیده گشته و گرد و غباری سخت از رنج راه، به چهره و صورت دارد.
زینب در میان جمعیت چشمش بر قامت با صلابت ام البنین میافتد که باچشمانش به دنبال صدف گمشدهاش میگردد و به محض دیدن زینب از کربلا میپرسد. زینب درجواب او خبر میدهد: «پسرانت همگی شهید شدند.»
ام البنین درمقابل خبر شهادت اولادش، سراغ حسین را میگیرد و میگوید: «جان من فدای حسین! بگو از حسین چه خبر داری؟» کلام زینب آتشی است بر وجود ام البنین که حسینت را با لب تشنه شهید نمودند.
ام البنین دو دست خود را بر سرش کوبید و صدا میزند: «واحسیناه!» و ادامه میدهد: «ام البنین! درکربلا دریک روز مصیبتی بر من رسید که توان شرحش راندارم. در پیش چشمانم سر از بدن حسینم جدا و بر نیزه زندند. درکنار نهر علقمه، دست های پر محبت برادرم عباس را دیدم. ام البنین! کربلا دنیایی از حماسه و ایثار بود.»
بعد یادگاری از عباس را به مادرش ارائه داد که ام البنین با دیدن او تاب از دلش به در رفت و بیهوش روی زمین افتاد.