هفته نامه یالثارات نوشت:شوهر دو، سه سال قبل، از سر نداری، دختربچه ۹ ماههشان را میبرد و میفروشد. زن اشک میریزد: «الهی بمیرم… بچهام مثل قرص ماه بود…» اینجا یک نفر چون پول نداشته، دخترک ۱۶ سالهاش را به عقد مرد ۵۰ ساله در آورده… نداری بیداد میکند. گویا تا نبینی باور نمیکنی که فقر چطور میتواند همه آنچه را که یک آدم دوست دارد، به تاراج بکشاند. اینجا، در یکی از شهرهای کوچک استان خراسان جنوبی، آدمهایی را دیدم که شاید همانند آنها در هر کجای این کشور نفس میکشند و گم شده در بیتفاوتی ماها! به خدا پناه بردهاند… و این روایت آن آدمها است…
با یکی، دو نفر از اهالی شهر قائن، در جاده بیرجند ـ قائن در حرکتیم. تا چشم کار میکند، بیابان است و بیابان است و بیابان. راننده که از اهالی خیّر شهر قائن است همینطور که دارد رانندگی میکند و از محرومیت منطقه حرف میزند، دستهایش را میکوبد روی فرمان؛ «خب این همه از سیاست و هر چیز دیگری میگویید، از ایتام و فقیرها چرا چیزی نمیگویید؟ ناسلامتی اینجا کشور اسلامیست. این همه پول خرج تیمهای فوتبال و فیلمهای مختلف میکنید، آن وقت فکر میکنید مردم نمیفهمند؛ به خدا این یتیمها و بچههای فقیر، بچههای امیرالمومنین هستند. پسفردا همهمان را بازخواست میکنند.»
و من نمیفهمم که مخاطب این حرفهای تند او منم یا دیگران…؟!
ماشین میپیچد توی جادهای خاکی که در دوردستش چند خانه گلی دیده میشود. نزدیک یک در زنگ زده که گویا در خانه است ایستادهایم. دختربچه تا ما را میبیند، میدود توی خانه و ما هم با هدایت خاله دخترک وارد اتاقشان میشویم.
زن شروع میکند به حرف زدن: «پول نداشتیم. پدرمان یکی از خواهرهایم را وقتی ۱۶ ساله بود، داد به یک مرد ۵۰ ساله و خواهر دیگرم ۲۵ ساله بود که به خاطر نداری مجبورش کردند به عقد یک پیرمرد ۷۰ ساله در بیاید. اینهم بچه برادرمان است که چند وقت پیش فوت کرد.» و به دخترک اشاره میکند.
میگوید: «پدرمان ۷۰ سال دارد ولی باز هم مجبور است کارگری کند.» در لابه لای صحبتها میفهمم خود زن هم چند سال است عقد کرده ولی چون پول جهیزیه ندارد توی خانه پدر مانده و میفهمم که این خانواده حتی پول آمدن به شهر قائن را هم برای انجام کارهای ضروری ندارند.
به دخترک میگویم: «فاطمه جان کلاس چندمی؟» و او در حالی که روسریاش را صاف میکند، میگوید: «سوم»
یکی از بچههای همراهمان بعداً میگفت: معلوم نیست فاطمه تا کلاس چندم بتواند به درسش ادامه بدهد.
از خانه که بیرون آمدیم یکی از همراهانمان میگوید: توی همین روستا خانوادهای هست که بچههایشان هیچوقت پابوس آقا نرفتهاند. (منظورش امام رضا(ع) بود). آدمی هست که ضروریترین امکانات زندگی را هم ندارد. البته حقوق کمیته امداد و یارانه دولت به مردم میرسد ولی اولا آنقدر نیست که مشکلی را حل کند و ثانیا خیلی از مشکلات این مردم هم بیکسی و یتیمی است. اینهایی که دارید میبینید، دیوارشان کوتاه است؛ چون هیچ کس حمایتشان نمیکند. این دختربچه ۱۶ سالهای را که به آدم ۵۰ ساله دادهاند مگر نمیخواسته زندگی کند؟ تفریح مگر نمیخواست؟ چرا او باید تا آخر عمر تاوان بیکسیاش را بدهد…؟!
عمارتهای کلاه فرهنگی
در حاشیه شهر قائن از کنار چند باغ که از وسطشان عمارتهای کلاه فرنگی قد علم کردهاند میگذریم و به یک خانه کوچک میرسیم.
شوهر ندار بوده و میرود دختر ۹ ماهه خانواده را میفروشد. زن خودش را میزند… «الهی بمیرم… بچهام مثل قرص ماه بود.» و بعدتر هم نداری خانواده را از هم میپاشاند ولی زن کنار مادر پیر و ۳ تا بچه دیگرش میماند. یکی از بچهها هم استثنایی است.
فاطمه دختر کوچکتر است. کنار دیوار نشسته و ما را نگاه میکند. میگویم: «فاطمه جان بیا جلوتر ببینم کلاس چندمی…؟!»
و او سرش را پایین میاندازد و میخندد. مادرش میگوید: «شما ببخشید… صغیر است بچه…» و همینطور ادامه میدهد. «پول درمان هم نداریم. خودم مریضم و بچهها هم.» به مادرش هم نگاه میکند. پیرزن فقط میتواند روی چاردست و پا راه برود… اما من دارم به فاطمه کوچک فکر میکنم. اینکه صغیر یعنی چی؟ اصلاً چرا فاطمه باید در جواب من بخندد… و اینکه بچهای که صغیر است چرا در مقابل دیگران فقط میخندد…؟!
سر راه برگشت از عمارتهای کلاه فرنگی که گفتم چند تا عکس هم میگیرم.
عمده فعالیتهای مردم منطقه، کشاورزی دیم بوده اما حالا خشکسالی بیش از ۱۵ سال توی قائن خیمه زده و این اتفاق محل اصلی درآمد مردم یعنی کشاورزی و بعد دامداری را به مسلخ برده است.
اشتغال، دغدغه اصلی مردم و جوانترهاست و البته آمارهای متناقض و حرفهای پشت پردهای هم از وضعیت اشتغال شهرستان وجود دارد اما نکته واضح، خشکسالی شدید و بعد محرومیت منطقه است که برای اثبات نیازی به ارائه آمار و اقداماتی از این دست ندارد.
خشکسالی کمر اشتغال را میشکند و این چیزی نیست که هیچ اظهار نظر یا رقمیبخواهد یا بتواند آن را انکار کند.
یکی از خیران شهر قائن در ادامه به من میگوید که بعضی خانوادهها و افراد نیازمند وقتی شنیدهاند شما از تهران میآیید تا از وضعیتشان گزارش بگیرید، درخواست کردهاند بیایند و در مورد وضعیتشان حرف بزنند.
او میگوید: «این مردم خیلی احساس تنهایی میکنند. وقتی امثال شما را میبینند برایشان قوت قلب است. میفهمند توی این مملکت هنوز آدمهایی هستند که بهشان فکر میکنند.»
ارباب بیرونم کند، کار تمام است
… انگار دارند با یک آدمیکه مقام بالای دولتی دارد حرف میزنند؛ مودّب و نوبت به نوبت. هیچکس هم توی حرف دیگری نمیپرد. دلیلش البته واضح است. میخواهند حرفهایشان کامل منعکس بشود. طوری حرف میزنند که انگار برایشان خیلی مهم است آدمها و افراد دیگری هم از این مشکلات باخبر بشوند.
پیرزن میگوید: «روستایمان خیلی از اینجا دور است. تمام عمرم رخت شستهام و بچههای یتیمم را بزرگ کردهام.» و میزند زیر گریه… هق هق کنان ادامه میدهد: «خب ننه پول کمیته را که ۳ بار بیایم قائن و برگردم که تمام میشود… کل دارایی من و بچههایم یک دنگ آب توی روستا بود که خشکسالی همان را هم ازمان گرفت. حالا هیچ درآمدی نداریم. من هم که دیگر دستهایم رمقی ندارد مادرجان. دلواپس ۲ تا دخترهایم هستم که پول جهیزیه ندارند.» اشکهایش را پاک میکند و ادامه میدهد: «الهی همه جوانها خوشبخت بشوند.»
حرفهایش که تمام میشود، مردی که آنطرفتر ایستاده، بیمقدمه و بیاعتنا به آنهایی که دارند نگاهش میکنند، میگوید: «توی محله ما دو تا بچه یتیم هستند که مادرشان همین چند وقت پیش چون سرطان داشت، مرد. یک ثوابی بکنید به آنها هم کمک کنید.» و بعد انگار تازه میفهمد که دویده وسط نوبت دیگران.
صورت و دستهای زن آفتاب سوخته است. میگوید: «دو تا بچه یتیم دارم و برای دیگران کار کشاورزی میکنم.» لهجهاش غلیظ است. یک زن میانسال میگوید: «او باید مثل مردها کار کند تا ارباب بیرونش نکند حتی وقتی هم مریض است باید برود سر آب» و زن، خودش ادامه میدهد: «من تمام تلاشم این است که بچهها گرسنه نمانند و لااقل بتوانند بروند مدرسه درس بخوانند. ولی از آینده میترسم. ارباب نخواهد دیگر برایش کار کنم، کار تمام است.»
یکی از خیّرینی که در جمعمان است برایم توضیح میدهد که ما سعی میکنیم خانوادهها و ایتامیکه مادرشان آنها را سرپرستی میکند را به بعضی موسسات خیریه معرفی کنیم. موسسات هم بعضاً به صورت تناوبی، هزینههایی را به این بچهها اختصاص میدهند و به حسابشان میریزند.
او تصریح میکند که بسیاری از این خانوادهها در ۱۴۵ روستای قائن هیچ حامی خاصی ندارند و پول بهزیستی یا کمیته امداد و یارانه دولتی هم به هیچ وجه نمیتواند با مقدار فعلی حتی بخشی از مشکلات آنها را هم حل کند.
و همان زن در ادامه حرفهایش میگوید: «یکی از بچههایم از طرح اکرام یک حامی دارد که ماهی ۱۰ هزار تومان میریزد به حسابش. ولی اوضاع طوریست که اگر کار نکنم بچهها گرسنه میمانند.»
پول یارانه و حقوق کمیته امداد مساوی با…
و آنهای دیگری هم که هستند، همه حرفهایشان را میزنند. و این «همه حرفها» یک شاه بیت دارد. «حمایت نشوی، تمام است». در واقع برای هزینههایی مثل ازدواج، درمان و حتی تحصیل دچار مشکلات شدیدند. شاید پول یارانه و کمیته امداد مثلا در ماه ۷۵ هزار تومان را بیاورد توی زندگیشان ولی این پول به زحمت اگر شکمشان را هم سیر کند، شانس آوردهاند… که نمیکند… و از اینها گذشته بعضیهایشان چون کسی را ندارند توی جایی که کار میکنند استثمارهم میشوند.
پسر جوانی که همانجا نشسته، میگوید: «بعد از ۴ سال کار توی… به من گفتهاند قراردادت را نمیبندیم. حالا هم که ایشان (به یکی از خیرین اشاره میکند) پیگیر کارم شده، میگویند خواستی، بیا روزی ۱۲ ساعت کار کن. حقوقت را هم مجبوریم کمتر بدهیم.»
یتیم احترام هم میخواهد
و همان فرد خیّر بعداً به من میگوید: «واقعا مسئولین چرا خیلی از کارها را انجام نمیدهند. وقتی ما میتوانیم این کارها را انجام بدهیم، یعنی آنها نمیتوانند؟! حمایت از این مردم درمانده کمترین کاریست که میتوانند انجام بدهند.»
او ادامه میدهد: «اصلاً از این کمکها گذشته، این مردم به یک دست مهربان نیاز دارند که بالای سرشان باشد. بچه یتیم غیر از کمک، احترام هم میخواهد. اینها روی چشم ما جا دارند. شاید مرگ پدر و مادر درد بزرگی باشد که به این زودیها درمان نشود اما سایر دردها را که جامعه اگر بخواهد میتواند درمان کند…»
بین همه یک دانشجو هم هست. میگوید: «پدر و مادرم به فاصله کمی از هم فوت کردند.» و گریهاش میگیرد… «هیچکس را نداشتم. اگر اینجا نبود که کمک کند معلوم نبود چی میشد…»
و بعداً میفهمم که مجموعه، دیگر توان چندانی هم برای کمک به موارد اینچنینی ندارد و اگر از سایر جاها کمکشان نکنند، معلوم نیست چه اتفاقی بیفتد.
این آمار ناهمخوان
رئیس اداره بیمه تأمین اجتماعی قائن کسی است که با او قرار ملاقات داریم. او میگوید: «قائنات کلاً ۱۵۰ هزار نفر جمعیت دارد که یک سومش تحت پوشش بیمهاند.»
غلامرضا میامی میافزاید: «۹۰۰ نفر از بیمه شدههای ما هم مستمری بازنشستگی و از کارافتادگی میگیرند.»
او در لابه لای صحبتهایش از این هم میگوید که رقم افزایش بیمه شدهها طی سالهای اخیر یک رقم معمولی بوده و تصریح میکند: «این که میگویند رشد اشتغال در قائن ۴۰ یا ۵۰ درصد بوده با آمار ما همخوانی ندارد. آنهایی که میگویند رشد ۴۰ درصدی داشتهایم پس حق بیمه این تعداد کجاست؟»
قصه فاطمه
قرار دیگری هم داریم. درب خانه کوچکشان را باز گذاشتهاند و پرده، مردد میان داخل خانه و کوچه تلوتلو میخورد. میفهمم که چون کولر ندارند و هوا گرم است، در خانه را باز گذاشتهاند.
فاطمه… (اسم او هم فاطمه است) دخترک ۸ سالهای که بابایش را چند سال قبل از دست داده، دوزانو جلوی ما نشسته. مادرش دارد برایمان از مشکلاتشان میگوید. پدربزرگ یک بار به فاطمه گفته «کاش تو دختر پسرم نبودی» و بعد یک ۲۰۰ تومانی را انداخته جلوی فاطمه. و فاطمه با این که کوچک است و شاید خیلی چیزها را نمیفهمد از آن روز با همه کمتر حرف میزند.
فاطمه کلی هم دوست دارد برود پارک و این را همه هم میدانند ولی مادر صبح تا شب باید کار کند و دیگر رمقی برای پارک بردن فاطمه نمیماند. دارم به پدربزرگ فاطمه فکر میکنم که میشنوم، معلم فاطمه هم وقتی دخترک، روز معلم یک شاخه گل را برایش هدیه برده آن را قبول نکرده و گفته: «تو یتیمی… از تو هدیه نمیخواهم…»
یکی از خیّرین همراهمان میگوید: «بعضی از مردم فکر میکنند چون فلانی بچه یتیم است، میتوانند به او سرکوفت بزنند.»
او معتقد است صدا و سیما در بحث ایتام کمکاری میکند و آنها را فراموش کرده است.
به فاطمه میگویم: «فاطمه خانم! میخواهی چه کاره بشوی؟» و فاطمه جواب میدهد: «مدیر مدرسه»
با یک خیّر در یکی از روستاهای اطراف هم آشنا میشنویم. او میگوید: «خودم درآمدی ندارم که بچه یتیمها را حمایت کنم. ولی کسانی که میتوانند حمایت کنند را میآورم اینجا. توی روستای ما آدم نیازمند زیاد است. الآن ۱۳ سال است که خشکسالی شده، دیگر مردم نمیتوانند کار کنند.»
و ما را میبرد به خانهای در روستا که سرپرست ندارد و مادری پیر و دخترش در آن زندگی میکنند.
پسر خانواده مثل اینکه رفته است شهر کار کند ولی هنوز نتوانسته پولی برای خانه بفرستد. معصومه کوچک است ولی چادرش را محکم نگه داشته.
میگوید: «تا حالا فقط دو دفعه رفتهام مشهد.» و در حین و بین صحبتهای ما میرود از درخت زردآلوی خانه که میان این همه درخت خشک شده در روستا هنوز سالم مانده و برای معصومه و مادرش ثمر میدهد، میوه میچیند و میگذارد جلویمان.
به کسی که ما را به دیدار این خانواده آورده، میگویم: «خب، چرا شورای روستا کاری نمیکند؟»
و او جواب میدهد: «از دست شورا که کاری ساخته نیست. کار و بار این مردم کشاورزی دیم بوده که حالا چندین سال است خشکسالی آن را از مردم گرفته. کاری نمیشود کرد.»
حاج نصیرزاده از معتمدین محلی است. او معتقد است برای مشکل مردم محرومیکه در این روستاها هستند دو راه را باید رفت. اول ارائه یکسری امکانات برای رفع نیازهای فوری مردم که نقش مسکّن را ایفا کند و دوم اشتغالزایی.
وزیری که چندین میلیارد سرمایه دارد…
او میگوید: «مشکل اصلی بعضی از مردم در روستاهای ما این است که صدایشان به جایی نمیرسد. از طرف دیگر این نکته هم هست که به هر حال برخی مسئولان ما هم حال ضعفا را نمیفهمند. مثلا وزیری که چندین میلیارد سرمایه دارد، خب طبیعی است که این چیزها را درک نکند.»
و ادامه میدهد: «امام به مسئولان گفت که از آن محرومان بترسید. اما آنها حرف امام را فراموش کردهاند.»
در میانه صحبتهایی که شنیدهام، میفهمم که بعضی مجبور شدهاند به خاطر بیپولی حتی دست به کارهای نامشروع هم بزنند.
یک نفر در این باره میگوید: «فقر که از یک در خانه بیاید تو، دین از در دیگر میرود بیرون. خب وقتی طرف گرسنه است و یا گرسنگی خانوادهاش را میبیند، معلوم است که به راههای نامشروع میرود. حالا اگر مرد باشد میرود سراغ مواد مخدر و قاچاق و اگر زن باشد سراغ چیزهای دیگر.»
توی شهر قائن پسری هم ازمان سراغ میگیرد و سر راه به ما میرسد. و ماجرایش را اینطور تعریف میکند: «۲۴ سالهام. دو سال قبل ازدواج کردم. اما هنوز که هنوز است نتوانستهام با همسرم برویم سر زندگی خودمان. شاید با ۳ میلیون تومان مشکلاتم حل بشود ولی همین پول از کجا باید جور بشود، خدا میداند.»
میگویند پول نداریم ولی هر کمکی بخواهید ما هستیم!
شهرک صنعتی قائن مقصد بعدی ماست. از یک کارخانه شکلات سازی بازدید میکنیم که با ۳۵ کارگر به دلیل نداشتن نقدینگی تعطیل شده است.
صاحب کارخانه با اشاره به اینکه دولت میبایست در تأمین نقدینگی به ما کمک میکرد، میگوید: «خب اگر به بخش خصوصی و ایجاد اشتغال نیازی ندارید چرا میگویید کار کنید؟ الآن کار به جایی رسیده که هیچکس کمکمان نمیکند.
برخی مسئولان البته ما را به یک جاهایی ارجاع دادهاند. ولی آنها هم میگویند پول نداریم بهتان بدهیم ولی هر کمک دیگری بخواهید ما هستیم. خب این که به درد ما نمیخورد.»
غیر از یکی، دو نفر هیچکس را توی شهرک نمیبینم. شاید هوا گرم است و شاید کارگرها مشغول کارند. صاحب کارخانهای که با او صحبت کردهایم، میگوید: چند تا از کارخانههای دیگر شهرک هم تعطیل شدهاند.»
جهیزیهای که جور نمیشود
روستاهای اطراف قائن از دور زرد رنگ اند و بیرمق. شاید این صفت خشکسالی باشد که رنگ و عطر زندگی را از هر چیزی میتاراند.
پیرزن میگوید: «من به ماهی ۳۵ هزارتومان کمیته امداد و یارانه دولت راضی ام و گذران میکنم. ولی دخترم چون پول جهیزیه نداریم، نمیتواند برود خانه شوهر.» و ادامه میدهد: «خب آن جوان هم (اشاره به همسر دخترش) از ما ندارتر.»
یک نفر برایم میگوید: «دختر خیلی درسخوان بوده. راهنمایی را که تمام میکند، برای رفتن به دبیرستان که ۱۰ کیلومتر آنطرفتر بوده دچار مشکل میشود. خانواده هم نمیتواند پول کرایه را تأمین کند و دختر از درس میماند.»
او حرفش را اینطور تمام میکند: «امثال آقای محصولی بیایند کمک کنند که این بچهها بروند سر خانه زندگیشان.»
کاش لباسهای کهنه میآوردید!
حاج نصیرزاده هم همراهمان است. او میگوید:«اگر تلویزیون هم این چیزها را میگفت و افکار عمومی را با درد این مردم آشنا میکرد اوضاع خیلی بهتر بود. من نمیدانم آقای ضرغامی این معضلات را نمیبیند…؟! نمیشنود…؟!»
او خاطره تلخی هم برایم تعریف میکند: «برای بچههای یک خانواده بیسرپرست مقداری اقلام از جمله لباس برده بودیم. مادرشان میگفت ایکاش لباس کهنه میآوردید. و تعجب و چرای ما را که دیده بود، گفته بود: اگر بچهها فردا این لباسهای نو را بپوشند، مردم آبادی ما را به دزدی متهم میکنند.»
دارد میمیرد، چون پول درمان ندارد
حاج نصیرزاده، ادامه میدهد: «چرا فرهنگ ما باید اینطور بشود؟ بچههای یتیم تاج سر ما هستند. خب وقتی راحت میشود جلوی این باورهای غلط را گرفت، چرا کسی کاری نمیکند…؟!»
توی روستا که هستیم، بچههای همراهمان با یک طلبه خوش سیما هم حال و احوال میکنند.
وقتی که میرود، میگویند: «حاج آقا سرطان دارد ولی پول درمان ندارد.»
بچهها میگویند: «خیلی طلبه فاضلی است اما سرطان دارد او را از خانوادهاش و از روستا میگیرد.»
حالا دیگر ساعتهای زیادی از آشنایی من با این مردم گذشته است.
نه اینکه حال و روز همه اهالی شهرستان اینطور باشد. یا اینکه مثلاً این قسمت از کشور ما تافته جدابافته باشد و مثالهای محرومیت آن در هیچ کجای دیگر یافت نشود. اما برخی مناطق در کشورمان دست به گریبان مشکلاتی است که معلوم نیست چه زمانی حل خواهند شد.
خسی در میقات!
مشغول ورق زدن سایت نماینده شهر در مجلس هستم و حرفها و مواضعش را میخوانم. زیر عکس آقای نماینده نوشته: «ظاهرش بیشتر نشان میدهد اما در واقع متولد بیستم شهریور ماه سال ۱۳۳۹ است…»
آقای نماینده از خاطرات حج و عمره مفردهاش هم نوشته: «قبل از حرکت به مسجد شجره مقداری در حال و هوای احرام با مردم صحبت کردم و تقریباً بدون استثنا اشک همه را درآوردم. و در یک فضای کاملاً معنوی آماده احرام شدیم…»
دارم با کوثر بازی میکنم. عروسکش را آورده و میخواهد سیبی را که برایش پوست گرفتهام، به زور به خورد عروسک بیچاره بدهد. حرفهای دایی و مادرش آنقدر تلخ است که حتی اینجا هم نمیشود نوشتشان.
و روی صفحه تلفن همراهم مدام مینویسد: «یک پیام جدید… دو پیام جدید… ملک زاده دستگیر شد… رئیس منطقه آزاد اروند دستگیر شد…»
حاج نصیرزاده، توی مسیر روستای بعدی که در حال حرکتیم باز هم از نبود نهادهای حمایتی لب به شکایت باز میکند. میگوید: «حالا گیریم که مشکل فقر مردم به هر وسیلهای حل شد. مشکلات اجتماعی که بر اثر فقر به این مردم عارض شده تکلیفشان چیست…؟!»
او میگوید: «در فلان روستا، نداری آنقدر به مرد خانواده که البته معتاد هم بوده فشار آورده که مجبور میشود از همسرش درخواستی شنیع بکند. و زن برای اینکه این ننگ را قبول نکند، بلا سر خودش میآورد و خودکشی میکند.»
حاج نصیرزاده با لهجه غلیظ مشهدیاش ادامه میدهد: «خب چه کسی باید به اینها آموزش بدهد و توی این قبیل آسیبها کمکشان کند و دستشان را بگیرد…؟!»
دستور آقا را هم روی زمین گذاشتهاند
مرد خانواده چند سال قبل بر اثر تصادف کشته میشود. و زن میماند و ۵ تا بچه قد و نیم قد و هیچ درآمدی…
اما به هر سختی که هست بچهها را بزرگ میکند. به بیت «آقا» برای مشکلاتشان نامه نوشتهاند و بیت هم دستور داده یا دو تا پسر خانواده بروند سر کار یا اینکه ترتیبی برای خودکفاییشان اتخاذ شود. اما استانداری کار خاصی نمیکند و دستور بیت روی زمین مانده است.
وارد خانه محقرشان میشویم. پسرها نشستهاند کنار مادر.
«هیچکس پاسخگوی ما نیست. استانداری میگوید، بروید وام با فلان درصد بگیرید، ضامن و سند هم بیاورید. خب ما این چیزها را داشتیم که به بیت آقا نامه نمینوشتیم.»
بچهها در تمام طول سالهای یتیمی، چون مادر پولی در بساط نداشته از درس هم باز ماندهاند.
غرور نمیگذارد بیشتر بگویند ولی متوجه میشوم که دیگر کفایتشان هم نمیرسد که بخواهند مداوماً بروند بیرجند تا از استانداری پیگیر کارشان باشند.
یک نفر از توی جمع همراهمان میگوید: «نماینده راحت میتوانست کمک کند ولی نکرد…» و خداحافظی میکنیم.
یکی، دو سه ساعت بیشتر نمانده که باید از قائن به سمت بیرجند برگردیم.
از مزار شهدای گمنام قائن که برمیگردیم قرار میشود یک نفر دیگر را هم ببینیم.
پیرمرد، از همراهان یکی از شخصیتهای صدر انقلاب بوده و بعد از ترور به قول خودش «آقا» دیگر به تهران بر نمیگردد و در قائن میماند.
تا بوده با مردم زیسته و هیچ برای خودش انبان نکرده. و امروز هم یک بیماری ناشناخته، دارد پیرمرد را ذرهذره آب میکند.
سیگاری روشن میکند و اشک میدود روی گونههایش: «اگر خدمتی هم کردم نفعش را بعداً! میبرم. با اینکه امکانش بود ولی هیچوقت پول بیتالمال را نخوردم.»
پیرمرد با آبروست. و دستی هم برای دراز کردن پیش این و آن ندارد.
اصرار میکند که چرا چیزی نمیخورید و همچنان از بلبشوی دستگاههای اداری کشور در روزهای اول انقلاب میگوید…
و سیگار پیرمرد همینطور دارد تمامتر میشود و گریه بیشتر خودش را جا میکند توی چشمهای خسته پیرمرد.
هواپیما دارد صدای سوت میدهد. اینجا، توی فرودگاه هم همه جا زرد رنگ است. با این تفاوت که به جای خانههای گلی و کوچک، از دور چند ساختمان دیده میشود.
تمام چیزهایی که در این دو روز دیدهام مثل فیلم دارد از جلوی چشمهایم رد میشود و رهایم نمیکند.
دارم با خودم فکر میکنم آن دختربچه ۹ ماههای را که از سر نداری، بردهاند و فروختهاند الآن چند سال دارد و کجاست و فاطمه آیا میتواند درسش را ادامه بدهد یا او هم مثل خواهرهایش به زودی اگر شانس بیاورد میرود خانه شوهر…
و به دستور روی زمین مانده آقا فکر میکنم…
صدای موتورهای هواپیما بلندتر میشود…