شب سایه سنگین و سیاهش را بر سر شهر پهن کرده بود، کوچههای تنگ و پیچ در پیچ شهر در تاریکی و سکوت گم شدهبود و مردم در پناه شب، آسوده در خواب فرو رفته بودند، اما چشم خلیفه و یارانش بیدار بود و نگران.
وحشت و نگرانی از چشمانش خوانده میشد، احساس زبونی میکرد، بیچاره شده بود. هر روز خبر از شورشیمیآوردند، هر دم پیکی وارد میشد و خبر از اغتشاشی میداد، خواب از چشمانش گریخته بود و آرامش از وجودش رختبسته بود. در تالار کاخ قدم میزد، حرکاتش عصبی و بیاختیار بود، هرچند لحظه یکبار به در ورودی چشم میدوخت گویامنتظر کسی بود، در همین لحظه >ابن ابیداود < وارد شد و تعظیم کرد.
ـ حضرت خلیفه آماده خدمتم.
ـ پس چرا اینقدر دیر کردی وزیر؟ آه چه کنم از دست شما، هیچگاه در دوران حکومتم، بدردم نخوردید، همیشه مایهسرافکندگی و زبونیام بودهاید، هیچگاه مرهم بر زخم ننهادید، هیچگاه، هیچگاه، امیدم از شما قطع شده، فقط بلدید ثروتمرا به باد دهید و با خوشگذرانیهای خود، نامم را آلوده کنید. بخاطر شماها، از سگ هم کمتر شدهام، آه که شما درباریان مراکشتید.
>ابن ابیداود < ساکت ایستاده بود و چشم به کف تالار داشت و هیچ نمیگفت.
خلیفه فریاد زد: پس این راحتطلبان کجایند، >ابناکثم <، >ابن ابیالشوارب < و >موفق < را میگویم.
>ابن ابیداود < گفت: حضرت خلیفه! در راهند. همین حالا میرسند، آنها در حال گفتگو بودند که آن سه تن وارد تالارشدند. هر سه سلام کردند و ساکت ماندند.
خلیفه غرید: همیشه همینطور بوده است، همیشه هر وقت شما را احضار کردم، دیر آمدید یا در گوشه میخانهها مست ولایعقل افتاده بودید، یا در بیخبری و لذتجویی سیر میکردید و یا به قتل و غارت و ستمگری مشغول بودید، چه کنم باشماها، آخر هستیام را بر باد میدهید.
وزراء ساکت و شرمگین چشم به زمین دوخته بودند، پس از یک سکوت طولانی، خلیفه گفت: >امشب شماها راخواستم تا راجع به موضوع مهمی گفتگو کنم <
ابن ابیداود گفت: >در خدمتگزاری به حضرت خلیفه حاضریم <
خلیفه گفت: >حسن بن علی فکرم را مشغول کرده، نمیدانم با او چه کنم، از هنگامی که شنیدهام فعالیتهای گستردهای رادر خفا بر علیه ما شروع کرده خواب از چشمم گریخته، از آن بدتر فرزندش مهدی است که گویا در خفا زندگی میکند وکسی مکانش را نمیداند جز اندکی از نزدیکان، میدانید که را میگویم؟ همان کسی که بساط خلفا را بر هم میزند، همانکسی که جهان را میگیرد، همان کسی که زورگویان و ستمگستران را از دم شمشیر میگذراند و همان کسی که هستی مرا وشما را بر باد میدهد.
چه کنم، این از پدر که جانم را به لبم رسانده و همه جا چون شبح وجودش را بر سرخودم احساس میکنم، زندگیام راتلخ کرده و آرامش را از من گرفته، آنهم از پسرش که دستهایش را همیشه بر گلویم احساس میکنم. آه که زندگی سگ ازمن بهتر است، اینهم شد زندگی؟ دائم با ترس و وحشت دمخور بودن.
هرچه از پیروان این مرد میکشم، هر چه در زندانها و سیاهچالها میاندازم باز هم کم نمیشوند، اینها مثل قارچمیمانند، هر لحظه و از هر گوشه میرویند، یکی را نابود میکنم دهها نفر دیگر اضافه میشوند، چه کنم؟ به نظر شما چهتدبیری بکار ببرم؟ من که دیگر درمانده شدهام، شما چارهای بیندیشید.
سکوت سنگینی تالار را فرا میگیرد، هر یک از حکومتیان به اندیشهای فرو رفتهاند.
در دل >ابن ابیداود <طوفانی برپا شده، خطوط چهرهاش درهم میرود، لرزش خفیفی وجودش را در برمیگیرد، درخویش فرو رفته و با افکار خویش در جنگ است.
>وجود من، هستی من، مقام و هر چه که دارم به این حکومت بستگی دارد، به این مرد زبون، بر باد رفتن حکومتش، بر بادرفتن من نیز هست به هر طریقی باید این حکومت باقی بماند، اگرچه… اگرچه… آه چه پرتگاهی از هر طرف که بروم فنامیشوم، چه دردناکست… وای که بر چه دو راهی عجیبی گیر کردهام. هر دو سویش نابودی است.
در افکار درهم و برهم خویش غوطهور است، همانند غریقی است که پناهی میجوید، دست و پا میزند اما بیشتر فرو میرود.
جدال اندیشههای متضادش به اوج میرسد، جدال نفسش و هوایش با عقل و درکش.
ناخودآگاه، لبش به سخن باز میشود، اما مال، ثروت، ارجمندی، بزرگی فرمانروایی اینها لذت بخشترند، خلیفه کهمتوجه زمزمه وزیر میشود، میپرسد: >هان وزیر چه شده است؟ دگرگون شدهای، مضطربی، پریشانی را در صورتتمیبینم، با خودت چه میگویی؟ <
ابن ابیداود درمانده و خسته از جدال با خویش، با صدایی که نگرانی و ترس، زبونی و بیچارگی، فرومایگی و پستی از آنپیداست میگوید: >تنها درمان این درد، کشتن حسن عسکری و به چنگ آوردن و نابود کردن فرزندش مهدی است و استوارکردن جعفر برادر امام به جانشینی او <
خلیفه لحظهای در فکر فرو میرود و پس از مدتی در چشمان ابن ابیداود خیره میشود.
>کار بزرگیست، اما به انجامش ناچاریم، چارهای نیست باید اقدام کرد، آنهم تا دیر نشده .<
ـ چه باید کرد، راهی اندیشیدهای؟ ابن ابیداود: >بله، مسمومش میکنیم، آسانترین راه و بیخطرترین طریق، کسی هم بوئی نمیبرد، خلق تصور میکنندکه امام به مرگ طبیعی مرده است.
ـ آفرین وزیر! آفرین! عجب شیطانی هستی، شادم کردی برو! برو دست به کار شو، شبت خوش باد.
– فرمانبردارم.
ابن ابیداود با همراهان از قصر خارج میشوند تا بیشرمانه نقشه شوم خویش را عملی کنند.
* * *
در خانه امام غوغایی است، هر کس به سویی میرود. همه پریشان و غمزدهاند. بعضی میگریند، گروهی دست به دعابرمیدارند، امام رنگ چهرهاش زرد شده و در بستر افتاده و توان حرکت ندارد، خلیفه گروهی را بعنوان پزشک به بالین امامفرستاده اما نه برای معالجه بلکه برای فریب مردم…
* * *
خورشید رنگ پریده و شرمزده از افق سربرمیآورد در همین لحظات است که امام نیز بسوی خدا میشتابد، در خانهشیون به پا میشود.
نزدیکیهای ظهر، تمام مردم شهر از حادثه مرگ امام باخبر میشوند. شهر یکپارچه شیون میشود، مردم از خودمیپرسند چه شده؟ امام که تا چند روز پیش سرحال بود، در عنفوان جوانی بود، قوی و نیرومند بود، نه، نه، این مرگ طبیعینبود، امام را شهید کردهاند، بیشرفها، بیشرمها…
باز نگرانی و اضطراب بود، وحشت و هراس بود، غم و اندوهبود که شهر را در خویش فرو برده بود و سکوت. در شهر، زمزمهها اوج میگرفت که پس از امام چی؟
جانشین او کیست؟
جعفر، برادر امام که مکاری حیلهگر بود، خویش را به عنوان جانشین به مردم معرفی میکرد.
مردم با خویش میاندیشیدند،
این مرد که به درد هر کاری میخورد جز جانشینی امام!
این مرد که در تمام عمرش، عملی خداپسندانه نکرده، این مرد میخواهد جانشین امام شود؟
وای چه فاجعهای!
لحظات غریبی بود.
* * *
پیکر امام آماده دفن بود و مردم صف بسته بودند تا بر بدنش نماز بگزارند، منتظر بودند که جانشین امام بیاید تا باهمراهیاش نماز بخوانند.
جعفر خود را آماده کرد و با حالتی غرورآمیز آمد و پیشاپیش مردم قرار گرفت.
لحظه حساسی بود.
لحظه انحراف دوباره مسیرها، لحظه بر باد رفتن تمامی کوششهای امام، لحظه برباد رفتن دین محمدی.
یعنی همین، همین بود سرانجام آن همه کوشش، آن همه جوشش، پس چه شد آن خونها که در راه پابرجایی دین خداریخته شد؟!
امام این همه زجر کشید، اهانت شنید، زندانی شد و در آخر شهید گشت، برای اینکه جعفر بیاید و حاصل همه آنکوششها را بر باد دهد، نه، نه، این درست نیست، این خدایی نیست، عثمان بن سعید، نگران بود و به تمامی اینها میاندیشید. جعفر آماده بود نماز بگزارد که فریادی برخاست.
>عمو! از این مکان دور شو، من سزاوارترم که بر پدرم نماز بگزارم. <
چهرهها یکمرتبه برمیگردد.
کودکی گندمگون با چهرهای دلربا و موهایی پیچپیچ به جایگاه نماز نزدیک میشود.
جعفر چنان بهتزده میشود که بیهیچ چون و چرایی عقب میرود. رنگ از صورتش پریده و بسیاری شرم وجودش رابه آتش کشیده است، آنچنان خود را خوار احساس میکند که حدی بر آن نمیتوان یافت. ناگهان صدایی دلانگیز بلندمیشود:
الله اکبر
صدا در فضای خانه میپیچد و با طنین آن، حقیقت از نو زندگی از سر میگیرد…