مانده از روضه وُ از هیأت وُ از مجلس وُ از سینه زنی، آمده ام کنج اتاقم، به دلم پرچم مشکی زده وُ شال عزایم به کف وُ دست به دامان تو گشتم
که تو اربابی وُ من بنده ی هرجایی ِ جامانده ازینجا و از آنجایم وُ امروز دلم گشته هوایی وُ نشستم به امید کرمی از طرف شاه عزایم که شمایی !
بگو از عطش ُو از جگر سوخته وُ از رخ افروخته وُ از طف صحرا وُ بگو از “علی” وُ از “علی” وُ از غم لیلا وُ بگو از ید سقا وُ بگو با من دلخسته از اندوه دل زینب کبرا وُ امان از دل زهرا و امان از دل زهرا …
بگو با من مجنون، بخدا حسرت داغی به دلم مانده که از داغ شما بشکنم امروز ُو بسوزم که دگر نشنوم این روضه ی جانسوز که : ای اهل حرم میر و علمدار نیامد …
و دگر نشنوم امروز که خم گشته قد کوهی ُو رودی به لب آورده رشیدی … چه رشیدی ! همان راز رشیدی که لبِ رود رسید ُو نرسید آب به لبهاش …
همان راز رشیدی که عمودی …
بگو ! روضه بخوان شاه غریبم تو بخوان بر من جامانده ازین قافله ی اشک، که با نام تو آمیخته این اشک وُ خوشا اشک !
خوشا اشک ! خوشا گریه بر این داغ، خوشا گریه بر این درد
خوشا گریه، نه این گریه ! خوشا گریه ی یعقوب که نور بصرش رفت چو روزی پسرش رفت …
خوشا قصه ی یعقوب ! که گرگان بیابانی وُ پیراهن خونین عزیزش همه کذب است …
خوشا چاه ! همان چاه که یوسف به سلامت ز درش باز درآمد وَ نه یک قطره ی خون ریخت در انجا و نه انگشت کسی گم شده آنجا و کنارش نه تلی بود نه تپه ! وَ یعقوب ندیده است دمییوسف ِ در چاه !
خوشا قصه ی یعقوب ! که گودال ندارد وَ آه از دل آن خواهر غمدیده که از روی تلی دیده که « الشّمر …»
عجب مجلس گرمیشده اینجا، همین کنج اتاقم که بجز من وَ بجز روضه ی ارباب،کسی نیست وَ انگار که عالم همه جمعند همینجا ! وَ انگار که این پنجره و فرش و در و ساعت و دیوار،گرفتند دمِ حضرت ارباب : حسین جان، حسین جان، حسین جان، حسین جان …
*یاسمین صباغیان طوسی