احمدشطارى
آنچه مىخوانید ماجراى شفا یافتن بانویى است که مورد عنایتحضرت امام زمان،روحى فداه، قرار گرفته است. شرح ماجرا از زبانهمسر ایشاناست کهدرکتاب «بشارت ظهور» نگارش «احمد شطارى» درج شده است .کپى این اثر را حضرت آیتاللهصافىگلپایگانى در اختیار موعود گذاردند. با سپاس از ایشان متذکر مىشویم که این کتاب آخرینبار در سال ۱۳۳۲ به چاپ رسیده است.
در سال ۱۳۱۴ ش از طرف شرکتى که در آن کار مىکردم مامور خرید مقدارى پنبه و پشم و پوست از ساوه شدم و در نتیجه به آن شهر نقل مکان کردم. دو سال از اقامت ما در ساوه گذشته بود که روزى همسرم که معمولا خوابهاى روحانى خاصى مىدید و من پس از شنیدن تعبیر مىکردم، رویاىعجیبىبهاینصورت مىبیند:
در بیابانى در حال حرکت است و به اطاق بزرگى که وسط بیابان ساختهشده بود مىرسد و مشاهده مىکند که تمام بستگان، زنده و مرده در آنجا جمعاند و مشغول خوردن غذا هستندو بانویى از میان آن جمع که فوت کرده بود دست ایشان را مىگیرد و از اطاق خارج مىشوند. به پل بزرگى مىرسند و همسرم به آن بانو مىگوید که هر کس از این پل بگذرد، از پل آخرت هم خواهد گذشت. بعد دو نفرى از آن پل مىگذرند و به بیابانهاى سبزوخرم و آبهاى صاف و جارىو باغهاى مصفا مىرسند که نظیرش در دنیا نبوده. سپسو ارد باغى مىشوند که ریشههاى درختاناز روىزمین پیدا بود و همچون بلورى مىدرخشیدو خوشههاى مرواریدشبیهبهخوشه انگور از درختان آویزان بود و برگهاى ریز و سبز و خرمى داشته. از میان درخت مار سفیدى نمایان مىشودکهاین مار روى شاخهها حرکت مىکرده. همسرم با خود مىگوید اگر مقرر باشد که مرادم را بگیرم این مار در دامن من خواهد افتاد و پایین دامن خود را در زیر درخت مىگیرد و مار به دامن او مىافتد. او با دست چپ دامن را جمع مىکند و محکم نگه مىدارد. از طرفىمىترسدوازطرفىهممىگوید مراد من داده شد و سپس به بانوى همراهشان مىگویند که مىخواهى امام زمان را صدا بزنم بیایند مرا نجات بدهند. بعد دست راستخود را به گوش مىگذارد و فریاد مىزند یا امام زمان به فریادم برس و بلافاصلهحضرتتشریف مىآورند در حالى که عده زیادى از سادات همراه حضرت بودند و زمزمه مىکردند.
همسرمتعظیممىکند و سه مرتبه مىگوید السلام علیک یا امام زمان. مرا از شر این مار نجات بدهید. حضرت با نگشتسبابه اشاره مىفرمایند برو بیرون و مار غیب مىشود بعد حضرت به همسرم مىفرمایند هر وقت مرا صدا بزنى من دادرس توام.
پس از آن ایشان از خواب بیدار مىشود. من با توجه به اینکه خواب معمولى نبود آن را نوشتم و اینطور تعبیرکردمکهاگربهبلایى مبتلا شدى باید به امام زمان توسل بجویى.
تقریبا دو ماه از این جریان گذشته بود که همسرم مبتلا به آماس شکم شد. نخست تصور کرد که حامله است. در همین روزها که اوایل سال1317ش بوداز طرف شرکت مرکزى مرا به ریاست ایالتى اداره پنبه و پشم و پوست اهواز مامور کردند و من بناچار همراه همسرم به طرف اهواز حرکت کردیم. پس از ورود ما به اهواز ورم شکم او بتدریج زیادتر شد و دیگر قادر بهحرکت نبود. کمکم از نه ماه گذشت و قابلهها و پزشکان شورکردند وچیزى تشخیص ندادند. برخى از قابلهها گفتند که دوقلو حامله است ولى بچهها مردهاند. بالاخرهآماس شکم به ۵۰ سانتى متر رسید و پزشکان او را جواب کردند.
مرحوم «صولتالسلطنه هزارهاى» که آن زمان در اهواز بود ماجرا را فهمیدوتوسطرئیسشرکتنفتاهواز آقاى «قوامى» از دکتر «کنکو» انگلیسى که رئیس بیمارستان آبادان بود دعوت کرد تا از مریض عیادتى بکند و دکتر کنکو روز پنجشنبه چهاردهم ماه شعبان1357ق برابر سال1317ش وارد منزل ما شد و تا چشمش به همسرم افتاد فوقالعاده متاثر و متحیر شد و از روى چادرى با انگشتسبابه پهلوى راست و چپ او را فشار داد. تشنجشدیدى به او دستداد. دکتر اظهارکردکه جانورى موسوم به … که من اسم آن را فراموش کردهام به وزن ۱۲ کیلو در بدن اوست که در تمام پاها و دستهاى او ریشه دوانده و باید چندینساعت تحت عمل جراحى قرار گیرد و مرگ بیمار حتمى است زیرا این مرض را باید در سه ماهه اول تشخیصدهندو عملکنند حالابیشتر از نه ماه گذشته است. در نهایت گفت که اگر عمل کنید مىمیرد اگر عمل هم نکنید بعد از سه روز مىترکد. بعد از مشورت با دکتر گفت اگر عمل کنید و بمیرد بهتر از این است که بترکد. قرار شد فردا آمبولانس از آبادان بفرستند تا همسرم را براى عمل به بیمارستان آبادان ببرند و ضمنا گفتند بروید شهربانى و تعهد کنید که اگر مریض مرد مسؤولیتى متوجه پزشکان نیست. چون خطر مرگ حتمى است. همسرمو مادرش متوجه شدهبودندو هر دو بىاختیار اشک مىریختند و بىتابى مىکردند. در این شرایط سخت و بسیار ناگوار ناگهان به یاد خوابى که همسرم دیده بود افتادم و اینکه حضرت فرموده بودند: «اگر تو مرا صدا بزنى من دادرس توام» از او پرسیدم آیا خوابى که در ساوه دیده بودى حقیقت داشت؟و او پاسخ مثبت داد. گفتم امشب شب تولد امام زمان استوشبجمعه هم هست انشاءالله دعا مستجاب مىشود به حضرت متوسلشو. پذیرفت و از من خواست که او را به پشتبام منتقل کنم به کمک دوازده نفر از زنان عرب او را به پشتبام بردیم و قالیچهاى هم براى مادرش انداختیم که او هم در کنارش باشد و من در حالى که به شدت اندوهگین بودم تا صبح بیدار نشستم و یک ساعت قبل از طلوع آفتاب پس از خواندن نماز با راننده به طرف رود کارون حرکت کردم تا اگر آمبولانس آمده بود ترتیب انتقال او را بدهم. همه چیز آماده بود از کاروانسرایى در سر راه چهار نفر حمال را سوار کردم و سر راه به اداره رفتم و یادداشتى نوشتم مبنى بر اینکه من براى عمل همسرم به آبادان رفتهام هر کارى بود با من تماس بگیرند و سپس به اتفاق آن چهار نفر به طرف منزل رفتم تا همسرم را به کمک آنها منتقل کنیم. همین که وارد منزل شدم چشمم به ایوان اطاق روبرو افتاد و همسرم را دیدم که در کمال سلامتى و بدون درد مادر خود را در آغوش گرفته و هم مىخندند و هم گریه مىکنند. بهتزده نگاهشان مىکردم و قدرت سؤال هم نداشتم. همسرم گفت دیدى که خواب من راستبود و حضرت امام زمان مرا شفا داد.
و سپس تعریف کرد که:
«نزدیک سحر در عالم خواب مرا از پشتبام به طرف آسمان بردند. مثلاینبودکهدر هواپیما نشستهام. صداىخروشىبه گوشم مىرسید وماهو ستارگان چنان نزدیک بودند که تصور مىکردم دستم به آنها مىرسد. چنان سحرگاه نورانى و روحانى که تا آن زمان ندیده بودم. ناگهان دیدم حضرت تشریففرما شدند و من شرمنده از این که نمىتوانستم بنشینم و ادب به جا آورمعذرخواستمحضرت فرمودند: عیبى ندارد و از روى چادر با دست مبارکشان شکم مرا لمس کردند و سپس غیب شدند. بعد با همان حال از آسمان بر پشتبام آمدم و سپس نیمخیز نشستم و قرآنى که در کنارم بود برداشته و به گوش خود چسباندم و دستم را با قرآن تکیهگاه سر کردم. مجددا خواب مرا در ربود. در خواب دیدم که حضرت تشریفآوردندو آقا«سید مهدى» دایى من هم پشتسر حضرت قدرى دورترایستادهبودند.وقتى حضرت نزدیکتر شدند دیدم که سه حلقه چاه در مقابلم کنده شده، بعد حضرت به دایى من فرمودند مهدى بیا و این سه حلقه چاه را پر کن! ایشان هم جلو آمدند و با دستخاکها را در چاه ریختند و هر سه را پرکردند. سپسحضرت شاخه سبز کوچکى به آقا سیدمهدى دادند و فرمودنداینشاخهرا در چاه وسطى بکار و ایشان هم همین کار راانجام دادند ناگهان درختبزرگى سبز شد و من از خواب بیدار شدم و دیدم. که کاملا سالمم.»
این ماجرا اتفاق افتاد و ایشان شفا یافتو آن ۱۲کیلو وزن معلوم نشد کجا رفت؟ بدون اینکه حتى ذرهاى آب یا خون دفع شده باشد.
به قدرى ذوق زده شده بودم که همان روز عصر بلیط گرفتم و با راهآهنبه طرف تهران حرکت کردیم. بین راه در قطار ناگهان به خاطرم رسید که چه غفلتبزرگى مرتکب شدهام. چه خوب بود که به آبادان مىرفتم و دکتر کنکو را مطلع مىکردم و او مىدید که چه پیش آمده و مىفهمید که امام زمان شیعیان کیست و تا به حال که سالها از آن موضوع مىگذرد هنوز از این غفلتخود پشیمانم.
ماهنامه موعود شماره ۶