چند داستان رضوی

55e627c2929e8e1498b30a8ff475a35c - چند داستان رضوی

ر آن هنگامى که امام رضا علیهما السلام در مسیر راه خراسان وارد شهر نیشابور گردید، به منزل ما تشریف فرما شد.
امام علیه السلام پس از آن که‌اندکى استراحت نمود، در گوشه اى از حیات خانه ما یک بادام کشت نمود، که رشد کرد و بزرگ شد و یک ساله به ثمر رسید؛ و هر سال ثمره بسیارى مى داد. و چون مردم متوجّه شدند، که امام رضا علیه السلام آن درخت را با دست مبارک خود کشت نموده است، هر روز به منزل ما مى آمدند و از بادام هاى آن جهت شفا و درمان امراض خود استفاده مى کردند و هرکس هر نوع مرضى که داشت، به عنوان تبرّک از آن بادام که تناول مى کرد، عافیت و سلامتى خود را باز مى یافت .

پسر و پدر یکى هستند
مرحوم شیخ صدوق و برخى دیگر از بزرگان آورده‌اند:
شخصى به نام ابن ابى سعید مکارى، روزى از روزها به محضر مبارک امام رضا علیه السلام شرفیاب شد؛ و عرضه داشت : آیا خداوند، قدر و منزلت تو را بدان جا رسانده که آنچه را پدرت ادّعا مى کرد تو نیز ادّعا کنى ؟!
حضرت فرمود: تو را چه شده است؛ و این چه برخورد و چه سخنى است ؟!
خداوند چراغ عمرت را خاموش کند و فقر و تنگ دستى و پریشانى را به خانه ات داخل گرداند.
آیا ندانسته اى که خداوند متعال به عُمران، وحى فرستاد که تو را فرزندى پسر عطا مى نمایم و حضرت مریم را به او داد؛ و به مریم، عیسى سلام اللّه علیهما را عنایت کرد و سپس فرمود: عیسى و مریم در حکم یک تن هستند؟
آن گاه افزود: و من نیز در شاءن و منزلت، همچون پدرم مى باشم؛ و هر دو یکى هستیم .
ابن ابى سعید گفت : سؤ الى دارم ؟
حضرت رضا علیه السلام فرمود: اگر چه مى دانم جواب را از من نمى پذیرى و معتقد به امامت من نخواهى شد، ولى آنچه مى خواهى، سؤ ال کن تا حجّت برایت تمام شود؟
گفت : مردى هنگام مرگش وصیّت کرد که هر کدام از غلامان و کنیزان من قدیمى تر از دیگران باشد، او را در راه خدا آزاد کردم، تکلیف چیست ؟
حضرت فرمود: خداوند متعال در قرآن فرموده است : حتّى عاد کالعرجون القدیم (۲۴) هر کدام شش ماه از مدّت مملوکیّت او گذشته باشد قدیم و آزاد است .
ابن ابى سعید مکارى سخنان حضرت را نپذیرفت؛ و از مجلس بیرون رفت؛ و پس از آن به فقر و فاقتى سخت مبتلا شد و طولى نکشید که چراغ عمرش نیز خاموش شد.(۲۵)
سازش یا نجات خود و اسلام
همچنین مرحوم شیخ صدوق، طبرسى و دیگر بزرگان آورده‌اند:
پس از آن که امام علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام وارد شهر خراسان گردید، تحت مراقبت شَدید و مستقیم ماءمون عبّاسى و ماءمورانش قرار گرفت و مرتّب شکنجه هاى گوناگون روحى و فکرى بر حضرتش وارد مى گشت .
پس از گذشت چند روزى، ماءمون به حضرت رضا علیه السلام پیشنهاد داد که مى خواهم از خلافت و ریاست کناره گیرى کنم؛ و آن را تحویل شما دهم .
امام علیه السلام پیشنهاد ماءمون را نپذیرفت و فرمود: از انجام این کار، به خداوند متعال پناه مى برم .
ماءمون اظهار داشت : حال که از پذیرفتن خلافت امتناع مى ورزى و قبول نمى کنى، باید ولایتعهدى مرا قبول نمائى تا پس از من خلافت براى شما باشد.
ولیکن امام علیه السلام همچنان امتناع مى ورزید؛ چون به خوبى آگاه بود و مى دانست که این یک دسیسه و توطئه اى براى متّهم کردن حضرت و جلب افکار عمومى مى باشد؛ و این که ماءمون در این جریان اهداف شومى را دنبال مى کند.
سرانجام، روزى ماءمون، فضل بن سهل – که معروف به ذوالرّیاستین بود – و همچنین امام رضا علیه السلام را به کاخ خود دعوت کرد و سپس امام علیه السلام را مخاطب قرار داد و گفت : من به این نتیجه رسیده ام که باید خلافت و امور مسلمین را به شما واگذار کنم .
حضرت فرمود: به خدا پناه مى برم، من طاقت آن را ندارم .
ماءمون گفت : پس به ناچار، باید ولایتعهدى مرا قبول کنى .
امام علیه السلام به ماءمون فرمود: از من چشم پوشى نما؛ و مرا از چنین امرى معاف کن .
در این لحظه، ماءمون با حالت غضب و تهدید به حضرت گفت : عمر بن خطّاب، شش نفر را شوراى خلافت قرار داد که یک نفر از آن ها جدّت، علىّ بن ابى طالب، امیرمؤ منان بود؛ و عُمَر وصیّت کرد و گفت : هرکس مخالفت کند، باید گردنش زده شود.
و تو نیز اینک مجبور هستى و باید آن را بپذیرى و چاره اى جز پذیرفتن آن ندارى .
و در این هنگام، حضرت به ناچار اظهار داشت : حال که چنین است، ولایتعهدى را مى پذیرم، مشروط بر آن که در هیچ کارى از امر حکومت دخالت ننمایم .
و ماءمون نیز آن را پذیرفت .(۲۶)
همچنین آورده‌اند:
پس از آن که امام رضا علیه السلام وارد شهر خراسان گردید و بر ماءمون عبّاسى وارد شد؛ و به ناچار ولایتعهدى را پذیرفت، مورد اعتراض و انتقاد بعضى افراد قرار گرفت .
لذا حضرت در جواب فرمود: آیا پیامبر خدا صلوات اللّه علیه افضل است، یا وصىّ و جانشین او؟
گفته شد: پیامبر خدا، افضل است .
فرمود: آیا مسلمان افضل است، یا مشرک به خداوند متعال ؟
گفته شد: مسلمان بر مشرک برترى دارد و افضل مى باشد.
آن گاه، افزود: بنابر این عزیز و پادشاه مصر مشرک بود و حضرت یوسف علیه السلام پیامبر خدا بود؛ ولیکن ماءمون مسلمان است و من وصىّ و جانشین پیامبر خدا هستم، یوسف از پادشاه مصر تقاضا نمود تا وزیر و امانتدار او باشد؛ ولى من در ولایتعهدى ماءمون مجبور و ناگزیر گشتم .(۲۷)
نماز در اوّل وقت و یک شمش طلا
مرحوم کلینى، راوندى و برخى دیگر از بزرگان به نقل از شخصى به نام ابراهیم فرزند موسى قزّاز – که امام جماعت یکى از مساجد شهر خراسان (مسجد الرّضا علیه السلام ) بود – حکایت نمایند:
روزى به محضر مبارک حضرت علىّ بن موسى الرّضاعلیهما السلام وارد شدم تا پیرامون درخواستى که قبلاً از آن حضرت کرده بودم، صحبت نمایم؛ و با کمک ایشان بتوانم مشکلات زندگى خود و خانواده ام را بر طرف سازم .
در همین اثناء، امام علیه السلام در حال حرکت و خروج از منزل بود و قصد داشت که جهت استقبال بعضى از شخصیّت ها به بیرون شهر برود.
من نیز همراه حضرت به راه افتادم، در بین راه وقت نماز فرا رسید، پس امام علیه السلام مسیر خود را به سمت ساختمانى که در آن نزدیکى بود، تغییر داد.
و سپس در نزدیکى آن ساختمان، کنار صخره اى فرود آمدیم؛ و حضرت به من فرمود: اى ابراهیم ! اذان بگو.
عرضه داشتم : صبر کنیم تا دیگر اصحاب و دوستان، به ما ملحق شوند، بعد از آن نماز را اقامه فرمائید؟
حضرت فرمود: خداوند تو را مورد مغفرت و رحمت واسعه خویش قرار دهد، مواظب باش که هیچ گاه نماز را از اوّل وقت آن، تاءخیر نیندازى، مگر آن که ناچار و مجبور شوى؛ و یا آن که داراى عذرى – موجّه – باشى .
پس طبق فرمان امام علیه السلام اذان نماز را گفتم؛ و سپس نماز را به امامت آن حضرت اقامه نمودیم .
بعد از آن که نماز، پایان یافت و سلام نماز را دادیم، عرضه داشتم : یاابن رسول اللّه ! قبلاً خواهشى از شما – در رابطه با مشکلات زندگى خود و عائله ام – کرده بودم؛ و شما نیز وعده اى به من دادى، که مدّت زیادى از آن وعده سپرى شده است؛ و من سخت در فشار زندگى خود و خانواده ام مى باشم .
و با توجّه به مشغله هاى بسیارى که شما دارید، نمى خواهم هر روز مزاحم اوقات گرانبهاى شما گردم، چنانچه ممکن باشد، عنایتى در حقّ من و خانوده ام بفرمائید.
هنگامى که سخن من پایان یافت، امام علیه السلام تبسّمى نمود؛ و سپس با عصا و چوب دستى خود، مقدارى از خاک هاى روى زمین را محکم سائید.
بعد از آن، حضرت دست مبارک خود را دراز نمود و بر روى آن خاکها زد، پس ناگهان متوجّه شدم که شمش طلائى را برداشت و تحویل من داد؛ و فرمود:
این را بگیر، خداوند متعال در آن، برایت برکت و توسعه عطا گرداند، آن را هزینه زندگى خود و عائله ات قرار بده .
و سپس حضرت افزود: آنچه را که امروز مشاده کردى مکتوم و از دیگران مخفى بدار.
ابراهیم بن موسى قزّاز در پایان حکایت، اضافه کرد: بعد از آن که شمش طلا را از امام رضا علیه السلام دریافت کردم و به منزل آمدم، آن را فروختم و قیمت آن را که حدود هفتاد هزار دینار بود، هزینه زندگى خود و خانواده ام قرار دادم .
و خداوند متعال به برکت دعاى آن حضرت، به قدرى برکت و توسعه به من عنایت نمود، که یکى از ثروتمندان معروف شهر خراسان قرار گرفتم .(۲۸)
عیادت از مریض و بهترین هدیه
مرحوم قطب الدّین راوندى در کتاب خود، به نقل از حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام حکایت کند:
یکى از اصحاب امام رضا علیه السلام مریض شده و در بستر بیمارى افتاده بود، روزى حضرت از او عیادت نمود و ضمن دیدار، به او فرمود: در چه حالتى هستى ؟
عرض کردم : مرگ را بسیار سخت و دردناک مى بینم .
حضرت رضا علیه السلام فرمود: این ناراحتى که احساس مى کنى، اندکى از حالات و علائم مرگ مى باشد که اکنون بر تو عارض شده است، پس اگر تمام حالات و سکرات مرگ بر تو عارض شود، چه خواهى کرد؟!
و بعد از آن، در ادامه فرمایش خود افزود: مردم دو دسته‌اند: عدّه اى مرگ برایشان وسیله آسایش و استراحت است .
و عدّه اى دیگر آن قدر مرگ برایشان سخت و طاقت فرسا است، که پس از آن احساس راحتى مى کنند.
حال چنانچه بخواهى که مرگ برایت نیک و لذّت بخش باشد، ایمان و اعتقادات خود را نسبت به خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد صلى الله علیه و آله و نیز ولایت ما اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام را تجدید کن و شهادتین را بر زبان و قلب خود جارى گردان .
امام جواد علیه السلام فرمود: بعد از آن که، آن شخص طبق دستور پدرم شهادتین را گفت، اظهار داشت :
یابن رسول اللّه ! ملائکه رحمت الهى با تحیّات و هدایا وارد شدند و بر شما سلام مى دهند.
امام رضا علیه السلام فرمود: چه خوب شد که ملائکه رحمت الهى را مشاهده مى کنى، از آن ها سؤ ال کن : براى چه آمده‌اند؟
مریض گفت : آن ها مى گویند چنانچه همه ملائکه با اذن خداوند سبحان، نزد شما حاضر شوند، بدون اجازه حرکتى نمى کنند.
پس از آن، با کمال راحتى و آرامش خاطر. چشم هاى خود را بر هم نهاد و گفت : ((السّلام علیک یاابن رسول اللّه !)) پیغمبر اسلام، امیرالمؤ منین و دیگر امامان (سلام اللّه علیهم ) آمدند، و در همین لحظه، جان به جان آفرین تسلیم کرد.(۲۹)
شیعه و نشانه هاى او؟!
امام حسن عسکرى علیه السلام حکایت نمود:
چون موضوع ولایتعهدى حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام پایان و تثبیت یافت .
روزى دربان امام رضا علیه السلام وارد منزل آن حضرت شد و گفت : عدّه اى آمده‌اند، اجازه ورود مى خواهند و مى گویند: ما از شیعیان علىّ علیه السلام هستیم .
امام رضا علیه السلام اظهار داشت : در حال حاضر فرصت ندارم، به آن ها بگو که در وقتى دیگر بیایند.
چون آن جماعت رفتند و در فرصتى دیگر آمدند، نیز امام علیه السلام اجازه ورود نداد، تا آن که حدود دو ماه بدین منوال گذشت؛ و آنان توفیق زیارت و ملاقات با مولایشان را نیافتند و ناامید شدند؛ ولى با این حال براى آخرین مرحله نیز جلوى منزل حضرت آمدند و با حالت خاصّى اظهار داشتند:
ما از شیعیان پدرت، امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام هستیم و با این برخورد شما، دشمنان ما را شماتت و سرزنش مى کنند.
و حتّى در بین دوستان، دیگر آبروئى برایمان نمانده است؛ و نیز از رفتن به شهر و دیار خود خجل و شرمنده ایم .
در این هنگام، امام رضا علیه السلام به غلام خود فرمود: اجازه دهید آن ها وارد شوند.
همین که آنان وارد مجلس شدند، حضرت به ایشان اجازه نشستن نداد، لذا سرگردان و متحیّر، سرپا ایستادند و گفتند:
یابن رسول اللّه ! این چه ظلم بزرگى است که بر ما روا داشته اى که پس از آن همه سرگردانى، نیز این چنین مورد بى اعتنائى و بى توجّهى قرار گرفته ایم، مگر گناه ما چیست ؟
با این حالت، مرگ براى ما بهتر خواهد بود.
در این لحظه، امام رضا علیه السلام فرمود: آنچه که بر شما وارد شده و مى شود، همه آن ها نتیجه اعمال و کردار خود شما مى باشد؛ و نسبت به آن بى اهمیّت هستید!
آن جماعت، همگى گفتند: یاابن رسول اللّه ! توضیحى بفرما تا براى ما روشن شود که خلاف ما چیست ؟
و ما چه کرده ایم، و چه گناهى از ما سر زده است ؟
حضرت فرمود: چون شما ادّعاى بسیار بزرگى کردید؛ و اظهار داشتید که شیعه حضرت امیرالمؤ منین، امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام هستید.
واى بر حال شما، آیا معناى ادّعاى خود را فهمیده اید؟
و سپس افزود: شیعه حضرت علىّ علیه السلام همانند امام حسن و امام حسین علیهما السلام، سلمان فارسى، ابوذر غفّارى، مقداد، عمّار یاسر و محمّد بن ابى بکر هستند، که در انجام اوامر و دستورات امام علىّ علیه السلام از هیچ نوع تلاش و فداکارى دریغ نورزند.
ولى شما بسیارى از اعمال و کردارتان مخالف آن حضرت مى باشد و در انجام بسیارى از واجبات الهى کوتاهى مى کنید و نسبت به حقوق دوستان خود بى اعتنا و بى توجّه هستید و در مواردى که نباید تقیّه کنید، انجام مى دهید.
و با این عملکرد نیز مدّعى هستید که شیعه امیرالمؤ منین، امام علىّ علیه السلام مى باشید!!
شما اگر مى گفتید که از دوستان و علاقه مندان آن حضرت و از مخالفین دشمنانش هستیم، شما را مى پذیرفتم و این همه دردسر و مشکلات را متحمّل نمى شدید.
شما منزلت و مرتبه اى بسیار عظیم و شریف را مدّعى شدید، که چنانچه در گفتار و کردارتان صادق نباشید، به هلاکت خواهید افتاد، مگر آن که مورد عنایت و رحمت پروردگار متعال قرار گیرید و لطف خداوند شامل حالتان بشود.
اظهار داشتند: یاابن رسول اللّه ! ما از آنچه ادّعا کرده و گفته ایم، پوزش مى خواهیم و مغفرت مى طلبیم .
و آنچه را که شما فرمودید، ما نیز بر آن عقیده هستیم؛ و هم اکنون اعلام مى داریم که ما از دوستان و علاقه مندان شما اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام مى باشیم و مخالف دشمنان شما بوده و خواهیم بود.
در این هنگام، امام رضا علیه السلام فرمود: اکنون خوش آمدید، شما برادران من هستید.
و سپس آن جماعت را بسیار مورد لطف و عنایت خویش قرار داد و از دربان پرسید: این جماعت چند مرتبه آمدند و خواستند که وارد منزل شوند؛ و مانع ورود ایشان شدى ؟
دربان گفت : شصت مرتبه .
امام علیه السلام فرمود: باید جبران گردد، شصت مرتبه بر آن ها وارد مى شوى و سلام مرا به آن ها مى رسانى؛ چون که توبه آن ها قبول شد و مستحقّ تعظیم و احترام گشتند و اکنون وظیفه ما است که در رفع مشکلات آن ها و خانوادهایشان همّت گماریم .
و بعد از آن، حضرت دستور فرمود تا مقدار قابل توجّهى مبرّات و خیرات به آن ها کمک شود.(۳۰)پشیمانى خلیفه از نماز عید فطر
علىّ بن ابراهیم قمّى، به نقل از یاسر خادم و ریّان بن صلت حکایت کند:
چون جریان ولایتعهدى حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام تثبیت شد و عید سعید فطر فرا رسید، ماءمون – خلیفه عبّاسى – براى امام علیه السلام پیام فرستاد:
براى اقامه نماز عید آماده شود و در جمع مردم نماز عید را اقامه کند و براى ایشان خطبه و سخنرانى نماید.
حضرت رضا علیه السلام نیز براى وى، پیام فرستاد: تو خود مى دانى که بین من و تو، عهد و پیمان بسته شد بر این که من در هیچ جریانى از امور حکومت دخالت نکنم .
بنابر این، مرا از اقامه نماز عید معذور و معاف بدار.
ماءمون پاسخ داد: مى خواهم مردم نسبت به ولایتعهدى شما مطمئنّ شوند و حقیقت فضل و علم شما را دریابند.
و آن قدر اصرار ورزید تا به ناچار حضرت رضا علیه السلام پذیرفت؛ ولى مشروط بر آن که همانند حضرت رسول و امیرالمؤ منین صلوات اللّه علیهما نماز عید را اقامه نماید.
ماءمون نیز پیشنهاد حضرت را قبول کرد و اظهار داشت : به هر شکل که مایل هستى، حرکت کن و نماز عید فطر را اقامه نما.
آن گاه امام علیه السلام فرمود که تمام افراد حکومت و مردمى که مایل به حضور در نماز عید هستند، فردا صبح، اوّل وقت جلوى منزل حضرت آماده حرکت باشند.
پس تمامى دسته جات، از اقشار مختلف مردان و زنان صبح زود جلوى منزل امام رضا علیه السلام حضور یافته و هر لحظه در انتظار خروج آن حضرت از منزل بودند.
و چون خورشید طلوع کرد، حضرت غسل نمود، لباس پوشید، عمامه اى سفید بر سر نهاد و یک سر آن را بر سینه و یک طرف دیگرش را بر شانه مبارکش قرار داد؛ و سپس خود را معطّر و خوشبو نمود و عصائى به دست گرفت و به اصحاب خود فرمود: هر کارى را که من انجام دادم و هر سخنى را که گفتم، شما نیز همانند من انجام دهید و بگوئید.
بعد از آن، حضرت با اصحاب خود، دسته جمعى با پاى برهنه و پیاده مقدارى حرکت کردند؛ و آن گاه حضرت سر به سوى آسمان بلند کرد و چند تکبیر گفت و تمام اصحاب و همراهان هم صدا با حضرت تکبیر گفتند.
همین که از منزل خارج شدند، جمعیّت انبوهى که از طبقات مختلف جلوى منزل گرد آمده بودند، حضرت را با آن حالت به همراه اصحابش مشاهده کردند، همگى سر تعظیم فرود آوردند و تمام آنچه بر تن پوشیده بودند بیرون آوردند و با پوششى ساده و پاى برهنه آماده حرکت شدند.
و حضرت همچنان تکبیرگویان به راه خویش ادامه مى داد و تمام جمعیّت نیز با حالت عجیبى تکبیر مى گفتند و به دنبال حضرت حرکت مى کردند، به طورى که گویا تمامى موجودات تکبیر مى گویند، در همین بین صداى تضرّع و شیون جمعیّت بلند شد.
و چون جریان را براى ماءمون تعریف کردند، فضل بن سهل به ماءمون گفت : چنانچه علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام با این کیفیّت به محلّ نماز برسد، احتمال آن مى رود که عامّه مردم بر علیه دستگاه حکومتى خلیفه شورش کنند و جان ما به خطر افتد، پس مصلحت آن است که خلیفه هر چه سریع تر او را از ادامه حرکت به سوى نماز باز دارد.
بنابر این، ماءمون براى امام رضا علیه السلام پیام فرستاد: ما شما را به زحمت انداختیم و خسته شده اید، ما دوست نداریم که وجود شما صدمه اى ببیند، شما بازگردید و همان کسى که همیشه نماز را اقامه مى کرده است اکنون انجام خواهد داد.
پس از آن، حضرت با شنیدن این پیام، کفش هاى خود را پوشید و چون مراجعت نمود، و در بین مردم اختلاف شدیدى پدید آمد و جمعیّت متفرّق و پراکنده گشتند؛ و در نهایت نماز عید سعید فطر اقامه نگردید.(۳۱)
نماز باران و بلعیدن دوشیره در پرده
در زمان حکومت ماءمون – خلیفه عبّاسى – در یکى از سال ها خشک سالى شد و زراعت هاى مردم در کم آبى سختى قرار گرفت، ماءمون در یکى از روزهاى جمعه به حضرت علىّ بن موسى الرّضاعلیهما السلام پیشنهاد داد تا آن حضرت جهت بارش باران و رفاه مردم چاره اى بیندیشد.
امام علیه السلام فرمود: بایستى مردم سه روز – شنبه، یک شنبه، دوشنبه – را روزه بگیرند و در سوّمین روز جهت دعا و نیایش به درگاه پروردگار متعال عازم بیابان گردند.
پس چون روز سوّم فرا رسید، حضرت به همراه جمعیّتى انبوه به صحراء رفتند و سپس امام علیه السلام بر بالاى بلندى رفت و پس از حمد و ثناى الهى اظهار داشت :
پروردگارا، تو حقّ ما اهل بیت را عظیم و گرامى داشته اى، اینک مردم به تبعیّت از فرمانت به تو روى آورده و متوسّل شده‌اند؛ و به امید رحمت و فضل تو به اینجا آمده‌اند و آرزوى بخشش و احسان تو را دارند.
خداوندا! بر آن ها باران رحمت و برکت خود را فرود فرست تا سیراب و بهره مند گردند.
در همین لحظه، ناگهان باد، شروع به وزیدن گرفت و ابرى ظاهر گشت و صداى رعد و برق عجیبى در فضا پیچید و مردم حالتى شادمانه به خود گرفتند.
حضرت جمعیّت را مخاطب قرار داد و فرمود: آرام باشید، این ابر براى شما نیامده است، ماءموریت او جاى دیگرى است .
و پس از آن، ابر دیگرى نمایان شد و این بار نیز مردم شادمان شدند، همچنین امام علیه السلام فرمود: آرام باشید، این ابر ماءموریّتش براى جمعیّت و سرزمینى دیگر است .
و به همین منوال تا دَه مرتبه ابر آمد و حضرت چنین مى فرمود.
تا آن که در یازدهمین مرحله، امام علیه السلام اظهار نمود: این ابر براى شما آمده است، اکنون شکرگزار خداوند متعال باشید و برخیزید به خانه هایتان بازگردید، که تا به منازل خود وارد نشوید، باران نخواهد بارید.
امام جواد علیه السلام در ادامه روایت فرمود: تا زمانى که مردم به خانه هایشان نرفتند، ابر از باریدن خوددارى کرد؛ امّا به محض آن که مردم داخل خانه هاى خود شدند، باران به قدرى بارید که تمام رودها و نهرها پر از آب شد و مردم مى گفتند: این از برکت وجود مقدّس فرزند رسول خدا صلى الله علیه و آله است .
بعد از آن، امام رضا علیه السلام در جمع مردم حضور یافت و ضمن سخنرانى مهمّى فرمود:
اى مردم ! احکام و حدود الهى را رعایت کنید؛ و همیشه در تمام حالات، شکرگذار نعمت ها و رحمت هاى خداوند باشید، معصیت و گناه مرتکب نشوید، اعتقادات و ایمان خود را نسبت به خداوند و رسول و ائمّه اطهار علیهم السلام تقویت نمائید.
و نسبت به حقوقى که بر عهده یکدیگر دارید بى توجّه نباشید و آن ها را رعایت کنید، نسبت به یکدیگر دلسوز و یارى، مهربان باشید؛ و بدانید که دنیا وسیله اى است براى عبور به جهانى دیگر، که اءبدى و جاوید مى باشد.
سپس امام جواد علیه السلام افزود: بعد از این جریان، عدّه اى از سخن چینان دنیاپرست و چاپلوس نزد ماءمون رفتند و گفتند: این شخص – بعنى امام رضا علیه السلام – با این سحر و جادویش همه را شیفته خود گردانیده است و مردم را بر علیه خلیفه و دستگاهِ حکومت تحریک مى کند.
لذا ماءمون شخصى را فرستاد تا حضرت رضا علیه السلام را نزد وى آورد؛ و چون حضرت وارد مجلس ماءمون شد، یکى از وزراى حکومت به امام خطاب کرد و گفت : تو با آمدن باران، ادّعاهائى کرده اى؛ چنانچه در کار خود صادق و مطمئنّ هستى، دستو بده تا این دو شیرى که بر پرده خلیفه نقاشى شده‌اند، زنده شوند.
امام رضا علیه السلام بانگ برآورد: اى دو شیر درّنده ! این شخص فاجر را نابود کنید، که اءثرى از او باقى نماند.
ناگهان آن دو عکس به شکل دو شیر حقیقى در آمدند و آن وزیر سخن چین دروغ گو را دریده و بدون آن که قطره خونى از او بریزد، او را بلعیدند.
و آن گاه اظهار داشتند: یاابن رسول اللّه ! اجازه مى فرمائى تا ماءمون را نیز به دوستش ملحق گردانیم ؟
ماءمون با شنیدن این سخن بیهوش شد و روى زمین افتاد و چون او را به هوش آوردند، دو مرتبه آن دو شیر گفتند: اجازه بفرما تا او را نیز نابود کنیم ؟
حضرت فرمود: خیر، مقدّرات الهى باید انجام پذیرد و سپس به آن دو شیر دستور داد تا به جاى خود بازگردند و آن ها نیز به حالت اوّلیه خویش ‍ بازگشتند.
و ماءمون به امام رضا علیه السلام گفت : الحمدللّه، که مرا از شرّ این شخص – حمید بن مهران – نجات بخشیدى .(۳۲)
ظروف و دیگ سنگى
هنگامى که ماءمون حضرت رضا علیه السلام را از مدینه به خراسان احضار کرد، آن حضرت در مسیر راه، معجزات و کراماتى را به اذن خداوند متعال به مردم و همراهیان خود ارائه نمود.
از آن جمله وقتى امام علیه السلام به روستاى سناباد رسید، بر کوهى – که از سنگ سیاه بود – تکیه زد و این دعا را بر زبان مبارک خویش جارى نمود: ((اللّهمَانْفَعْ بِهِ وَ بارِکْ فیما یَنْحَتُ مِنْه )) یعنى؛ پروردگارا، مردم را از این کوه سودمند گردان، و در آنچه از آن مى تراشند، برکت و فایده اى بسیار قرار بده .
سپس فرمود: هر غذائى که مى خواهید براى من طبخ نمائید در ظرف سنگى تراشیده شده از این کوه باشد.
و چون از آن کوه براى حضرت در ظروف سنگى غذا تهیّه شد، مرتّب غذا تناول مى فرمود؛ گرچه حضرت کم خوراک بود.
و از آن روز به بعد، مردم ظرف هاى سنگى گوناگونى از آن کوه مى تراشند و مورد استفاده قرار مى دهند، که به وسیله دعاى حضرت برکات بسیارى دیده‌اند.(۳۳)
دو جریان مهمّ و حیرت انگیز
در زمانى که حضرت ابوالحسن، امام رضا علیه السلام توسّط ماءمون عبّاسى از مدینه به خراسان احضار شده بود، در مسیر راه خویش به محلّى به نام ((حمراء)) رسید.
حضرت براى استراحت، کنار چشمه اى فرود آمد و چون سفره غذا را پهن کردند، حضرت با همراهانش مشغول تناول غذا گردید.
ناگهان حضرت، سر خود را بلند نمود و مردى را که شتابان مى آمد، نگریست؛ و دست از غذا خوردن کشید.
وقتى آن مرد محضر حضرت شرفیاب شد، عرض کرد: فدایت گردم، تو را بشارت باد بر این که زبیرى کشته شد.
رنگ چهره حضرت دگرگون و زرد شد و سر خویش را پائین انداخت، سپس فرمود: گمان مى کنم که زبیرى شب گذشته مرتکب گناهى خطرناک شده باشد، که او را داخل دوزخ گردانیده است .
پس از آن، دست مبارک خویش را دراز نمود و مشغول تناول غذا گردید؛ و از آن مرد پرسید: علّت مرگ زبیرى چه بود؟
در پاسخ اظهار داشت : زبیرى شب گذشته شراب خمر بسیارى بیاشامید تا جائى که فورا به هلاکت رسید.(۳۴)
همچنین محمّد بن عبداللّه افطس حکایت کند:
روزى بر مأ مون وارد شدم، پس از صحبت هائى گفت : رحمت و درود خدا بر حضرت رضا علیه السلام که عالم تر از او یافت نمى شود، در آن شبى که مردم با او بیعت کرده بودند، پیشنهاد کردم که خلافت را بپذیرد؛ و من جانشین او در خراسان باشم ؟
فرمود: خیر، نمى پذیرم و کمتر از محدوده خراسان را هم قبول دارم، و من در خراسان باید بمانم تا مرگ، مرا دریابد.
گفتم : فدایت گردم، چگونه و از کجا چنین مى دانى و مى گوئى ؟!
حضرت فرمود: علم و اطّلاعات من نسبت به موقعیّت کنونى و آینده ام همانند علم و اطّلاع تو نسبت به خودت مى باشد.
گفتم : موقعیّت شما در آینده چگونه است ؟
فرمود: مسافت بین من و تو بسیار است، چون که مرگ من در مشرق؛ ولى مرگ تو در مغرب انجام خواهد گرفت .
سپس گفتم : راست مى گوئى و خدا و رسولش درست گفته‌اند، و بعد از آن نیز هر چه تلاش کردم که او را تطمیع در خلافت کنم، فریب نخورد و اثرى نبخشید.(۳۵)
اکنون قبر مطّهر آن حضرت سمت مشرق و قبر ماءمون در سمت مغرب قرار گرفته است .
زینب کذّابه و درندگان
در دوران حکومت ماءمون، زنى به نام زینب مدّعى بود که از ذرّیّه حضرت فاطمه زهراء علیها السلام مى باشد و با این روش از مؤ منین پول مى گرفت و مایحتاج زندگى خود را تأ مین مى کرد و بر دیگران فخر و مباهات مى ورزید.
وقتى حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام این خبر را شنید، آن زن را احضار نمود؛ و سپس تکذیبش کرد و فرمود: این زن، دروغ گو و سفیه است، زینب در کمال وقاحت به امام علیه السلام گفت : همان طور که تو اصل و نسب مرا تکذیب و ردّ مى نمائى، من نیز سیادت و نسب تو را تکذیب مى کنم .
حضرت رضا علیه السلام به ناچار، جریان را براى مأ مون بازگو نمود و چون زینب کذّابه را نزد خلیفه آوردند، حضرت فرمود: این زن دروغ مى گوید؛ و او از نسل حضرت علىّ و فاطمه زهراء علیها السلام نمى باشد.
بعد از آن، اظهار نمود: چنانچه او راست و حقّ مى گوید، او را نزد درّندگان بیندازید، تا حقیقت ار بر همگان روشن شود؛ چون درّندگان به نسل زهراء علیها السلام گزندى نمى رسانند.
هنگامى که زینب چنین مطلبى را شنید، گفت : اوّل خودت نزد درّندگان برو، اگر حقّ با تو بود که سالم بیرون مى آئى .
حضرت بدون آن که سخنى بگوید برخاست و به سمت محلّى که درّندگان در آنجا جمع آورى شده و نگه دارى مى شدند، حرکت نمود.
ماءمون به حضرت گفت : یاابن رسول اللّه ! کجا مى روى ؟
امام علیه السلام فرمود: سوگند به خدا، باید نزد درّندگان بروم تا حقیقت امر ثابت گردد؛ پس هنگامى که حضرت وارد آن محلّ شد و نزدیک درّندگان رسید، تمامى آن حیوانات متواضعانه روى دُم هاى خود نشستند و حضرت کنار یکایک آن ها آمد و دستى بر سرشان کشید و آن ها را نوازش نمود و سپس با سلامتى خارج گردید.
آن گاه به خلیفه فرمود: اکنون این زنِ دروغ گو را نزد آن ها بفرست تا دروغ او براى عموم روشن گردد.
و چون ماءمون از آن زن خواست تا به سمت درّندگان برود؛ زن ملتمسانه از رفتن به آن محلّ خوددارى مى کرد، تا آن که خلیفه دستور داد تا او را به اجبار وارد آن محلّ کرده و رهایش نمایند.
با ورود زینب به داخل آن محلّ، درّندگان از هر طرف حمله کرده و او را دریدند و بدون آن که خونى بر زمین ریخته شود، نابودش کردند و به عنوان زینب کذّابه معروف گردید.(۳۶)
دو معجزه و یک غیب گوئى
محمّد بن فضیل – که یکى از راویان حدیث است – حکایت کند:
مدّتى بود که به ناراحتى درد پهلو و درد پا مبتلا شد بودم، به همین جهت محضر مبارک حضرت ابوالحسن، امام رضا علیه السلام شرفیاب شدم تا شفاى خود را بگیرم؛ در آن زمان حضرت در مدینه بود و هنوز به خراسان منتقل نشده بود، هنگامى که وارد بر امام علیه السلام شدم فرمود: چرا ناراحت و افسرده اى ؟
گفتم : ناراحتى درد پهلو و درد پا دارم که مرا سخت مى آزارد.
امام علیه السلام با دست مبارک خویش اشاره به پهلویم نمود و دعائى را خواند و آب دهان مبارک خود را بر محلّ درد مالید و فرمود: دیگر از این جهت، ناراحتى نخواهى داشت .
و سپس نگاهى به پایم انداخت و اظهار داشت : حضرت ابوجعفر، باقرالعلوم علیه السلام فرموده است : هر که از شیعیان ما، مبتلا به مرض و ناراحتى شود و در مقابل آن صبر و شکیبائى از خود نشان دهد، خداوند پاداش هزار شهید به او عطا مى فرماید.
محمّد بن فضیل گوید: با این سخن حضرت، فهمیدم که درد پایم باقى خواهد ماند و خوب شدنى نیست .
دوستان او مانند هیثم بن ابى مسروق گفته‌اند: محمّد تا آخر عمر مبتلا به پا درد بود و با همان ناراحتى از دنیا رفت .(۳۷)
همچنین آورده‌اند:
حُبابه والبیّه از زمان امیرالمؤ منین، امام علىّ علیه السلام تمام ائمّه را تا امام رضا علیهم السلام محضر یکایک آن ها شرفیاب شد و از هر یک معجزه مخصوصى مشاهده کرد.
چون حُبابه والبیّه بر امام رضا علیه السلام وارد شد، به او فرمود: جدّم، امیرالمؤ منین علیه السلام چه مطالبى را برایت بیان نمود؟
حُبابه گفت : آن حضرت فرمود: تو یک علامت و برهان عظیمى را خواهى دید؛ امام رضا علیه السلام فرمود: اى حُبابه ! آیا متوجّه موهاى سفیدت شده اى ؟ گفت : بلى .
فرمود: آیا دوست دارى که گیسوانت سیاه و خودت را جوان ببینى؛ و به حالت جوانى برگردى ؟
حُبابه گفت : بلى، این بزرگ ترین نشانه و برهان خواهد بود.
در همین لحظه حُبابه احساس خاصّى در خود کرد و متوجّه شد که حضرت مخفیانه دعائى را مى خواند.
سپس حُبابه، گیسوان خود را تماشا کرد، دید که همه سیاه و زیبا گشته است، مکانى خلوت را پیدا کرد و به آن جا رفت و پس از آن که خود را بررسى کرد متوجّه شد که دختر شده است و باکره مى باشد.(۳۸)
زلزله وحشتناک در خراسان
طبق آنچه مورّخین و راویان حدیث حکایت کرده‌اند:
ماءمورین و جاسوسان حکومتى براى ماءمون عبّاسى خبر آوردند که حضرت ابوالحسن، علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام جلساتى تشکیل مى دهد و مردم در آن مجالس شرکت کرده و شیفته بیان و علوم او گشته‌اند.
ماءمون دستور داد تا مجالس را به هم بزنند و مردم را متفّرق کرده و نیز حضرت را نزد وى احضار کنند.
همین که امام رضا علیه السلام نزد ماءمون حضور یافت، ماءمون نگاهى تحقیرآمیز به حضرت انداخت .
و چون حضرت چنین دید، با حالت غضب و ناراحتى از مجلس ماءمون خارج شد؛ و در حالى که زمزمه اى بر لب هاى مبارکش بود، چنین مى فرمود:
به حق جدّم، محمّد مصطفى و پدرم، علىّ مرتضى و مادرم، سیّده النّساء – صلوات اللّه علیهم – نفرین مى کنم که به حول و قوّه الهى آنجا به لرزه درآید و سگ هائى که اطراف او جمع شده‌اند، همه را مطرود مى سازم .
بعد از آن، امام رضا علیه السلام وارد منزل خود شد و تجدید وضوء نمود و دو رکعت نماز خواند و در قنوت، دعاى مفصّلى را تلاوت نمود و هنوز از نماز فارغ نشده بود، که زلزله هولناکى سکوت شهر را درهم ریخت و صداى گریه و شیون مردان و زنان بلند شد.
و به دنباله این حادثه، طوفان شدید و غبار غلیظى با صداهاى وحشتناکى به وجود آمد.
وقتى حضرت از نماز فارغ شد و سلام نماز را داد، به اباصلت فرمود: بالاى بام منزل برو و ببین چه خبر است ؟
و سپس افزود: متوجّه آن زن بدکاره، فاحشه نیز باش که چگونه تیر بلا بر گلویش فرود آمده و او را به هلاکت رسانیده است .
این همان زن بدکاره اى است که جاسوسان و بدگویان را بر علیه من تحریک مى کرد و آن ها را هدایت مى نمود تا نزد ماءمون سخن چینى و بدگوئى مرا کنند و ماءمون را بر علیه من مى شوراند.
در پایان این حکایت آمده است : تمام آنچه را که حضرت بیان فرموده بود به واقعیّت پیوست؛ و پس از آن که ماءمون متوجّه این قضیّه شد، دستور داد تا افراد سخن چین و دروغ گو را از اطراف ماءمون و دستگاه حکومتى او البتّه در ظاهر و براى عوام فریبى کنار بروند و دیگر به آن ها توجّه و کمکى نشود.(۳۹)
جواب شش سؤ ال و شفاى دردپا
حسین بن عمر بن یزید از جمله کسانى بود که بر امامت حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام توقّف کرده و پنج امام بعد از آن حضرت را قبول نداشت، او حکایت کند:
روزى به همراه پدرم نزد امام کاظم علیه السلام رفتیم و پدرم هفت سؤ ال مطرح کرد که حضرت شش تاى آن ها را پاسخ فرمود.
پس از گذشت مدّتى از این جریان، من با خود گفتم : همان سؤ ال ها را از فرزندش، حضرت رضا علیه السلام مى پرسم، چنانچه همانند پدرش پاسخ داد، او نیز امام و حجّت خدا مى باشد.
چون نزد ایشان آمدم و سؤ ال ها را مطرح کردم، همانند پدرش، امام کاظم علیه السلام – حتّى بدون تفاوت در یک حرف – پاسخ داد و از جواب هفتمین سؤ ال خوددارى نمود.
و هنگامى که خواستم از محضرش خداحافظى کنم، فرمود: هر یک از شیعیان و پیروان ما در این دنیا به نوعى گرفتار و دچار مشکلات هستند؛ پس اگر صبر و شکیبائى از خود نشان دهند، خداوند متعال پاداش هزار شهید به آن ها عطا مى نماید.
و من در این فکر فرو رفتم که این سخن به چه مناسبتى بیان و مطرح شد؛ و با حضرت وداع کردم .
بعد از مدّتى به درد پا مبتلا گشتم و سخت مرا آزار مى داد تا آن که به حجّ خانه خدا رفتم و امام رضا علیه السلام را ملاقات کردم و از شدّت درد و ناراحتى پا سخن گفتم و تقاضا کردم دعائى را براى شفا و بهبودى آن بخواند؛ و پاى خود را جلوى حضرت دراز کردم، فرمود: این پا، ناراحتى ندارد، آن پایت را بیاور.
وقتى پاى دیگر خود را دراز کردم، حضرت دعائى خواند و لحظاتى بعد، به طور کلّى درد و ناراحتى پایم برطرف شد.(۴۰)
همچنین آورده‌اند:
شخصى به نام احمد بن عبداللّه، به نقل از غفّارى حکایت کند:
روزى خدمت امام رضا علیه السلام رفتم و گفتم : مقدارى قرض دارم و توان پرداخت آن را ندارم؛ و مقدار آن را مطرح نکردم .
حضرت دستور داد غذا آوردند و چون غذا خوردیم فرمود: آنچه زیر تُشک نهاده شده بردار و بدهى خود را بپرداز.
وقتى تُشک را بلند کردم مقدارى دینار زیر آن موجود بود، برداشتم و چراغى را آوردم و آن ها را شمردم چهل و هشت دینار بود.
در بین آن ها یک دینار مرا جلب توجّه کرد، آن را برداشتم و نزدیک چراغ آوردم، دیدم بر آن نوشته است : بیست و هشت دینار آن را بابت بدهى خود پرداخت کن و باقى مانده آن را هزینه زندگى خود و خانواده ات قرار بده .(۴۱)
سیاست و زندگى شرافتمندانه
معمّربن خلاّد – که یکى از اصحاب امام علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام مى باشد – حکایت کند:
روزى در خدمت آن حضرت بودم، ضمن صحبت هائى فرمود: روزى ماءمون عبّاسى به من اظهار داشت : اى ابوالحسن ! عدّه اى در اطراف و حوالى شما در حال فتنه و آشوب مى باشند، چنانچه نامه اى به دوستان خود بنویسى، که جلوى فساد و آشوب گرفته شود، مناسب و مفید خواهد بود؟
من در جواب گفتم : باید تو به عهد خود وفا نمائى و من نیز به عهد خود وفا مى نمایم، آن زمانى که ولایتعهدى را پذیرفتم مشروط بر آن بود که من هیچ گونه دخالتى در امور حکومت نداشته باشم .
این مسئولیتى را که پذیرفته ام، هیچ سودى براى من نداشته است، آن زمان که در مدینه بودم نامه و سخن من در تمام شرق و غرب، مؤ ثّر و نافذ بود؛ سوار الاغ مى شدم و در خیابان و بازار عبور مى کردم و هرکس بر من مى گذشت، مرا احترام و تکریم مى کرد، کسى از من درخواستى نمى کرد مگر آن که نیازش را برآورده مى ساختم .
ماءمون گفت : مانعى نیست؛ طبق همان شرط و عهد عمل شود.(۴۲)
درس پیشوا شناسى
روزى حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام در جمع عدّه اى از دوستان و اصحاب خود فرمود: امام و پیشواى جامعه داراى علائم و نشانه هائى است، که برخى از آن عبارت است :
از تمامى افراد باید عالم تر و آگاه تر باشد، در حکومت و قضاوت باتدبیر و قاطع باشد، پرهیزکار و متّقى، حلیم و صبور، شجاع و قوىّدل، سخاوتمند و کریم باشد، و نیز در برابر خداوند عابد و در برابر بندگان فروتن باشد.
ختنه شده و پاک و نظیف تولّد یابد، هنگام تولّد از رحم مادر، شهادت بر یگانگى خدا و رسالت رسول خدا دهد.
همچنان که از جلو مى بیند و متوجّه مى شود، از پشت سر نیز متوجّه گردد، سایه نداشته باشد، در خواب محتلم نشود، چشم او هنگام خواب همانند دیگران نمى بیند؛ ولى قلبش متوجّه و آگاه است، از غیب با او حدیث و سخن گفته مى شود، زره رسول اللّه صلى الله علیه و آله‌اندازه او و بر قامت او راست مى آید.
روى زمین اثرى از بول و غایط او بر جاى نماند، چون خداوند زمین را به بلعیدن آن امر کرده است، عرق و بوى او از مشک و عنبر خوشبوتر است، نسبت به مردم در نفوس و اموالشان اولویّت دارد؛ و از هرکس به مردم دلسوزتر و مهربان تر؛ و نیز نسبت به آنها متواضع باشد، خود مُجرى دستورات الهى؛ و نیز وادارکننده مردم بر اجراى اوامر و نواهى خداوند است .
دعاى او مستجاب مى باشد و چنانچه دعا کند که صخره اى متلاشى شود همان خواهد شد، سلاح و شمشیر ذوالفقار حضرت رسول صلى الله علیه و آله، همچنین صحیفه اى که در آن نام تمامى پیروانشان و نیز صحیفه اى که نام همه قاتلین و دشمنانشان در آن ثبت گردیده، نزد او موجود خواهد بود.
و یه عنوان این که او امام و خلیفه رسول اللّه صلوات اللّه علیه مى باشد، سه کتاب مهمّ دیگر نزد او مى باشد، که عبارتند از:
کتاب حامعه، که طول آن هفتاد ذراع (حدود ۳۵ متر) مى باشد و تمام نیازمندیهاى انسانها در تمام امور و مسائل، در آن موجود است .
کتاب جفر اکبر و اصغر، که تمام علوم و حدود و دیات در آن مذکور است .
مصحف و کتابنامه شریف حضرت فاطمه زهراء علیها السلام مى باشد.(۴۳)
همچنین آورده‌اند:
روزى از روزها یکى از رؤ سا و سران واقفیّه به نام حسین بن قیاما به حضور حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام رسید و اظهار داشت : آیا تو امام و حجّت خدا هستى ؟
امام علیه السلام فرمود: بلى، حسین گفت : من شهادت و گواهى مى دهم بر این که تو امام نمى باشى .
حضرت لحظاتى سر خویش را به زیر افکند و سپس سر خود را بلند نمود و فرمود: دلیل تو چیست که مى گوئى من امام نیستم ؟
حسین گفت : چون امام جعفر صادق علیه السلام فرموده است : حجّت خدا عقیم نخواهد بود، و شما در این موقعیّت سنّى بدون فرزند پسر مى باشى .
حضرت رضا علیه السلام باز لحظاتى طولانى تر از قبل، سر خویش را پائین انداخت و پس از آن سر خود را بالا گرفت و فرمود: من خداوند متعال را شاهد و گواه قرار مى دهم بر این که به همین زودى داراى فرزند پسرى خواهم شد.
راوى – به نام عبدالرّحمن بن ابى نجران – گوید: من نیز در آن مجلس حضور داشتم و چون این سخن را از امام رضا علیه السلام شنیدم، تاریخ آن را ثبت کردم و هنوز مدّت یک سال سپرى نشده بود که حضرت داراى فرزندى پسر به نام ابوجعفر، محمّد بن علىّعلیهما السلام شد.(۴۴)

درخت بادام در خانه میزبان

مرحوم شیخ صدوق رضوان اللّه علیه، به نقل از محمّد بن احمد نیشابورى از قول جدّه اش خدیجه، دختر حمدان حکایت کند:
در آن هنگامى که امام رضا علیهما السلام در مسیر راه خراسان وارد شهر نیشابور گردید، به منزل ما تشریف فرما شد.
امام علیه السلام پس از آن که‌اندکى استراحت نمود، در گوشه اى از حیات خانه ما یک بادام کشت نمود، که رشد کرد و بزرگ شد و یک ساله به ثمر رسید؛ و هر سال ثمره بسیارى مى داد.
و چون مردم متوجّه شدند، که امام رضا علیه السلام آن درخت را با دست مبارک خود کشت نموده است، هر روز به منزل ما مى آمدند و از بادام هاى آن جهت شفا و درمان امراض خود استفاده مى کردند و هرکس هر نوع مرضى که داشت، به عنوان تبرّک از آن بادام که تناول مى کرد، عافیت و سلامتى خود را باز مى یافت .
و حتّى نابینایان شفا مى گرفتند و زن هاى آبستن – که درد زایمان برایشان سخت و غیرقابل تحمّل بود – از آن بادام استفاده مى کردند و به آسانى وضع حمل مى نمودند.
و همچنین حیوانات مختلف مى آمدند و خود را به وسیله آن درخت متبرّک مى ساختند.
پس ا آن که مدّت زمانى از این جریان گذشت، درخت بادام خشک شد و جدّم، حمدان چند شاخه اى از آن درخت را قطع کرد که در نتیجه چشم هایش کور و نابینا گردید.
و فرزند او – که عَمرو نام داشت و یکى از ثروتمندان مهمّ شهر نیشابور بود – آن درخت را از ریشه قطع و نابود کرد و او نیز به جهت این کار، تمام اموال و زندگیش متلاشى شد و بیچاره گردید، که دیگر به هیچ عنوان توان امرار معاش نداشت .

و راوى در نهایت گوید: قبل از آن که درخت خشک شود، کرامات بسیارى به برکت امام رضا علیه السلام از آن ظاهر مى گردید و مردم؛ بلکه حیوانات از آن بهره مى بردند.(۴۵)

منبع: تبیان

همچنین ببینید

عصر ظهور در کلام امام باقر علیه السلام

این آگاهیها و اطلاع رسانی آن ستارگان هدایت موجب شده است که اهل ایمان و منتظران حکومت عدل حضرت مهدی علیه السلام بیش از پیش امیدوار و دلبسته ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *