گهگاه حالم بد میشه و شاید خیلی بد، همه ناراحتن و هی بهم میگن برو دنبال دوا و دکتر، نه این که نرفته باشم؛ رفتم ولی گفتن چیزیم نیست، سالمم. امروز فهمیدم این مریضی رفیق خیلی خوبی شده
برام. یه مروری کردم دیدم هر وقت اومده سراغم باعث شده به هرچی دلم میخواد برسم. چند وقت پیش اوراق قدیمی رو بهم ریخته بودم چشمم خورد به یک شبه قصه که درباره حالتهای مادرم روزهای جمعه،
نه سال پیش نوشته بودم، به خودم گفتم: «باید یه روز بشینم قصهاش کنم.» اما نمیشد که نمیشد. دیروز مامان زنگ زد و گفت: «شب بیست و سوم احیا گرفتم، افطار بیا اینجا» گفتم: «مامان نمیتونم، بعد
افطار مییام چون کلاس تعلیم رانندگی دارم» مامان یه کم لجش گرفته بود از لحن صداش فهمیدم، اما گفت: «باشه بیا ساعت نه شروع میشه دلم میخواد تو باشی» صبح که اومدم سرکار، بدجوری به سرم
زده بود قصه مامان رو بنویسم، ولی جرأت نداشتم به خودم بگم امشب نرو بشین تو خونه، قصه رو بنویس. ساعت حدود یک بعدازظهر بود که یهو تمام تنم درد گرفت و تب کردم. تا ساعت پنج هر جوری بود دوام
آوردم. اما دیدم نمیشه. راه افتادم اومدم خونه سه تا قرص مسکن خوردم و افتادم تو رختخواب، یه وقت با صدای زنگ تلفن بیدار شدم.
– تو هنوز خونهای ساعت هشت شبه همه اومدن.
همون طور که مامان، حرف میزد حس کودکی در وجودم گل میکرد و باعث میشد صدام مظلومانه و با عشوه و ناز بشه.
– مامان حالم … آه… خیلی بده تب و لرز کردم. اومدم افتادم تو رختخواب، چَشم میآم الان راه میافتم.
لحن صدای مامان عوض شد.
– الهی بمیرم باز حالت بد شد چقدر بهت بگم به فکر خودت باش، نمیخواد بیای، بگیر بخواب استراحت کن تا خوب بشی، خیلی دلم میخواست تو هم باشی واسه مشکل داداشت نذر احیا کرده بودم. بگیر
بخواب مادر جون. مراقب خودت باش.
گوشی رو که گذاشتم حس کردم چقدر دوستش دارم و زود پتو رو کشیدم روی سرم، اما هرچه کردم خوابم نبرد، یهو یادم افتاد چقدر دلم میخواست امشب قصه مامان رو بنویسم، رفتم اول شبه قصه قدیمی رو
آوردم و شروع کردم به خوندن که یهو یکی از دوستام زنگ زد و بدون مقدمه گفت: «میخوام یه شعر برات بخونم حال کنی»
و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:
شب و مولا و نخلستون و غربت
یه کاسه عشق و یه قرص محبت
سحر محراب با شمشیر میگفت:
چه کردی با علی ای بی مروت
(علیرضا قزوه)
گفتم: «خیلی قشنگه، دستت درد نکنه. تو هم احیا نرفتی؟!» و بعد کلی حرف زدیم و حسن ختام حرفهامون این شد که «مداد العلماء افضل من دماء شهدا» و بعد از خداحافظی رفتم که بنویسم که دیدم تب و درد
دوباره داره مییاد سراغم بهش گفتم: «رفیق خودت بزم عیش و نوش من و قلم رو فراهم کردی حالا وسط راه میخوای سد راه بشی، این دور از انصافه» و بعد یاد چهره مامان افتادم. گفتم، حتما داره دعای
جوشن میخونه و برای سلامتی و موفقیت بچههاش دعا میکنه، و حتما از خدا میخواد این جمعه که مییاد به آرزوش برسه، آخه میدونید از وقتی که یادم مییاد مامان همیشه جمعهها حال عجیبی داشت
خیلی کوچولو که بودم، یه شب بیدار شدم و سراغ مامانم رو گرفتم. اما مامان سر جاش نبود چشمهام رو مالیدم و گریهام گرفت، بابام چشمهاش رو باز کرد و گفت: «چیه» گفتم: مامان کو. بابا چراغ خواب رو
روشن کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: «برو تو حیاته حتما داره وضو میگیره، دم اذانه، برو تو حیاط» و بعد پتو رو کشید روی سرش.
با هدایت نور چراغ خواب رفتم تو حیاط اونجا تاریک روشن بود، اما مامان نبود. چشمم افتاد به در حیاط که باز بود رفتم دیدم مامان داره با آفتابه دم در رو آب پاشی میکنه تا چشمش افتاد به من بغلم کرد. خواب از
سرم پریده بود دم در نشستم، داشت جارو میکرد. گرد و خاک بلند شده بود. گفتم: «مامان چرا نصف شب جارو میکنی مگه خوابت نمییاد» گفت: «الان اذاب صبح رو میگن شب نیست، شاید مهمون بیاد باید
همه جا تمیز باشه» گفتم: «خاله اینا آخ جون» مامان حرفی نزد و من رفتم خوابیدم، بعد که بزرگتر شدم چندبار دیگه اتفاقی بیدار شدم و دیدم مامان در حال جارو کردن حیاط، آب دادن به باغچههاست. هیچ
جمعهای نبود که ما ناهار بریم خونه خاله و عمه و مادر بزرگ همیشه شبهای جمعه میرفتیم و ظهرها بیشتر وقتها ما مهمون داشتیم.
خیلی دوست داشتم همیشه جمعه باشه و با بچههای خاله و عمه تو باغچه خالهبازی کنیم، همیشه من میشدم مامان و بازی میکردیم. سر ظهر که میشد ادای نماز خوندن رو در میآوردم و میگفتم: «
بچهها سر و صدا نکنید بذارید حواسم جمع باشه نمازم رو که خوندم ناهار میخوریم و بعد از آن که ادای نماز خوندنرو در میآوردم، انگشتم را میگرفتم به سمت قبله و میگفتم: السلام علیک یا صاحب الزمان،
السلام علیک یا شریک القران» زهرا میگفت: «تو چی میگی زودباش دیگه حوصلمون سر رفت از گشنگی مردیم» و من میگفتم: «نمیدونم، خب، مامانم دیگه باید این حرفارو بزنم و گرنه مامان نمیشم که»
کم کم هشت سالم شد. مامان یه روز بهم گفت: «این چادر و مقنعه رو دوست داری، دیدم خیلی خوشگله» گفتم: «آره خیلی قشنگه اگه زهرا ببینه اونم میخواد.» مامان گفت: «تو دیگه کمکم داری بزرگ
میشی، باید نماز بخونی، از حالا باید شروع کنی تا وقتی نه ساله شدی و بهت واجب شد حسابی بلد باشی» تمام روزهای هفته چون ظهرها میرفتم مدرسه، نماز نمیخوندم، چون دیرم میشد، اما جمعه
مامان میگفت: «مریم بسه دیگه بلند شو بیا وضو بگیر و نمازت رو بخون، بعد برو سراغ بازی» و من میگفتم:« هنوز وقت نماز نشده» و مامان میگفت:« دلت میخواد وقتی مهمونمون اومد بیوضو باشی، یهو
میاد و شروع میکنه به نماز خوندن اگه وضو نداشته باشی، نمیرسی پشت سرش نماز بخونی» و من داد میزدم «آخه مهمون چه کار به وضو داره مامان، چرا اذیت میکنی و الکی بازیمونو بههم میزنی،
مهمونتم، هیچ وقت نمییاد، زهرا پرید وسط حرفم و گفت: «خاله مهمونتون که هیچ وقت نمییاد، اگه یه روز بیاد، بچهام داره که باهاش بازی کنیم و بیژن دوید دست مامان رو گرفت و گفت: «زندایی، پسرم داره؟»
و مامان هیچ جوابی نداد و با انگشتش روی آب حوض چیزی نوشت و رفت و من به بچهها گفتم: «خوش به حالتون که مامانتون هیچ وقت بازیتونو بههم نمیزنه» و اونا گفتن: «چه فرقی داره خلاصه بازیمون بههم
میخوره دیگه».
بعدها که بزرگتر شدم و شاعر و قصهنویس، یک روز به مامان گفتم: «میدونی جمعهها شکل چی میشی» مامان با تعجب گفت: «نه» گفتم: «صبح اول وقت که آب و جارو میکنی و نماز میخونی و میشینی
سر دعای ندبه شبیه بهار میشی و شکوفههای لبخند رو لبات جوونه میزنه و جوان و شاداب میشی و میآیی و میپزی و جارو میکنی و میخندی و همین که صدای اذان ظهر بلند میشه مثل بارون بهار
اشک میریزی و بعدم شبیه تابستون میشی و روی لپات گل میافته و حوصله حرف زدن با هیچ کس رو نداری، دم غروبم که دعای سمات میخونی رنگ صورتت شبیه برگهای پاییزی میشه و وقتی نماز مغرب
رو میخونی رنگ صورتت شبیه برگهای پاییزی میشه و وقتی نماز مغرب رو میخونی انگار برف زمستونی روی صورتت نشسته سفید و براق و نورانی میشی، رو تخت فرش میاندازی، بساط سماور و چای
پهن میکنی دوباره لبخند رو لبات میشینه و من نمیدونم چرا این طوری میشی» یه دفعه از زهرا و محبوبه پرسیدم: مامان شمام این طوری میشه؟ گفتن «نه فقط عصر جمعهها یکم ساکت و بداخلاق
میشه» بیژن و هوشنگم تقریبا همین رو میگفتن، مامان هیچی نگفت، گفتم «مامان با شمام، چرا اینطوری میشی؟» فقط گفت: «همه آدما همین طورن خودشونم نمیدونن».
بعدها که بزرگتر شدم و یه خانوم، یه روز دعوتم کردن جشن امام زمان(ع) که شعر بخونم، دلهره زیادی داشتم و به خودم گفتم: «آبروم میره باید هر طوری شده یه شعر بگم و نتیجه اون دلواپسیها، دو غزل شد
که سرودم و فورا برای مامان خوندم.
۱. شبانه
من و تنهایی و شبهای دلگیر
من و فکر تو و باران تصویر
چگونه دست بردارم از این عشق
خیالت بسته بر من راه تدبیر
بیا دریاب «آقا» غربتم را
میان ناکجاآباد تقدیر
چه میشد بال بگشایم شبانه
از این شهر دورنگی شهر تزویر…؟!
تمام صبحهایم هست انگار
غروب جمعهای دلگیردلگیر
۲. عصر فرادی
ما بی تو همرنگ شبیم و کوچه گردیم
وامانده در آن سوی بیانجام دردیم
ماییم و پژواک نیاز و بینصیبی
گم کرده دل در اضطراب فصل سردیم
ای سبزپوش خاطراتم تا همیشه
رنگی چکان بر ما که چون پاییز زردیم
ای موج موج معجزه بر ساحل درد
دل را دو چشم آبی آیینه کردیم
در ندبه با اشک کبوترهای بیتاب
تا ظهر با شوق ظهورت کوچه گردیم
هر جمعه شعر اقتدا را میسراییم
بازا که در عصر فرادی کوه دردیم
مامان بعد از تموم شدن شعرها طوری نگام کرد که انگار توی نگاهش صد صفحه حرف برای گفتن داشت. و بعد گفت: «میتونی این سه بیت رو برام معنی کنی، نمیفهمم منظورت چیه».
به سه بیتی که مادر دست روی او گذاشته بود چشم دوختم.
تمام صبحهایم هست انگار
غروب جمعهای دلگیردلگیر
در ندبه با اشک کبوترهای بیتاب
تا ظهر با شوق ظهورت کوچه گردیم
هر جمعه شعر اقتدا را میسراییم
بازا که در عصر فرادا کوه دردیم
ولی هرچی کردم نتونستم معنی اون رو بگم در حالی که خودم میدونستم چی نوشتم.
مامان گفت: «یادت مییاد وقتی حال روزهای جمعه من و رو به چهار فصل تشبیه کردی و ازم پرسیدی یعنی چه، جوابی نگرفتی. حالا تو هم جوابی نداری که بدی، میدونی بعضی چیزها تو وجود آدمها نهادینه
شده انتظار ظهور هم همین طوره فرقی نمیکنه همه آدمها منتظر ظهور کسی هستند که وضعشون رو دگرگون کنه.
وقتی میگی، در ندبه با اشک کبوترهای بیتاب
تا ظهر با شوق ظهورت کوچه گردیم
یعنی اینکه از صبح تا ظهر جمعه امید ظهور آقا رو داری و وقتی میگی، هر جمعه شعر اقتدا را میسراییم، یعنی اینکه آرزو میکنی روز جمعه نماز را با اقتدا به آقایت که ظهور میکند بهجا آوری.
و وقتی نمیآید با او میگویی: بازا که در عصر فرادی کوه دردیم یعنی زمان جدایی از تو برایم کوه دردی است و آرزوی ظهورت را دارم.
و وقتی میگویی: تمام صبحهایم هست انگار / غروب جمعهای دلگیردلگیر، یعنی میخوای بگی، غروب جمعه دلگیره برای اینکه، وقتی اذان ظهر رو میگن و آقا ظهور نمیکنه، دلگیری خود به خود پیش مییاد.
خب منم از صبح تا ظهر جمعه فکر میکنم هر لحظه ممکنه آقا ظهور کنه و خوشحالم، اذان ظهر رو که میگن امیدم ناامید میشه و تا اذان مغرب دلگیر و پکرم، اما نماز رو که میخونم به امید جمعهای دیگه دوباره
لبخند مهمون لبام میشه.
گفتم راستش تا به حال خیلی شعر خوندم که به غروب جمعه صفت دلگیری دادن ولی نمیدونستم چرا، فکر کنم شاعرهای اون شعرها هم نمیدونستند چرا به عصر جمعه صفت دلگیری دادند، مثل خود من،
مگه نه! و مامان گفت: «همه آدمهای دنیا منتظرند و گاهی در این انتظار کارهایی میکنن، مثل من و گاهی شعر میگن. مثل تو، ولی حرف همه اونها، اینه که منتظر یکنفرند که قراره بیاد و چون نمییاد، دلگیر
میشن».
دوباره شبه قصه را خوندم دیدم شبیه نثر ادبی دلنشینه، دلم نیومد پارهاش کنم. سرم بدجوری درد گرفته و بدنم از تب میسوزه و با خودم میگم، همه آدمها دارن عبادت میکنن و احیا نگه میدارن و حالا هر
کس به نوعی، مامان با مراسم عزاداری و دعا و ثنا توی خونه و جمع کردن دوست و فامیل در کنار هم، من گوشه اتاقم تک و تنها با به تصویر کشدن خاطراتم و دوستم توی خونشون با نوشتن گزارش و زنگ زدن به
من و خوندن یک شعر برای علی(ع) واقعا ما آدمها نیازها و هدفهامون مثل همه، اما هر کدام راه خودمون رو میریم.
ماهنامه موعود شماره ۵۲