تبعیدیان تاریخ یا به نقطهای دوردست فرستاده میشوند تا چشمیبه آنها نیافتد و کمکم از یادها بروند و حکمرانان بیهیچ دغدغهای آنچه میخواهند بر سرشان بیاورند یا به نزدیکترین پایگاه حکومت فراخوانده میشوند تا تحت مراقبت خلیفه و امیر، آهسته بروند و آهسته بیایند و کسی جرئت نزدیکی به آنان را نداشته باشد و این دومین ترفند، عمدتاً درباره کسانی به کار گرفته میشود که حکومت، هم از جانب آنان نگران بقای خود باشد و هم جسارت بیحرمتی و گستاخی صریح نسبت به آنان را نداشته باشد.
اینان ظاهراً چون دیگر شهروندان، روزگارشان را سپری میکنند؛ امّا حتّی نفس کشیدنشان به خلیفه گزارش میشود، چه رسد به مصاحبتها و معاشرتها و مجالستهایشان! هرگاه خطری حکومت را تهدید کند، اینانند که روانه زندان میشوند و سهمشان شکنجه و آزار است و بس در این میان هر که آگاهتر، بیباکتر و آزادهتر باشد، سختتر زنجیرهای اسارت را بر پای رفتنش میبندند و او را محکوم به ماندن میکنند و این است حکایت تلخ اقامت امام حسن عسکری(ع) در سامرّاء که اگر به انتخاب خود بود، شاید هرگز زادگاهش مدینه ـ شهر باصفای پیامبر(ص) ـ را ترک نمیکرد.
سامرّاء، مرکز خلافت عبّاسی، سال ۲۳۵ ق.
امام سه ساله است که همراه پدر بزرگوارش به امر متوکّل خلیفه عبّاسی به سامرّاء آورده میشوند تا محترمانه زیر نظر دستگاه خلافت قرار گیرند. این نخستین بار است که سامرّاء جمعیّتی چنین کلان را یک جا به استقبال سرسختترین مخالفان حکومت میفرستد و آغوشش را بر روی همه حوادثی که میخواهد آینده را رقم زند، باز و بازتر میکند.
سامرّاء، قلب شهر، سالهای نوجوانی
چه دشوار است با فشار و جبر بیرونی، روح اختیار و آزادی را در درون خود پروراندن و در وقار و کمال و علم و اخلاق برترین شدن، آنگونه که امام حسن عسکری(ع) شد!
سکوت و خاموشیاش لقب صامت را برای او به همراه آورد، هدایتگریاش سبب شد که وی را هادی بنامند، تقوا و پاکیاش او را زکّی کرد و یکرنگی و صمیمیّتش نام خالص را پیشکش وی نمود و این همه را در محضر پدر آموخت که او نیز وامدار پدران خویش بود.
نگاهشان کن! این دو را که میبینی، خاطره همه اهل بیت(ع) برایت زنده میشود.
سامرّاء، منزل حکیمه خاتون، سال ۲۵۴ ه .ق.
ای کاش شادی امشب تا همیشه دل حکیمه را خوش میکرد! امشب عروسی نرجس است با عزیز دل او، نور چشم برادرش، حسن عسکری(ع) و افسوس که چند روز دیگر حکیمه باید در عزای برادر بنشیند و جامه سوگ امام علی نقی(ع) را بر تن کند.
ای کاش برادرش میماند و تولّد نوزاد حسن را میدید! همو که قرار است عالم را از قسط و عدل پر کند، آنگونه که از ظلم و جور پر میشود.
سامرّاء، اندیشه و آرمان امام
هیچکس نمیدانست وقتی امام به آن نقطه دوردست خیره شده بود، در اندیشهاش چه میگذشت. شاید به پراکندگی شیعه فکر میکرد، به آنانکه در «نیشابور»، «سمرقند»، «بیهق» و «طوس» میزیستند و چشم یاری به امام دوخته بودند تا از نظارت و راهنمایی او بهرهمند شوند … شاید هم به محبّان خود میاندیشید که هر چند اعتقادی به امامت ائمه نداشتند؛ امّا دوستدار اهل بیت بودند.
مردی از امام پرسید: فرق میان شیعه و محبّ چیست؟ امام فرمود:
«شیعه آنانند که از ما تبعیّت کنند و همه اوامر و نواهی ما را اطاعت نمایند و کسی که چنین نکند و با آنچه خداوند بر او واجب کرده، مخالفت نماید، شیعه ما نیست.»
سامرّاء، محلّه عسکر ـ سالهای امامت
چشم انتظاران امام از شوق در پوست خود نمیگنجند، نه میتوانند بنشینند و نه تاب ایستادن میآورند. آشفته و بیقرار به راهی که بناست امام از آنجا بیاید و راهی دارالخلافه شود، مینگرند. سامان این شیفتگی ابراز ارادتی است به امام و شنیدن یک حرف از هزاران کلام دلنشین حضرتش امّا…
از جانب امام توقیعی به دستشان میرسد:
«کسی بر من سلام و حتّی اشاره هم به طرف من نکند؛ زیرا که در امان نیستید.»
و شیعه بیآنکه مجال گریستن بیابد، بغض دائمیاش را پنهان میکند.
سامرّاء، در خلوت امام حسن عسکری(ع)
از این زیباتر نمیشود، پدر، حسن عسکری است که چشم بر چشمان فرزندش دوخته، عاشقانه نگاهش میکند و صمیمانه نجوا میکند:
«پسر جانم مژده باد به تو! تو صاحب زمان هستی، تو مهدی و حجّت خدا بر زمینش هستی، تو فرزند من و وصیّ منی، من پدر تو هستم، تو م ح م د بن حسن بن علیّ بن محمّد بن علیّ بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علیّ بن حسین بن علیّ بن ابیطالب(ع) از نسل رسول خدا(ص) و آخرین فرد از امامان پاک و معصوم هستی، رسول خدا(ص) به وجود تو بشارت داده است و نام و کنیه را بر زبان آورده، درود خداوند بر ما خاندان باد.»
دریغا که چنین محبّتی باید پنهانی بماند تا به چشمزخم نگاههای آلوده و جانزخم دستهای رسوا گرفتار نیاید.
فرزند امام حسن عسکری(ع) حیاتش نیز چون تولّدش باید در خفا و دور از مراقبتهای خلافتی ادامه یابد.
سامرّاء، دکّان روغنفروشی ـ سالهای امامت
عثمان بن سعید ظرفهای روغن را زیر و رو میکند تا اموالی را که از شیعیان به وی رسیده، در آنجا جاسازی کرده و پنهانی نزد ابومحمّد عسکری بفرستد.
او همچون ابراهیم بن عبده و علیّ بن مهزیار از وکلای معروف امام است و این روزها که کسی اجازه رفت و آمد و ملاقات با حسن عسکری(ع) را ندارد، هدایت ویژه شیعیان از طریق افراد امین و مورد اعتماد امام که سابقه علمی درخشان و نیز ارتباط استوار با امامان قبلی داشتهاند، صورت میگیرد.
مردم از طریق این وکیلان معارف شیعی را در قالب حدیث و کلام میآموزند و نیز نامهها و سؤالات و وجوهات خود را به دست امام میرسانند و امام(ع) در نوشتهها و توقیعاتشان به آنان پاسخ میدهند و البتّه این همه دور از چشم حکومتیان اتّفاق میافتد.
سامرّاء، کوچه پس کوچههای دارالخلافه ـ سالهای امامت
باز دوشنبهای دیگر است و امام مجبور است راه دارالخلافه را پیش گیرد تا حضور خود را به آگاهی حکومت برساند. دوباره قدمهای نرم و آرام امام بود و لذّت بیمنتهای زمین. امام بیهیچ شتابی گامهایش را آهسته برمیداشت و میدانست پشت درهای بسته، کسانی نگران نشستهاند تا عطر عبور امام مستشان کند.
سامرّاء، زندان حکومتی ـ سالهای امامت
صالح بن وصیف کلافه شده است، دیگر آزاری نمانده که بر جان امام برساند. او درماندگی را با تمام وجودش احساس میکند.
نمیداند چاره چیست. دو تن را که بدترین مردم میدانست بر امام مأمور کرد؛ ولی آنان چنان تحت تاثیر امام حسن عسکری(ع) قرار گرفتند که خود در عبادت و نماز به حدّی والا دست یافتند.
نه راه پس دارد و نه راه پیش، نفس گرم امام در اسارت نیز کارساز است. راستی که داستان، عکس شده است: زندانبان اسیر زندانی میگردد و این سنّت همیشه امامان اسیر است.
سامرّاء، سرای عبدالله بن خاقان کارگزار خلیفه عبّاسی ـ سالهای امامت
حاجب وارد میشود. در گوش صاحبخانه زمزمهای میکند. عبیدالله یکباره از جا برمیخیزد، چهرهاش گشاده میگردد، با شادمانی فریاد میزند: اجازه ورود بدهید! و خود به استقبال مهمان جوان میرود.
دست در گردن او میاندازد، صورت و پیشانیاش را میبوسد، او را در جای خود مینشاند و با احترام خطابش میکند و مرتّب میگوید: پدر و مادرم به فدایت…
شب هنگام احمد بن عبدالله از پدر میپرسد:
مهمانمان کدام بزرگوار بود که چنین احترامش کردی؟
عبیدالله درنگی میکند و سپس پاسخ میدهد، او ابنالرّضا، امام شیعیان بود که اگر روزی خلافت از دست بنیعبّاس بیرون رود، در میان بنیهاشم، جز او کسی شایستگی تصدّی آن را ندارد. او به دلیل فضل، صیانت نفس، زهد، عبادت و اخلاق نیکو، سزاوار مقام خلافت است. اگر پدر او را دیده بودی مردی بود بزرگوار، عاقل، نیکوکار، فاضل و…
آری اینچنین دوست و دشمن امام حسن عسکری(ع) را میستایند.
سامرّاء، در سوگ امام حسن عسکری(ع) ـ سال ۲۶۰ ه .ق.
قیامتی برپا شده از مردم، ناله و شیون همه جا به گوش میرسد، اشکها بیامان میبارد و جماعت با جنازه امام وداع میکنند. معتمد خلیفه عبّاسی، ابوعیسی را میفرستد تا گزارش رحلت امام را تهیه نماید و وی چنین تحریر میکند:
ابو محمّد حسن بن علی به مرگ طبیعی دیده از جهان فرو بست و گواه این ماجرا از قضّات چند نفر و از اعیان دربار چند نفر و از اطبّا چند نفر و از امرای سپاه چند نفر هستند.»
و نیرنگ و فریب همچنان ادامه مییابد.
سامرّاء، آغاز امامت مهدی(عج)
ابوالادیان ناباورانه به اطراف خود مینگرد، درست دو هفته قبل بود که امام حسن عسکری(ع) وی را طلبید و نامههایی را که با دست مبارکش نوشته بود، به وی داد تا به «مدائن» ببرد، فرمود:
«آنگاه که به سامرّاء بازگشتی، صدای شیون از خانه من خواهی شنید و مرا در آن وقت غسل دهند.»
ابوالادیان گفت: ای مولای من! هرگاه چنین واقعهای هولناک روی دهد، امامت با کیست؟ و ایشان فرمود: «هر که جواب نامه مرا از تو طلب کند، او امام است.» ابوالادیان نشانهای دیگر خواست، فرمود: «هر که بر من نماز کند، جانشین من است و او امام شماست.»
امروز ابوالادیان به سامرّاء بازگشته و صدای نوحه از منزل امام میشنود … جلوتر میرود، جعفر کذّاب را میبیند که بر در خانه نشسته و شیعیان به وی تسلیت میگویند. حیرت زده نزدیک میرود؛ امّا جعفر سراغی از نامه نمیگیرد. خدمتکار امام بیرون میآید و جعفر را برای اقامه نماز بر جنازه امام به داخل فرا میخواند او نیز مهیّای نماز میشود؛ امّا دستهایش که برای گفتن تکبیر، بالا میرود، کودکی عبایش را به عقب میکشد و با کلامیکه دل ابوالادیان را سخت میلرزاند، میگوید:
«ای عمو! پس بایست که من سزاوارترم به نماز بر پدر خود از تو!»
جعفر عقب میرود، کودک بر پدر خویش نماز میگزارد و سپس متوجّه ابوالادیان میشود. به او میفرماید: «جواب نامهای را که با توست، به من بده» و ابوالادیان آسودهخاطر میگردد که جانشین امام را یافته.