بی بی معصومه

مرد جوان زیر لب سلام نماز را داد و دستانش را به نشانه ی اتمام نماز بالا و پایین برد. او در حالی که دانه های تسبیح را از میان انگشتانش رد می‌کرد و ذکر حضرت زهرا(س) را می‌گفت، سرش را بلند کرد و نگاهش به دیوارهای مسجد جمکران افتاد که چند سالی از ساخت آنها گذشته بود و حالا گچ های آن سفیدی اش را از دست داده بود و تیره شده بود.

 

جوان که شغلش بنّایی بود، با خودش گفت که بد نیست با رفقا آستین بالا بزنیم و گچ های دیوار مسجد را مرمت کنیم. آن روز، سر سفره ی ناهار، موضوع را با دوستانش مطرح کرد و همه موافقت کردند.

عصر آن روز، جوان به سرعت سمت شهر آمد و با گچ فروشی که دست به خیر بود، صحبت کرد و او هم قبول کرد تا گچ مورد نیاز را به آنها بدهد. برای حمل و نقل گچ ها و بردنشان از شهر به جمکران هم، مردی که مالدار بود(۱)، قبول کرد که قاطرش را به آنها بدهد.

صبح روز بعد، بنای جوان، به دکان گچ فروش آمد و رو به حاج کریم گچ فروش گفت: سلام علیکم، حاج آقا، خدا خیرتان دهد، این گچ هایی که قولش را داده بودید کجاست که ما زودتر ببریم و کار را شروع کنیم.

حاج کریم، که انگار اصلاً مرد را نمی‌شناخت، با بی توجهی سرش را بالا آورد و در حالی که تسبیحش را دور انگشتانش می چرخاند، با من و من گفت: علیکم السلام، راستش آن گچ ها را مشتری آمد و برد، خودتان که بهتر می دانید، در این اوضاع بازار، نمی توانیم مشتری را دست خالی رد کنیم. در حال حاضر هم در دکان گچ نداریم، باشد انشاء الله بعداً برای کمک به شما، چند کیسه ای گچ می فرستیم.

مرد جوان، این کلام حاج کریم را که شنید، در چارچوب در خشکش زد و متشکرم آرامی‌گفت و از دکان بیرون زد. او در حالی که دلش شکسته بود نگاهش به برق گنبد طلایی حرم حضرت معصومه(س) گره خورد و سمت حرم رفت.

***
در حالی که زیارتنامه در دستان پینه بسته ی بنا بود، مرد سرش را به دیوار تکیه داد و به خواب فرو رفت.
خانم جلیل القدری از ضریح بیرون آمدند و رو به جوان فرمودند: به منزل فلان بنا برو و در بزن، وقتی بیرون آمد، دستش را بگیر و مچ دستش را فشار بده.
مرد جوان به خانم گفت: بی بی، برای انجام کار، گچ نداریم.

خانم فرمودند: دم در مسجد دکان گچ پزی است و گچ دارد، ولی یادتان باشد که حجره ی آن دو سید را هم سفید کنید.

***

جوان در حالی که دلش پر از هیاهو بود، با دستانی لرزان، کوبه ی در خانه ی مردی را که حضرت معصومه(س) نشانی اش را داده بودند، زد و منتظر صاحب خانه ماند.
مرد صاحبخانه گویی منتظر کسی باشد، در را به سرعت باز کرد و جلو آمد. جوان بنا مچ دست مرد را فشرد. مرد که انگار منتظر نشانه بود، گفت: صبر کنید تا من ماله و تیشه بیاورم.

***

جوان به همراه بنا و رفقایش، به سراغ دکان متروکه ای رفتند که کنار مسجد جمکران بود و صاحبانش دو سید بودند و گچ را از آنجا برداشتند.
جوان به دنبال قاطری بود تا گچ ها را حمل کند که دید قاطری بدون اینکه صاحبی داشته باشد، به سمت آنها می آید. مرد هم برای حمل و نقل از او استفاده کرد.

بنایان مشغول سفیدکاری مسجد جمکران شدند. وقت ناهار، جوان برای تهیه غذا، سمت روستای جمکران رفت که در راه مرد مسنی را دید. آن مرد از او پرسید: کجا میروی؟ این طرف ها با که کار داری؟

جوان جریان را تعریف کرد و گفت که برای تهیه غذا آمده است. مرد مسن گفت: من برایتان غذا تهیه می‌کنم، شما به کارتان برسید.

کار سفید کاری مسجد چند روزی طول کشید. هر روز سر ظهر، غذای بنایان آماده بود. روز آخر، بنای جوان برای حساب کردن پول غذا سمت روستای جمکران رفت تا مرد را ببیند اما اثری از مرد نبود. جوان، از اهالی روستا مرد را جویا شد اما هیچ کس او را نمی‌شناخت.

حضرت معصومه(س) مثل همیشه، خودشان کارها را رتخ و فتخ کرده بودند.
 
منبع: بارگاه فاطمه معصومه(علیها سلام) تجلیگاه فاطمه زهرا(سلام الله علیها)، سید جعفر میر عظیمی، ص۱۵۰.
اریحا

همچنین ببینید

نشست 157

از صهیونیسم یهودی تا نظم نوین جهانی

نشست ۱۵۷ فرهنگ مهدوی با عنوان «از صهیونیسم یهودی تا نظم نوین جهانی» با مشارکت …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *