ام البنین (سلام الله علیها)، عقب تر از علی (علیه السلام)، دو زانو بر زمین نشست و نگران به پدر و پسر خیره شد: علی (ع)، عباس (ع) را بر زانو نشانده بود و آستینهایش را بالا زده بود و بازوانش را میبوسید. بوسیدن عباس (ع)، عجیب نبود؛ آنچه ام البنین (س) را نگران میکرد، اشکهای علی (ع) بود که انگار تمامی نداشت.
آرام او را صدا زد و پرسید: «مولا جان! چه شده است؟»
علی (ع)، عباس (ع) را در آغوش فشرد و با چشمانی غمبار نگاهی به ام البنین (س) کرد و گفت: «به این دو دست نگاه میکردم و آنچه بر سرشان میآید، به یاد می آوردم.»
دل ام البنین (ع)، شور افتاد. چند بار از خودش پرسید: «یعنی چه می خواهد بشود؟ چه بلایی بر سر بازوان کشیده ی پسرم می آید…؟» و عاقبت، بی تاب شد و گفت: «مولا جان! مگر چه میشود؟»
علی (ع)، میگفت و ام البنین (س)، میگریست و شکر میکرد؛ مدام میگفت: «فدای سر سبط نبی! فدای سر مولایم حسین (ع)…»
منبع: قمر بنى هاشم، ص ۱۹؛ از سایت مرکز اسلامی واشنگتن به آدرس http://www.islamicecenter.com/ketaabkhaaneh/abalfazl_abbaas/zendegaani_hazrat_abbaas_sharif-qorashi_01.htm