روندِ دشمنی‌های قريش با پيامبر(ص) ( پیش از بعثت پیامبر)

57730bf7a9bf93c0495a1f10b3667005 - روندِ دشمنی‌های قريش با پيامبر(ص) ( پیش از بعثت پیامبر)

این مجموعه مقالات تصویری روشن از دشمنی‌ای‌ ریشه‌دار و مدید ترسیم می‌کند؛ دشمنیِ پنهان و آشکار و علنی و بی‌شرمانه! می‌توانی در پسِ هر توطئه‌ای که از پسِ توطئه‌ای شکست‌خورده سر می‌زند، پافشاری‌شان را برای رسیدن به چیزی‌ که پیامبر، تمامْ‌مدّت، امّتش را از آن بر حذَر می‌داشت به راحتی‌ ببینی، و از سعی و تلاششان در کتمان و پنهان کردنِ آن، اطمینان یابی که چیزی بزرگ‌تر پشت پرده دارند. و سرانجام به یقین بدانی، آن‌چه که رخ می‌داده، اتّفاق نبوده، و تَک‌تَکش تکّه‌های نقشه‌ای‌ از پیش تعیین‌شده بوده‌است.

۱-همه‌ی قبایل قریش حدودِ چهل‌هزار نفر بوده‌اند

همه‌ی قبایلِ قریش در زمانِ پیامبر(ص)، روی هم، حدودِ چهل‌هزار نفر بودند. زیرا قریشیان در جنگِ احزاب، در نهایت، با همه‌ی بردگانشان توانستند حدودِ چهار هزار جنگجو آماده کنند، و این بیشترین رقمِ روایت شده است (عمده القاری:۱۷/۱۷۶). اگر حساب کنیم از هر ده نفر، فقط یک نفر جنگجو و آماده‌ی رزم باشد، همه‌ی قبایلِ قریش حداکثر چهل هزار نفر می‌شوند. قریش حدوداً شاملِ بیست قبیله بود که معروف‌ترینشان این‌ها بودند:

بنی‌هاشم بن عبد مَناف

بنی‌امیّه بن عبد شَمس

بنی‌عبدِ دار بن قُصَی

بنی‌مخزوم بن یَقظَه بن مُرّه

بنی‌زُهره بن کِلاب

بنی‌اسد بن عبدالعُزا

بنی‌حارث بن فِهر بن مالِک

بنی‌عامِر بن لُؤَیّ

بنی‌سَهم بن عَمرو

بنی‌جُمَح بن عَمرو

بنی‌اَنمار بن بَغیض

بنی‌تَیم بن مُرّه بن کَعب

بنی‌عَدی و…

عمل و اثرگذاری، در چند قبیله منحصر بود و بقیه تابعِ آن‌ها بودند؛ مثلاً ابن‌هشام، در کتابِ سیره‌اش (۲/۳۳۱) درباره‌ی جمع شدنِ قریش در دارالنَدوه برای بحث درباره‌ی «مُعضلِ پیامبریِ محمّد» می‌گوید:

«بزرگانِ قریش آن‌جا جمع شدند:

از بنی‌عبد شمس: عتبه بن ربیعه و شیبه بن ربیعه و ابوسفیان بن حرب؛

از بنی‌نوفل بن‌عبدمناف: طعیمه بن عَدی، جبیر بن مطعم و حارث بن عامر بن نوفل؛

از بنی‌عبدِ دار بن قصی: نضربن حارث بن کلده؛

از بنی‌اسد بن عبدالعزی: ابوبختری بن هشام، زمعه بن اسود بن عبدالمطّلب و حکیم بن حزام؛

از بنی‌مخزوم: ابوجهل بن هشام؛

از بنی‌سهم: نبیه و منبه پسران حجاج؛

و از بنی‌جمح: امیّه بن خلف…

کسانِ دیگری هم با آنان بودند که قریشی به حساب نمی‌آمدند. به یکدیگر گفتند: جریانِ این مرد [پیامبر] را شنیدید؛ ما مطمئن نیستیم که او و یارانش علیهِ ما قیام نکنند. پس می‌خواهیم در‌باره‌اش نظرى بدهید که همه بر آن متّفق باشید…»

سپس می‌بینیم که، در دایره‌ای تنگ‌تر، فقط پنج قبیله در قریش مهم بوده‌اند؛ همان قبیله‌هایی که دیگران آن‌ها را به نمایندگی پذیرفتند تا حجرالاسود را در جای خود قرار دهند. در واقع قریش بود و این پنج قبیله. پیامبر که نماینده‌ی بنی‌هاشم بود، گفت:

«از هر گوشه از چهار گوشه‌ی قریش، یک مرد بیاید. از بنی‌اسد بن عبدالعُزّا، عتبه بن ربیعه آمد،

از عبدشمس، اسود بن مطلّب،

از بنی‌مخزوم، ابوحذیفه بن مغیره،

و از بنی‌سهم قیس بن عَدی.

همه حجرالاسود را بلند کردند و پیامبر(ص) آن را در جایش گذاشت.»(کافی:۴/۲۱۸)

نتیجه ی نهایی این است که قریش به بنی‌هاشم و بنی‌امیّه منحصر می‌شود؛ همینان بودند که همواره تأثیرِ عمده ‌را در وقایع و اتّفاقاتِ مختلف، داشتند و نقشِ اصلی را در تاریخ بازی می‌کردند، و بقیه‌ی قریش تابعِ آن‌ها بوده‌اند.

پیامبر(ص) و امامان(علیهم السلام) نیز خبر داده بودند که آینده‌ی امّت، درگیری میانِ فرزندانِ ‌امیّه و فرزندانِ ‌هاشم است؛ همان‌طور که آینده‌ی جهان، درگیری بینِ فرزندانِ ‌اسماعیل و یهود (فرزندانِ اسحاق) خواهد بود. امام صادق(علیه السلام) فرمود:

«ما و آلِ ابی سفیان (بنی‌امیّه) دو طایفه‌ایم که به خاطرِ خدا با هم دشمن شده‌ایم! ما گفتیم خدا راست گفت و آن‌ها گفتند دروغ گفت! ابوسفیان با رسولِ‌خدا جنگید. معاویه پسرِ ابوسفیان با علی بن ابی‌طالب(علیه السلام) جنگید. یزید پسرِ معاویه با حسین بن علی(علیه السلام) جنگید. سفیانی هم با قائم(علیه السلام) می‌جنگد.» (معانی الأخبار ۳۴۶)

۲. لج‌بازی وکینه‌توزیِ بَدَوی و یهودانه‌ی قریش!

قریشیان در کینه‌توزی و لج‌بازی و گستاخیِ بدَوی و یهودیانه‌ی خود رکورد زده‌اند! هیچ کس، نه قبل از آن‌ها و نه بعد از آن ها، نگفت: {اللّهُمّ! إِنْ کانَ هذا هُوَ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِکَ، فَأَمْطِرْ عَلَیْنا حِجارَهً مِنَ السّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَلیم!!} خداوندا! اگر این حقّ است و از طرفِ توست، از آسمان بر ما سنگ ببار! یا عذابی دردناک برایمان بفرست! (انفال: ۳۲)

یعنی خدایا! ما پیامبریِ محمّد را – که از بنی‌هاشم است- نمی‌خواهیم! چه حق باشد چه باطل! اگر حقّ است ما را با عذابت هلاک کن که این برای ما بهتر است!

«معاویه به مردی که از یمن آمده بود گفت: مردمی از مردمِ شما نادان‌تر نبود؛ چون زنی را حاکمِ آن‌ها کردند! آن مرد گفت: از قومِ من جاهل‌تر و نادان‌تر، قومِ تو بود، که وقتی پیامبرِ خدا آن‌ها را دعوت کرد، گفتند: اللّهُمّ إِنْ کانَ هذا هُوَ الْحَقُّّ مِنْ عِنْدِکَ فَأَمْطِرْ عَلَیْنا حِجارَهً مِنَ السّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَلیمٍ! و نگفتند خدایا اگر این پیامبری حق است و از جانبِ توست ما را به سویش هدایت کن!» ( ر.ک تفسیر قمی: ۱/۲۷۶، الصراط المستقیم:۳/۴۹.)

۳ــ قریش، معدنِ فراعنه!

قریش منبع و معدنِ فرعون‌‌هاست! خداوند می‌گوید رهبرانشان همه فرعون‌اند! می‌فرماید: {إِنّا أَرْسَلْنا إِلَیْکُمْ رَسُولاً شاهِدًا عَلَیْکُمْ، کَما أَرْسَلْنا إِلى‏ فِرْعَوْنَ رَسُولا، ً فَعَصى‏ فِرْعَوْنُ الرّسُولَ فَأَخَذْناهُ أَخْذًا وَبیلاً.} ما سوی شما فرستاده‌ای‌ که گواه بر شماست، روانه کردیم، همان‌گونه که فرستاده‌ای‌ سوی فرعون فرستادیم. فرعون به مخالفت و نافرمانیِ‌ آن رسول برخاست، و ما او را سخت مجازات کردیم. (مذمل: ۱۵-۱۶)

پیامبرِ خدا(ص)، هنگامی ‌که بر سرِ برخی کشته‌های جنگِ بدر ایستاد، فرمود:

«عجب گروهی هستید! خدا سزایِ شرّتان را بدهد! مرا تکذیب کردید در حالی‌که راستگو بودم، مرا خائن دانستید در حالی‌که امین بودم. سپس به جسدِ ابوجهل بن هشام رو کرد و گفت: این مرد بر خدا، از فرعون طغیانگرتر بود؛ زیرا فرعون وقتی یقین کرد که هلاک خواهد شد، به خدای یکتا ایمان آورد، ولی او وقتی یقین کرد که خواهد مُرد، از بُت‌‌های لات و عُزّا یاری خواست»! (امالی طوسی، ۱/۳۱۶ و مجمع الزوائد: ۶/۹۱ و ر.ک ابن‌هشام: ۱/۲۰۷.)

وقتی خداوند فرعون و قومش را چند سال دچارِ قحطی کرد، از موسی خواستند برایشان به درگاهِ خدا دعا کند؛ امّا وقتی قریش را بعد از شکست در جنگِ احزاب، به دعاى پیامبر، گرفتارِ فقر و قحطی کرد، نه خود، دعا کردند و نه از پیامبر(ص) خواستند برایشان دعا کند؛ با این‌ که پیامبر(ص) دل‌سوزی کرد و برایشان آذوقه فرستاد! پس خداوند این آیه را درباره‌شان نازل نمود: {وَلَقَدْ أَخَذْناهُمْ بِالْعَذابِ فَمَا اسْتَکانُوا لِرَبِّهِمْ وَ ما یَتَضَرّعُون} آن‌ها را به عذاب و بلا گرفتار ساختیم [تا بیدار شوند] امّا آنان، نه در برابرِ پروردگارشان فروتنی‌ کردند و نه به درگاهش تضرّع می‌کنند. (مؤمنون: ۷۶) (ر.ک مستدرک حاکم ۲/۳۹۴ و معجم البلدان: ۳/۴۵۸)

ولی پیروانِ بنی‌امیّه قرآن را تکذیب کردند! آن‌ها گفته‌اند:

«ابوسفیان از طرفِ قریش، پیشِ پیامبر رفت تا او برایشان به درگاهِ خدا دعا کند، پیامبر هم برایشان دعا کرد و خداوند عذابش [مجازاتش] را برطرف گرداند.» (النهایه ۶/۱۰۱)

۴ـــ بیشترِ قریشیان، مشمولِ قانونِ عذابِ الهی شدند

خداوند خبر داده بود که بیشترِ قریشیان، از زیادی گناهانشان از رحمت خدا محروم شده و دل‌هایشان مهر شده‌است و مستحقِّ آن قانونِ خدا هستند، از این روست که هرگز ایمان نیاوردند. خداوند فرمود:

{لِتُنْذِرَ قَوْمًا ما أُنْذِرَ آباؤُهُمْ فَهُمْ غافِلُونَ. لَقَدْ حَقّ الْقَوْلُ عَلى‏ أَکْثَرِهِمْ فَهُمْ لا یُؤْمِنُونَ. إِنّا جَعَلْنا فی أَعْناقِهِمْ أَغْلالاً فَهِی إِلَى اْلأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ. وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدیهِمْ سَدّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّا فَأَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ. وَ سَواءٌ عَلَیْهِمْ: ءَأَنْذَرْتَهُمْ، أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ، لا یُؤْمِنُونَ؛ إِنّما تُنْذِرُ مَنِ اتّبَعَ الذِّکْرَ وَ خَشِی الرّحْمنَ بِالْغَیْبِ، فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَهٍ وَ أَجْرٍ کَریمٍ.} تا قومی‌ را هشدار دهی‌ که پدرانشان هشدار داده نشدند. پس آنان [هم‌چنان] در غفلت‌اند. بی‌گمان گفته‌ی‌ خدا درباره‌ی بیشترشان تحقّق یافته، به همین جهت ایمان نمی‌آورند. ما در گردن‌هایشان غُل‌هایی نهادیم که تا چانه‏ها ادامه دارد و سرهاى آنان را به بالا نگاه داشته‌است! و ما فرا روی آنان سدّی ‌و پشتِ سرشان سدّی نهادیم و چشمانشان را پوشانده‏ایم، پس نمى‏بینند! برایشان یکسان است: چه به آن‌ها هشدار دهی چه هشدار ندهی، ایمان نمی‌آورند. تنها کسی را هشدار می‌دهی که از این یادآوری پیروی کند و از خداوندِ رحمان در نهان بترسد؛ پس او را به آمرزش و پاداشی‌ پر ارزش مژده بده. (یس ۶-۱۱)

امّا پیروان و هوادارانِ سرانِ قریش گفتند: آن ها ایمان آوردند. یعنی گفته‌ی‌ خدا درباره‌ی بیشترشان تحقّق نیافته‌است! قرآن را تکذیب کردند! اِدّعا کردند: این‌که خدا گفته “بیشترشان مشمولِ قانونِ عذابش شده‌اند” درست نیست، همه‌ی آن‌ها مسلمان شده بودند، خوب مسلمان‌هایی هم بودند و از میانشان پیشوایان بزرگی درآمد!

۵ــ همه به برتریِ بنی هاشم اذعان دارند

همه اعتراف دارند که بنی‌هاشم در اندیشه، شجاعت، ارزش‌ها و فضایلِ اخلاقی از باقیِ قریش برترند. دیگر قبایلِ عرب و شاهان هم احترامِ خاصی برایشان قایل می‌شدند؛ برای همین بود که سرانِ قریش به بنی‌هاشم حسادت کردند و از همان زمانِ هاشم و عبدالمطّلب بر ضدّشان هم پیمان شدند.

هاشم، جدِّ پیامبر(ص) برنامه ی سفرِ تابستانه، موسوم به “رِحلهُ الصّیف” به شام و فلسطین و مصر را ترتیب داد و با قبایل و شاهانِ آن مناطق معاهده‌ها و قرارداد‌هایی برای حفظِ سلامت و تأمینِ امنیتِ کاروان‌های تجاریِ قریش بست. او سرانجام در یکی از سفرهایش به غَزّه، در شرایطی مشکوک در جوانی از دنیا رفت و پس از او عبدالمطّلب کارهای‌ نیکش را ادامه داد و برنامه‌ی سفرِ زمستانه (رِحلهُ الشِّتاء) به یمن را ترتیب داد.

خداوند کارِ این دو تن را، نعمتِ خود بر قریش دانست و سوره‌ی قریش را نازل کرد: {لإیلافِ قُرَیْشٍ. إِیلافِهِمْ رِحْلَهَ الشِّتَاءِ وَالصَّیْفِ. فَلْیَعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَیْتِ. الَّذِی أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَآمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ} برای‌ اُلفت دادن به قریشیان؛ اُلفت دادنشان هنگامِ سفرِ زمستانه و تابستانه. پس باید پروردگارِ این خانه را بپرستند؛ کسی که در گرسنگی غذایشان داد و از ترس و نا‌‌اَمنی آسوده‌خاطرشان کرد.

این سوره، قریش را به حفظِ حُرمت و جایگاهِ مکّه و پرستشِ خداوندی می‌خواند که اجدادشان را در این سرزمین ساکن کرده، زمینه‌ی زندگی را برایشان فراهم نموده است، و کاروان‌های‌ تجارتِ تابستانه و زمستانه را برایشان مهیّا ساخته‌است.

در سیره‌ی ابن‌هشام (۲/۴۸۸) آمده: عُمر بن خطّاب، نامِ قبایل قریش را در دفترِ بیت‌المال ثبت کرد و بنی‌هاشم را در آغاز نوشت…

بیهقی هم در سنن خود(۶/۳۶۴) می‌گوید:

«از شافعی و دیگران آمده که وقتی عُمر، اسامىِ قبایل را در بیت‌المال ثبت می‌کرد گفت: از بنی‌هاشم شروع کن. و افزود: چون رسولِ‌خدا از آن‌هاست و بنى‌عبدالمطّلب جزوِ بنى‌هاشم‌اند. سپس عبدِ شمس و بنی‌نوفِل، چون عمو زادگانِ بنى‌هاشم‌اند. سپس بنی‌نوفل، و بعد از آن به ترتیب، عبدِ عُزّا و عبدِ دار را قرار داد. و پس از آن‌ها بنى زُهره، و بعد از آن تَیم و مَخزوم را… و بنی تَیم را بر بنی‌مَخزوم مقدّم داشت، چون ابوبکر از آنان بود. پس از آن‌ها نوبت به بنی‌سَهم و جُمَح و عَدی بن کعب رسید. کسى به کاتب گفت: از عَدی که قبیله‌ی عمر است شروع کن، ولى عمر گفت: مرا همان جایى قرار دهید که خدا قرار داده‌است. سپس بنی‌جمح را بنویس و بعد بنی‌سهم و بنی‌عامر بن لُئی(لؤی).

شافعی گفت: ابو عبیده بن جرّاح فهری، وقتی که دید دیگران پیش از او آمده‌اند، گفت: آیا شما خواسته‌اید که نامِ همه‌ی این‌ها قبل از من قرار بگیرد؟

عمر گفت: ابا عبیده صبر کن. همان‌طور که من صبر کردم. یا این ‌که با مردم صحبت کن و ببین چه کسانی حاضرند تو را بر خود مقدّم دارند، من مانعشان نمی‌شوم. امّا من و بنی عَدی، اگر دوست داشتی حاضریم تو را بر خود مقدّم بداریم.»

۶ــ هاشم و عبدالمطّلب مبتکرانِ سفرِ تابستانه و زمستانه

گفتیم که هاشم بود که سفرِ تابستانه به شام و فلسطین و مصر را ترتیب داد؛ یعنی او بود که به صحراها و سرزمین‌های این مسیر سفر کرد و با سرانِ قبیله‌ها و فرمانرواها مذاکره کرد و با همه‌ی آن‌ها پیمان بَست تا کاروان‌های تجاریِ قریش که از منطقه ی آن‌ها عبور می‌کنند در امان باشند و غارت نشوند. قبایلِ قریش از بستنِ این پیمان‌ها خوشحال شدند و با بهره از این امنیت شروع به تجارت کردند. ولی سرانشان به هاشم حسادت کردند. چون دوست‌ داشتند این افتخارِ بزرگ مالِ خودشان باشد!

هاشم خیلی زود، در یکی از سفرهایش، در غَزّه، در شرایطی شک‌برانگیز از دنیا رفت. ولی چراغِ خانه‌اش خاموش نشد؛ بعد از او پسرش عبدالمطّلب، پدربزرگِ پیامبر(ص)، بزرگِ قوم شد و کارهای نیکِ پدر را ادامه داد.

حضرتِ عبدالمطّلب، سفرِ زمستانه به یمن را ترتیب داد؛ با شاهِ یمن و قبایلی که در مسیرِ سفرِ کاروان بودند، پیمانی برای حفظِ امنیتِ جانی و مالی بَست و مانندِ پدرش -که به افتخارِ ترتیب‌دادنِ سفرِ تابستانه رسیده بود- به این افتخار دست یافت.

حسادتِ قریش به عبدالمطّلب بیشتر و بیشتر می‌شد؛ زیرا خداوند اموری را از راهِ رویاهای صادقه و یا ندای ملائکه به او الهام می‌کرد. خداوند به او امر کرد چاهِ زمزم را حفر کند، چاهی که سال‌های سال بود که خشک شده و از بین رفته بود. او چاه را کند و آب بالا آمد. در آن چاه، دو آهو از طلا یافت و درِ کعبه را با آن دو زینت بخشید.

او که اِطعامِ حاجیان را بر عهده داشت، به فضیلتی جدید رسید و به خاطرِ کمبودِ آب در مکّه، ساقیِ حرَم و حاجیان شد، و مقام و موقعیتش در قریش و میانِ قبایلِ عرب بالاتر رفت.

ولی سرانِ قریش رهایش نکردند و او را برای‌ محاکمه نزدِ پیشگویان بردند تا زمزم را از او بگیرند. امّا زمانی که در بیابان گم شده بودند و از بی‌آبی نزدیک بود هلاک شوند، خداوند او را با معجزه‌ای پیروز کرد؛ عبدالمطّلب چاهی در دلِ صحرا کَند، به امرِ خدا آب از آن ‌جوشیدن گرفت و همه نجات یافتند. پس تسلیم شدند و برگشتند و اعتراف کردند که زمزم برای اوست.

عرب رسم داشتند که اسیرانشان را برای لات و عُزّا قربانی می‌کردند! پس عبدالمطّلب برای مقابله با این رسم، در اواخرِ عمر نذر کرد اگر خداوند به او ده پسر دهد، یکی از آن‌ها را برای خدایِ کعبه قربانی کند! و قصه‌ی نذر شدنِ عبدالله، پدرِ پیامبر هم از این‌جا بود!

هنگامی هم که لشکرِ حبشه به جنگِ کعبه آمد، عبدالمطّلب به مردم اطمینان داد که آن‌ها به کعبه نمی‌رسند. پیش‌بینی‌اش درست بود و خداوند نقشه‌شان را نقشِ بر آب کرد و نیرنگشان را به گمراهی کشاند: {و بر سرِ آن‌ها پرندگانی را گروه گروه فرستاد که با سنگ‌هایی کوچک آن‌ها را هدف قرار می‌دادند. سرانجام آن‌ها را همچون کاهِ چریده شده کرد!} وَأَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْرًا أَبَابِیلَ تَرْمِیهِمْ بِحِجَارَهٍ مِنْ سِجِّیلٍ، فَجَعَلَهُمْ کَعَصْفٍ مَاکُولٍ! (سوره‌ی فیل ۳-۵)

حضرتِ عبدالمطّلب برای مردم، سنّت‌هایی وضع کرد: طواف را هفت دور کرد. بعضی عرب‌ها چون لباسشان از راهِ حلال نبود برهنه طواف می‌کردند، این کار را حرام کرد. آن‌ها را از زنده به گور کردنِ دختران باز داشت. عمل به نذر را واجب کرد. ماه‌های حرام را بزرگ داشت. شراب‌خواری و زناکاری را حرام کرد و برایشان حدِّ شرعی معیّن کرد. زنانِ بدکاره‌ای را که بالای خانه‌شان پرچم داشتند (به این کار شُهره بودند و خانه‌شان رسماً محلِّ فساد بود) به خارج از مکّه راند. ازدواج با مَحرَمان را حرام کرد. قطعِ دستِ دزد را واجب کرد. ارتکابِ قتل را سخت گرفت و دیه‌اش را یکصد شتر قرار داد و…

اسلام، همه ی این موارد را تأیید نمود. و این نشان می‌دهد که عبدالمطّلب، فردِ با‌ایمانی بوده که به او الهام می‌شده و نزدِ خدا مقام و مرتبه‌ی بلندی داشته‌است. امام صادق(علیه السلام) می‌فرماید:

«خداوند او را در قیامت به مُثابه‌ی یک امّت محشور می‌کند [جداگانه به حسابش رسیدگی‌ می‌شود]، با شوکت و شکوهِ پادشاهان است و با سیمای پیامبران. زیرا او نخستین کسی بود که به بَداء ایمان داشت [تسلیمِ مطلقِ امرِ خدا بود، حتّی‌ اگر فرمان‌های الهی تغییر می‌کرد].» (کافی: ۱/۴۴۷)

منظورِ امام این است: وقتی سپاهِ حبشه، کعبه را محاصره کرد عبدالمطّلب آمد و گفت: خدایا هرکس از اموالِ خود دفاع می‌کند. این کعبه مال توست؛ پس از آن دفاع کن! مگر این‌که برنامه‌ی دیگری‌ داشته باشی. این سخنِ آخرِ او یعنی اعتقاد به بَداء. این را ابن‌هشام (۱/۳۳ ) روایت کرده و صحیح شمرده و می‌گوید: عبدالمطّلب درحالی که حلقه‌ی درِ کعبه را گرفته‌بود، گفت:

لاهُمَّ! إنَّ العبدَ یمنعُ رَحْلَهُ فامنع حلالکْ
لا یغلبنَّ صلیبُهم ومِحالُهم غَدواً مِحالکْ
إن کنتَ تارِکَهُم وقبلتنا فأمرٌ مّا بدا لکْ

۱)خدایا! بنده، از اموالش محافظت می‌کند پس تو مالت [کعبه] را حفظ کن!

۲)صلیبِ آن‌ها [ابرهه] و تلاششان بر تلاشت غلبه نکند،

۳)اگر جلوی آن‌ها را نگیری که به قبله‌ی ما حمله کنند، پس یعنی برنامه‌ی دیگری داری. (ر.ک: المنمق: ۷۶، الدر المنثور: ۶/۳۹۴ و النهایه: ۴/۳۳۲ )

۷ــ هم‌ قَسَم شدنِ قریش علیهِ عبدالمطّلب

دشمنانِ عبدالمطّلب، پیمانی به نام پیمان «لَعقَهُ الدَّم» یعنی «خون‌لیس‌ها» بستند، و عبدالمطّلب در برابرِ آن، «حِلفُ المُطَیِّبین» یعنی پیمانِ خوش‌بویان و معطّران را تشکیل داد. تاریخ‌نگارِ موثّق، ابن‌واضح یعقوبی(۱/۲۴۸)، می‌گوید:

«وقتی قریش دیدند که عبدالمطّلب، افتخاراتی گِرد آورده‌است، تصمیم گرفتند برای عزّت یافتنِ خود، پیمانی ببندند. اوّلین قبیله‌ای که تصمیم گرفت این کار را بکند، بنی‌ عبد‌ دار بود. نزدِ بنی‌سهم رفتند وگفتند: از ما در برابرِ بنی‌‌عبد مناف حمایت کنید.

پس خود را عطرآگین کردند و بنی‌عبد مناف، همراهِ بنی‌اسد و بنی‌زهره و بنی‌حارث‌ بن فهر، گروهِ مُطیّبین را تشکیل دادند.

وقتی بنی‌سهم این خبر را شنیدند، گاوی سر بریدند و گفتند: هر کس دستش را در خون زند و آن را بلیسد، از ماست! بنی‌سهم، بنی‌عبدِ دار، بنی‌جُمَح، بنی‌عَدی و بنی‌مخزوم دست در خون زدند و اللَعْقه، یعنی خون لیسان نام گرفتند.»

بنی‌هاشم پیمانِ «الفُضول» (جوانمردان) را پس از مدّتی تجدید کردند. حضرتِ محمّد(ص) که جوان بود، در آن شرکت کرد و آن طور که احمد بن حَنبَل (۱/۱۹۰) روایت کرده است، می‌فرماید:

«وقتی‌جوان بودم، همراهِ عموهایم در پیمانِ مطیِّبان حاضر بودم، که برایم “از داشتنِ گلّه‌های بزرگِ گوسفند بهتر و محبوب‌تر” بود [ضرب المثل].»

و یعقوبی(۲/۱۷) می‌گوید:

«پیامبر بیست سال را داشت که در پیمانِ فضول، حضور یافت. پس از آن که خدا او را مبعوث کرد، فرمود: “در آن پیمانی که در خانه‌ی عبدالله بن جَدعان بسته شد حاضر شدم، که داشتنِ گله‌های‌ فراوانِ گوسفند مرا به آن اندازه شاد نمی‌کند، و اگر امروز مرا به آن بخوانند پاسخ می‌گویم. پیمانِ الفضول بسته شد، چون قریش پیمان‌های زیادی برای دفاع و پشتیبانی از خود بسته بودند. و مطیّبان که از بنی‌عبد مناف و بنی‌اسد و بنی‌زهره و بنی‌تیم و بنی‌حارث بن فِهر بودند پیمان بستند که تا کوهِ حرا برجاست و در دریا آن‌قدر آب هست که بتواند پشمی را تر کند، کعبه را رها نکنند و از آن دفاع نمایند.”

عاتِکه دخترِ عبدالمطّلب، مادّه‌ای معطّر درست کرد، و هم‌پیمانان، دستشان را در آن فرو بردند… و قریش را نکوهش و مذمّت کردند و هم‌پیمان شدند که نگذارند به هیچ غریبه یا کسِ دیگری ظلم شود، و حقِّ مظلوم از ظالم ستانده شود.» (هم‌چنین هشام۱/۸۵)

۸. ابی‌طالب، حامیِ پیامبر،

در برابرِ تمامِ قبایلِ قریش می‌ایستد

ابی‌طالب (عموی پیامبر) و برادر زاده‌اش، ‌ بیش از عبدالمطّلب به قریش سخت گرفتند! سرانِ قریش، به حسابِ خود، هنوز از دستِ عبدالمطّلب راحت نشده بودند که پسرش ابی‌طالب بزرگ شد و بزرگِ قریش و عرب گشت. در زمانِ او بود که مصیبتِ قریش آغاز شد؛ زیرا خداوند محمّد، فرزندِ عبدالله و نوه‌ی عبدالمطّلب را در چهل سالگی به رسالت برانگیخت، که قریش را به ایمان به خدا و اطاعت از او دعوت می‌کرد. پس سرانِ قریش به سوی اجرای راه‌کارهای یهودیان شتافتند و از بنی‌هاشم خواستند محمّد(ص) را به آن‌ها بدهند که او را بکشند، تا یارانی نیابد و بر آن‌ها شورش نکند!

ابی‌طالب اعلام کرد از او حمایت می‌کند تا بتواند رسالتِ خدایش را، با آزادیِ کامل به انجام برساند. و قریش را تهدید کرد اگر مویی از سرِ محمّد کم شود با شما می‌جنگم! در برابرِ توطئه‌هایشان ایستاد و اشعاری در رسواییِ ‌سرانِ قریش سرود. سواره‌ها شعرهایش را پخش‌ کردند. در آن‌ها محمّد(ص) را ستایش می‌کرد و سرانِ قریش را نکوهش. رئیسِ قبیله‌ی مخزوم، ابوحَکَم (ابوجهل)، را نیز «احمَقَکِ مخزوم» (اُحَیمَق المخزوم) نامید!

۹. اصل و نسبِ‌ قریش

اگر دُرست باشد که نسَبِ‌ قبیله‌های قریش به حضرتِ اسماعیل، فرزندِ ابراهیم(علیه السلام) می‌رسد، ‌جز بنی هاشم و عدّه‌ی کمی، باقی، نسلِ به تباهی رفته‌ی اسماعیل‌اند؛ که پیچیدگیِ یهودیان را -که فرزندانِ عمویشان حضرتِ اسحاق باشند- با تکبّر و خشونتِ سرانِ قبایلِ بیابانی، در هم آمیخته‌اند!

وقتی پیامبر شنید که قریش سخنانی ناشایست به بنی‌هاشم زده‌است، نسبِ سرانش را زیرِ سؤال بُرد، خشمگین شد و خطبه‌ای کوبنده خواند و گفت: از من بپرسید پدرانتان که بوده‌اند! و همان جا بعضی‌هایشان را رسوا کرد! آن‌ها هم ترسیدند و به پای پیامبر افتادند تا ببخشدشان! (این حدیث را بُخاری و دیگران نقل کردند و در مسئله ۵۹ کتاب «الف سؤال و اشکال» از نگارنده، به تفصیل آمده: ۱/۱۹۳)

چنان که امام علی(علیه السلام) نیز، نسبِ بنی‌امیّه را زیرِ سؤال برد و در نامه‌اش به معاویه نوشت:

«…لیکن نه امیّه مثلِ هاشم است و، نه حَرب مانندِ عبدالمطّلب است و، نه ابوسفیان مانندِ ابی‌طالب و، نه مهاجر همان رهاشده (طلیق) و، نه کسی که از قبیله است(صریح) مانندِ کسی است که خود را به قبیله نسبت می‌دهد (لصیق)» (نهج البلاغه:۳/۱۷).

پیش از اینان نیز، ابی‌طالب که نسب‌شناسِ قریش بود، حسَب و نسَبشان را در شعرهایی که در مدحِ پیامبر سرود، را زیرِ سؤال برده‌بود.

۱۰. بی‌شرمیِ قریش و اصرارشان بر کشتنِ پیامبر(ص)

بی‌شرمیِ قریش و اِصرارشان برای کشتنِ پیامبر به جایی رسید که جوانی را برای ابی‌طالب آوردند، تا محمّد(ص) را به جای او به آن‌ها دهد، که او را بکشند! ابن‌هشام (در ۱/۱۷۳، و نیز: طبری: ۲/۶۷ و ابن اسحاق: ۲/۱۳۳ در مخطوطه القرویین) می‌گوید:

«وقتی قریشیان فهمیدند ابی‌طالب از تسلیم کردنِ رسولِ‌خدا خودداری می‌کند، همراهِ عَمّاره، پسر ِولید بن مُغَیره، پیشِ او رفتند و طبقِ آن‌ چه به ما رسیده گفتند:

“ای ابی‌طالب! بهترین جوانِ قریش، عمّاره بن ولید، را برایت آورده‌ایم که زیبا و جوان و اصیل است. پس برای تو یارِ خوبی خواهد بود. او را به فرزندی بپذیر. کسى ادّعایی نسبت به او نخواهد داشت. دست از پسرِ برادرت بردار؛ که او دینِ تو و اجدادت را ترک کرده، و میانِ قومش جدایی انداخته و جاهلشان خوانده است. این مرد را به جاى او بگیر تا ما او را بکشیم! که این کار برای اتّحادِ قبایلِ قریش، خوب‌تر است و عاقبتِ بهتری دارد!”

ابی‌طالب به آن‌ها گفت:

“به خدا قسم با من منصِف نیستید! می‌خواهید پسرتان را به من دهید تا برایتان سیرش کنم و پسرِ برادرم را به شما بدهم تا بُکشیدش؟! به خدا قسم هرگز چنین کاری انجام نخواهد گرفت!”»

اختلافِ ابی‌طالب با قریش بیشتر شد و کار بالا گرفت؛ تا جایی که ابی‌طالب برای مبارزه با آن‌ها آماده شد، و اشعاری را در ستایشِ پیامبر و نکوهشِ سرانِ قریش پخش کرد. ابن‌هشام (۱/۱۷۳) برخی از شعرهای ابی‌طالب را نقل کرده است، ولی بیشترِ آن‌ها را ناقص آورده! و این مطلعِ یکی از آن قصیده‌هاست:

ألا قُل لِعَمرو و الولید و مطعمٍ ألا لیتَ حَظّی من حیاطِتکم بَکر
به عَمرو و ولید و مُطعِم بگو ای کاش با شما نسبتى نداشتم و بختِ یاری شدن از سوی شما را هم نمی‌داشتم.

ابن‌هشام سپس می‌افزاید: «دو بیت را این‌جا نیاوردیم، چون در آن ناسزای زیادى گفته‌است!» شاید چون اصل ‌و ‌نسبِ آن‌ها را زیرِ سؤال برده‌است! ابی‌طالب شعری دارد که در آن جایگاهِ بنی‌هاشم را در این مورد ستایش می‌کند:

«ابی‌طالب وقتی خویشانش را دید که مردانه یاری‌اش کردند و دورش را گرفتند، شعرى در مدحشان و در فضایلِ پیامبر و جایگاهِ والایش در میانِ بنی‌هاشم سرود تا تشویقشان کرده‌باشد، و گفت:
إذا اجتمعت یوماً قریش لِمَفخرِ
وإن حصلت أشرافُ عبد منافها
وإن فخرت یوماً فإن محمّداً
تداعت قریش غثها وسمینها
وکنا قدیماً لا نقر ظلامه
ونحمی حماها کل یوم کریهه
بنا انتعش العود الذواء، وإنما

فَعَبد مناف سرُّها وصمیمها
ففی هاشمٍ أشرافها وقدیمُها
هو المصطفى من سرها وکریمُها
علینا فلم تظفُر وطاشت حلومها
إذا ما ثنوا صُعْرَ الخدود نقیمها
ونضرب عن أحجارها من یرومها
بأکنافنا تندى وتنمى أرومها»

۱) اگر روزی ‌قریش بخواهد به کسی‌ ببالد، بنی‌عبدِ مناف اصل و جوهره‌ی افتخارشان است،

۲) اگر بخواهی‌ بزرگانِ عبدِ مناف را بشماری، بزرگورانشان در بنی‌هاشم‌اند،

۳) و اگر بنی هاشم روزی بخواهد به کسی‌ ببالد، محمّدست مصطفی و برگزیده‌ی خدا، و اوست جوهره و کریمِ بنی‌هاشم.

۴) خوب و بدِ قریش، همدیگر را علیه ما تحریک کردند، به هدف‌هایشان نرسیدند و پیروز نشدند،

۵) از قدیم زیرِ بارِ ظلم و ستم نرفته‌ایم و اگر بخواهند به ما تکبّر ورزند دُرستشان می‌کنیم!

۶) ماییم که روزِ جنگ، حامیانِ مکّه‌ایم و از کعبه در برابرِ هر‌ آن که قصدِ آسیب زدن به آن را داشته باشد دفاع می‌کنیم،

۷) نهالِ پژمرده، با ما سیراب می‌شود و زندگی می‌یابد و در سایه‌ی ما، سرسبز می‌شود و تنه‌اش سخت می‌گردد.

هم‌چنین در شعری دیگر، موضعِ خود را نسبت به قریش چنین توصیف می‌کند:
«ولما رأیت القوم لا ود فیهمُ
وقد صارحونا بالعداوه والأذى
صبرت لهم نفسی بسمراء سمحه
وأحضرت عند البیت رهطی وإخوتی
أعوذ برب الناس من کل طاعن
کذبتم وبیت الله نبزى محمّداً
ونسلمه حتى نصرع حوله
وینهض قوم نحوکم غیر عزل
وأبیض یستسقى الغمام بوجهه
یلوذ به الهلاک من آل هاشم
وقد قطعوا کل العرى والوسائل
وقد طاوعوا أمر العدو المزایل
وأبیض عضب من تراث‌المقاول
وأمسکت من أثوابه‌بالوصائل
علینا بسوء أو ملح بباطل…
ولما نطاعن دونه ونناضل
ونذهل عن أبنائنا والحلائل
یبیض حدیث عهدها بالصیاقل
ثمال الیتامى عصمه للأرامل
فهم عنده فی رحمه وفواضل

لعمری لقد کلفت وجداً بأحمد
فمن مثله فی الناس؟أی مؤمَّل؟
حلیم رشید عادل غیر طائش

وأحببته دأب المحب المواصل
إذا قاسه الحکام عند التفاضل
یوالی إلهاً لیس عنه بغافل…»

۱) وقتی دیدم قریشیان با ما سرِ مِهر ندارند و هر گِره و پیوندی را که میانِ ما بود گسسته‌اند،

۲) و روشن و آشکارا با ما دشمنی‌کردند و از دشمنی ‌که در برابرِ ما ایستاده بود، فرمان بُردند،

۳) در برابرشان ایستادم، با نیزه‌ی تیز و شمشیرِ بُرّان که میراثِ قهرمانان است،

۴) و عشیره و برادرانم را کنارِ خانه‌ی خدا آوردم و پرده‌ی خانه را گرفتم،

۵) از هر که بدِ ما را می‌گوید و هر که بر باطل اصرار دارد، به پروردگارِ مردمان پناه می‌برم.

۶) سوگند به خانه‌ی خدا کور خوانده‌اید که ما بی‌آن‌ که با نیزه و شمشیر از محمّد دفاع و حمایت کنیم، او را رها خواهیم کرد،

۷) و در دستِ شما رهایش می‌کنیم، بی آن‌که در رکابش کشته شویم؛ حتّی لحظه‌ای در فکرِ زن و فرزندمان نیستیم،

۸) و بی آن‌که قوم، با شمشیرهایی آب دیده، مسلّح، بر شما قیام کند.

۹) ‌[محمّد] سپیدی‌ای دارد که اگر به اَبر رو کند، می‌بارد؛ سرمایه‌ی یتیمان است و پشت و پناهِ بیوگان.

۱۰) بینوایانِ آلِ‌هاشم به او پناه می‌بَرند و به برکتِ او در رحمت و نعمت‌اند.

۱۱) به جانِ خود سوگند، عشقِ محمّد پریشانم کرده‌است؛ عاشقِ اویم، عاشقی که بی‌محبوبش نمی‌تواند زنده بماند.

۱۲) میانِ مردم، چه کس مثلِ اوست؟ چه کس که بتوان به او امید داشت؟ -اگر داوران بخواهند در مقامِ مقایسه برآیند-

۱۳) صبور است، رشید است، سنجیده عمل می‌کند. خدایی را بنده است که از او غافل نمی‌شود.

۱۱ــ خبرِ بزرگ برای قریش:

پیامبر(ص) علی(علیه السلام) را وصیِ خود کرد

خداوند، پیامبرش را در مرحله‌ی نخستِ نبوّتش، رسولی‌ برای خویشانِ نزدیکش، یعنی خاندانِ عبدالمطّلب مبعوث کرد؛ ‌ و دستور داد آن‌ها را به اسلام دعوت کند و از میانشان کسی‌ را که دعوتش را می‌پذیرد و یاری‌اش خواهد کرد، به عنوانِ وزیر و وصیّ‌ و جانشینِ خود برگزیند و این آیه را بر او نازل کرد: {فَلا تَدْعُ مَعَ اللّهِ إِلهًا آخَرَ فَتَکُونَ مِنَ الْمُعَذّبینَ. وَ أَنْذِرْ عَشیرَتَکَ اْلأَقْرَبینَ. وَ اخْفِضْ جَناحَکَ لِمَنِ اتّبَعَکَ مِنَ الْمُؤْمِنینَ.} پس با خدا معبودِ دیگری مخوان [مبادا که] از عذاب‌شدگان باشی، و نزدیک‌ترین نزدیکانت را بیم ده، و بال و پرت را برای مؤمنانی‌که از تو پیروی می‌کنند، بگستر. (شعراء:۲۱۵-۲۱۳ )

پیامبر آن‌ها را جمع کرد. چهل مرد بودند. آن‌ها را دعوت کرد، و همان طور که نسائی از قولِ امام علی بن ابی‌طالب (علیه السلام) در خصائص (۸۶) آورده است، به آن‌ها گفت:

«ای بنی‌عبدالمطّلب! من به طورِ خاص برای شما و، به طورِ عام برای دیگرْ مردم فرستاده شده‌ام. این معجزه را هم که دیدید [سیر کردنِ همه را با غذایی اندک]. کدام یک از شما با من بیعت می‌کند تا برای من، برادر و یاور و وارث باشد؟

[امام علی (علیه السلام) می‌افزاید:] هیچ‌کس برنخاست جوابِ آن حضرت را دهد. من برخاستم. در حالی که از همه کوچک‌تر بودم. پیامبر فرمود: بنشین. سپس دعوتش را سه بار تکرار فرمود. هر بار فقط من برمی‌خاستم و او می‌گفت بنشین. ولی بارِ سوم، دستِ مرا گرفت. [حضرتِ علی] افزود: بدین ترتیب بود که پسر عمویم مرا وارثِ خود کرد و عموهایم وارثش نشدند.»

این مرحله از رسالت و سیره‌ی پیامبر، «بیعهُ العَشیره» یعنی «بیعتِ خویشان» نامیده شد. چون آن‌ها را به بیعت بر اسلام فراخواند و از میانشان، تنها علی(علیه السلام) دعوتش را پذیرفت و پیامبر به امرِ خدا، او را وزیر و وصیِ خود کرد.

ابوطالب عموی‌ پیامبر، و جعفر و حمزه نیز مخفیانه دعوتِ پیامبر را پذیرفته و اسلام آوردند، و پذیرفتند که در مقابلِ قریش از او حمایت کنند، تا آن حضرت با پشتیبانیِ آن‌ها بتواند با آزادیِ کامل، عمومِ مردم را به اسلام دعوت کند. تنها ابولَهَب بود که دعوتِ آن حضرت را نپذیرفت!

این خبر میانِ قریش پیچید. خبرِ بزرگ و تکان دهنده‌ای برایشان بود. کینه و دشمنی‌شان نسبت به بنی‌هاشم بیشتر گشت و این آیه درباره‌ی آن‌ها نازل شد: {عَمَّ یَتَساءَلُونَ؟ عَن النَبَاءِ العَظیمِ! أَلذِّینَ هُمْ فِیهِ مُخْتَلِفُونَ. کَلاّ! سَیَعْلَمُونَ، ثُمَّ کَلاّ! سَیَعْلَمُونَ} از چه می‌پرسند؟ از خبرِ بس بزرگ! چیزی‌که آنان درباره‌اش با هم در اختلاف‌اند. چنین نیست که آنان فکر می‌کنند؛ هرگز! و خواهند فهمید، و سپس خواهند فهمید. (الکافی: ۱/۷۱ و ۴۱۸، ۸/۳۰ و عیون أخبار الرضا(علیه السلام) ۱/۹)

حکومتِ قریشی این مرحله را پنهان داشت و محو ساخت و آن را به کل، از سیره‌ی نبوی‌ حذف کرد و در عوض، موضوعِ خانه‌ی اَرقم بن ابی‌اَرقم را بزرگ کرد!

در تفسیرِ آیه‌ی {وَأَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الأَقْرَبینَ} روایت‌های ضدّ و نقیضِ بسیاری روایت کرده‌اند؛ تا جایی که گفتند “عَشیرتَک الأقرَبین”(خویشاوندانِ نزدیکت) همه‌ی قریش‌اند! همان گونه که «حدیثِ دار» را محو و نابود کردند؛ حدیثی که، دعوتِ پیامبر را از “عشیره‌ی َاقرَبین” بازگو می‌کند؛ یعنی دعوتش را از فرزندانِ ‌عبدالمطّلب، گفتگوی او با خویشانش، برگزیدنِ علی(علیه السلام) به امر خدا به جانشینی‌ِ خود، و امر به اطاعت از او را. و این‌که چگونه ابولهب پیامبر را مسخره کرد و به او تهمت زد که آن‌ها را سِحر کرده و با مقدارِ کمی غذا همه را سیر کرده‌است! و نیز پیامبر را مسخره کرد که علی(علیه السلام) را وصیِ خود کرده و به ابی‌طالب گفت: محمّد به تو می‌گوید به حرف‌ِ پسرت گوش کن و از او اطاعت کن!

با وجودِ پافشاریِ دائم خلافتِ قریشی برای پنهان کردنِ حقیقت، بخش‌هایی از آن احادیث به جا مانده‌است که نشان دهنده‌ی تفسیرِ صحیحِ آیه است و مصادر و منابعشان این احادیث را روایت کرده و آن را صحیح شمرده‌اند؛ مانندِ: مسند احمد: ۱/۱۵۹، مجمع الزوائد: ۸/۳۰۲، شواهد التنزیل: ۱/۵۴۷، تفسیرِ ابن کثیر: ۳/۳۶۳، تاریخِ دمشق: ۴۲/۴۶، طبقاتِ ابن سعد: ۱/۱۸۷، تهذیب الکمال: ۹/۱۴۷ و الریاض النضره: ۳۹۶ و در منابعِ ما: مناقب آل ابی طالب: ۱/۳۰۵، سعد السعود: ۱۰۵، التعجب أبی الفتح الکراجکی: ۱۳۳، المراجعات: ۲۹۹ و الغدیر: ۲/۲۸۰ و آیت‌الله میلانی‌ این بحث را در منهاج السنه: ۲۸۷ به طورِ کامل مطرح کرده‌اند.

۱۲. قریشیان در قبیله، چه جوان و چه بَرده، هر که را مسلمان می‌شد، شکنجه می‌کردند

در سالِ چهارمِ پس از بعثت، عدّه‌ای ‌از جوانان و بردگانِ قریش که به دویست نفر می‌رسیدند، ایمان آوردند. در میانشان شخصیت‌های مهمّی نیز بودند؛ مانند حمزه و جعفر از بنی‌هاشم، خالد بن سعیدبن عاص از بنی‌امیّه، مُصعَب بن عُمیر از بنی‌دار، و ابوسلمه از بنی‌مخزوم. بیشترِ کسانی که ایمان آوردند، برده یا از مردمِ عادیِ قریش بودند. وقتی روابطِ ابوطالب با قریش بُحرانی شد:

«هر قبیله به هر کس از افرادش که مسلمان شده بود حمله بُرد که شکنجه‌اش دهد تا از دینش برگردد. و خداوند، پیامبرش را به وسیله‌ی عمویش ابوطالب حفظ نمود» تاریخِ ذهبی: ۱/۱۶۲.

قریشیان حدودِ یکصد نفر از تازه‌مسلمانان را شکنجه دادند، که همگی از فرزندان و کنیزان و غلامانِ خودشان، و آزاده‌های قبیله‌های هم پیمانشان بودند؛ هم‌چون خانواده‌ی یاسر، پدرِ عمّار، که از یَمَنیانِ هم پیمانِ بنی‌مخزوم بودند و ابوجهل آنان را آن قدر شکنجه کرد تا سمیّه، همسرِ یاسر و مادرِ عمّار زیرِ شکنجه کشته شد، او نخستین زنِ شهیدِ اسلام بود -رحمتِ خدا بر او باد-.

سخت‌ترین و دردناک‌ترین شکنجه‌ها را روی چند دَه نفر کردند؛ از جمله: خَباب بن الاَرَت، بَلال بن رَباح، عَمّار بن یاسر، خالد بن سعید بن عاص و… بعضی را هم سرانِ عشیره‌هایشان، تهدید کردند که اگر از اسلام برنگردید شما را خواهیم کشت. مانندِ ابوسَلَمه‌ی مخزومی‌که ابوجهل تهدیدش کرد و به دایی‌‌اش ابی‌‌طالب پناهنده شد و از او کمک خواست:

«وقتی به ابوطالب پناهنده شد، عدّه‌ای از بزرگانِ بنی ‌مخزوم نزدِ ابو طالب آمدند و گفتند: ای ابوطالب، نگذاشتی‌ دستِ ما به محمّد، پسرِ برادرت برسد. حالا پسرِ خودمان را هم به ما نمی‌دهی؟! [ابوطالب] گفت: او به من پناه آورده، پسرِ خواهرم است. اگر من از پسرِ خواهرم دفاع نکنم، از پسرِ برادرم دفاع نکرده‌ام»! (ابن‌هشام، ۱/۲۴۸.)

و این‌جاست که دروغ‌های زیادی از راویانِ حکومتی می‌یابی‌: درباره‌ی تعدادِ کسانی که به خاطرِ مسلمان شدن شکنجه شده‌اند، درباره‌ی میزانِ شکنجه، و این‌که فلانی، ‌ بردگانی را که شکنجه می‌شدند می‌خرید، تا نجاتشان داده باشد!

زمانی‌که ظلم و ستمِ قریش به مسلمان‌هایی‌که دستشان به آن‌ها می‌رسید افزایش یافت، هجرت به حَبَشه (اتیوپیِ کنونی) آغاز شد. اوّلین مهاجر، ابوسلمه بود:

«پس از ده نفر مسلمان شد و یازدهمین نفری بود که اسلام ‌آورده‌بود. با همسرش اُمِ‌ّسلمه به سرزمینِ حبشه، مهاجرت کرد. مُصعَب زبیری گفت: نخستین کسی‌که به سرزمینِ حبشه مهاجرت کرد، ابو سلمه بن عبدُ الاَسَد بود» (الإستیعاب: ۳/۱۳۹، از ابن اسحاق)

به نظر می‌رسد، او مدّتی در حبشه می‌مانَد و برمی‌گردد؛ چون در پناهِ دایی‌اش ابوطالب بود. او هم‌چنین اوّلین کسی بود که به مدینه مهاجرت کرد! (الحاکم: ۴/۱۶)

پیامبر بیشترِ مسلمان‌هایی را که شکنجه شده بودند -و به هشتاد نفر می‌رسیدند- جمع کرد و به سرپرستیِ جعفر، پسرِ ابی‌‌طالب به حبشه فرستاد. ابی‌طالب هم نامه‌ای به نَجاشی، پادشاهِ حبشه نوشت و به دستِ جعفر داد. نجاشی هم به خوبی‌ از آن‌ها استقبال و حمایت کرد!

سرانِ قریش نیز فوراً گروهی را به ریاستِ عَمرو عاص نزدِ نجاشی فرستادند و از او خواستند مهاجران را برگرداند. ولی نجاشی، هدیه‌هایشان را نپذیرفت و درخواستشان را رد کرد!

این‌جاست که آن دروغِ قریش (فِریهُ الغَرانیق) را می‌خوانی که می‌گویند پیامبر خدایانِ مشرکان را مدح کرد و به بُت‌های قریش سجده کرد؛ صحاح هم روایتش کرده‌اند (بُخاری: ۲/۳۲ و ۴/۲۴۴ و مسلم: ۲/۸۸) که سرانِ قریش با او سجده کردند، و به مهاجران خبر رسید که پیغمبر با قریش صلح کرده‌است! برگشتند و دیدند شیطان، مدحِ بت‌ها را بر زبانِ پیامبر جاری کرده و جبرئیل نازل ‌شده و او را برای این کارش توبیخ و سرزنش کرده است، آن‌ها هم به حبشه برگشتند!! (ر.ک مسئله ۴۶ کتاب هزار سؤال و هزار اشکال).


۱۳. قریشیانی منافق، به اسلام می‌گروند

منافقانِ قریش دیدند اسلام برنامه‌ای است که همه را به خود جذب می‌کند و احتمال دارد به پیروزیِ فراگیری برسد. پس هرکدام به طمع افتادند که موقعیتی در آن به دست آورند تا آن‌ها هم از قِبَلِ مقبولیتِ این مدّعىِ نبوّتِ بنی‌هاشمی، از خواری و خفّتِ قبیله‌ای رها شده و از مقامیْ حاشیه‌ای در قبیله، به متنِِ قدرت، راه یابند!

این منافقان اصرار داشتند و عجله که پیامبر و دلاورانِ بنی‌هاشم با قبایلِ قریش بجنگند، به این امید که بر قریش پیروز شوند! خداوند درباره‌ی این‌ها آیاتی نازل نموده و آن‌ها را بدترین نوعِ منافقان خوانده‌است: ألَّذینَ فِی قُلُوبِهِم مَرَض! آن‌‌هایی که در قلبشان مَرَضی است‌ (مُدَثّر:۳۱)! این آیه در اوایلِ بعثت نازل شده است! ولى هنگامی‌که پیامبر در مدینه، آن‌ها را به جنگِ قریش در بدر خواند، ترسیدند و این آیه درباره‌شان نازل گشت:

{أَلَمْ تَرَ إِلَى الّذینَ قیلَ لَهُمْ کُفّوا أَیْدِیَکُمْ وَ أَقیمُوا الصّلاهَ وَ آتُوا الزّکاهَ فَلَمّا کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقِتالُ؟! إِذا فَریقٌ مِنْهُمْ یَخْشَوْنَ النّاسَ کَخَشْیَهِ اللّهِ أَوْ أَشَدّ خَشْیَهً! وَ قالُوا: رَبّنا لِمَ کَتَبْتَ عَلَیْنَا الْقِتالَ؟ لَوْ لا أَخّرْتَنا إِلى‏ أَجَلٍ قَریبٍ. قُلْ مَتاعُ الدّنْیا قَلیلٌ وَ اْلآخِرَهُ خَیْرٌ لِمَنِ اتّقى‏ وَ لا تُظْلَمُونَ فَتیلاً.}

آیا ندیدی ‌کسانی‌ را که به آن‌ها گفته شد: “[فعلاً] دست از جنگ بدارید و نماز را بر پا کنید و زکات را بدهید!” ولی هنگامی‌که فرمانِ جهاد به آنان داده شد، ناگاه گروهی‌‌ از آنان از مردم می‌ترسند- مانند ترس از خدا و یا ترسی سخت‌تر!- و گفتند: “پروردگارِ ما! چرا جهاد را بر ما مقرّر داشتی‌؟! چرا تا مدّتِ کوتاهی مُهلتمان ندادی‌؟!”

به آن‌ها بگو: برخورداری‌تان از دنیا کوتاه است! و برای‌کسی‌ که تقوا پیشه کرده آخرت بهتر است! و در آخرت به‌اندازه‌ی نخکِ (شکافِ هسته‌ی) خرمایی‌ هم بر شما ستم نخواهد رفت (نساء: ۷۷) ( ر.ک طبری: ۵/۲۳۳).

۱۴.قریش، بنی‌هاشم را محاصره می‌کند تا محمّد(ص) را تسلیمشان کند!

قریش از کشتنِ پیامبر عاجز ماند. از جنگ با بنی‌هاشم هم ‌ترسید!

«هنگامی‌که قریش دانست نمی‌تواند رسولِ‌خدا را بکشد و ابوطالب هم تسلیمش نمی‌کند… پیمان‌نامه‌ای ظالمانه، برای قطعِ هرگونه رابطه نوشتند: با هیچ‌کس از بنی‌هاشم خرید و فروش نشود؛ با آن‌ها وصلت نشود؛ هیچ معامله و داد و ستدی انجام نگیرد. تا زمانی که محمّد را به آن‌ها بدهند که او را بکشند! پس قریش بر این اساس پیمان بستند و عهد کردند و بر پیمان‌نامه هشتاد مُهر زدند…

پس قریش، رسولِ‌خدا و بنی‌هاشم و بنی‌مطلّب بن ‌عبدمناف را در وادیِ (شِعبِ) معروف به شعبِ بنی‌هاشم محاصره کردند؛ در حالی‌که شش سال از بعثتِ پیامبر می‌گذشت. پیامبر و همه‌ی بنی‌هاشم و بنی‌عبدالمطّلب سه سال در شعب زندگی کردند. در این مدّت پیامبر هرچه داشت خرج کرد و، ابوطالب هرچه داشت خرج کرد و، خدیجه بنت خُوَیلَد هرچه داشت خرج کرد، تا به حدِّ فقر و زیانی مرگبار رسیدند.

آن گاه بود که جبرئیل بر رسولِ‌خدا فرود آمد وگفت: «خداوند موریانه‌ای سراغِ عهدنامه‌ی قریش فرستاد؛ از ستم و قطعِ رابطه، هر آن‌چه را در عهدنامه بود خورد؛ جز جاهایی که نامِ خدا در آن آمده‌بود…»(تاریخِ یعقوبی: ۲/۳۱)

هم‌چنین روایت شده که مدّتِ محاصره چهار یا پنج سال بود، و قبیله‌ی بنی‌کِنانه نیز [که جزوِ قریش نبود] در عهدنامه به قریش پیوست.

این‌جاست که دروغِ راویانِ حکومتی را ‌در نوشتنِ سیره می‌بینیم: درباره‌ی دلاوری و جوانمردیِ فلانی که خداوند به وسیله‌ی او اسلام را سربلند کرد و عزّت بخشید و، انفاقِ فلانی که خدا به دستش اسلام را بی‌نیاز کرد! در حالی که نه یک موضع‌گیریِ جوانمردانه از آن‌ها در برابرِ قریش می‌یابی، و نه حتّی پیمانه‌ای ‌گندم که به شعبِ بنی‌هاشم رسانده‌باشند!


۱۵. قریش بعد از مرگِ یاورِ پیامبر، تلاشِ خود را برای‌ کشتنِ او بیشتر می‌کند

به محضِ این‌که ابی‌طالب در سالِ دوازدهم بعثت، یک سال پیش از هجرتِ پیامبر(ص) درگذشت، سرانِ قریش تصمیم گرفتند، به هر نحوِ ممکن پیامبر را بُکشند. ولی خداوند نقشه‌شان را خنثی کرد و انصارِ مدینه را برای رسولش آماده ساخت.

عدّه‌ای از مردمِ مدینه به پیامبر(ص) ایمان آوردند و در موسمِ حج، مخفیانه با او دیدار کردند، به مدینه دعوتش کردند و با او بیعتی کردند که به “بیعتِ عَقَبه‌ی اوّل” معروف است.

او از آن‌ها خواست دوازده نماینده انتخاب کنند تا در موسمِ بعدیِ حج با آن‌ها دیدار کند. آمدند و با او بیعت کردند و عهد بستند که به اسلام پایبند باشند و همان‌گونه که از خود و خانواده‌ی‌ خود حمایت می‌کنند، از ایشان و خانواده‌ی ایشان هم حمایت کنند، و با وارثانِ پیامبر در امرِ جانشینیِ وی مخالفت نکنند. پس از آن، پیامبر به مدینه – که در راهِ تجاریِ قریش به شام و مصر بود- هجرت کرد!

بشری کورانی

همچنین ببینید

تبشير مسيحي؛ خروج از سنت و سيره حضرت عيسی(ع)

«تبشیر مسیحی» در زمره مهم‌ترین وظایف کلیسا محسوب می‌شود. ریشه این آموزه، به فرمان عیسی(ع) پس از رستاخیز برمی‌گردد که به حواریون گفت: بروید ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *