پرسش از طبیعت» به منزله پرسش از «جایگاه و شأن طبیعت» و نسبت آن در یک نظام نظری با «انسان» و «مبدأ هستی» است.
رویکرد انسان به «طبیعت» و نحوه «تعامل» او در بافتی یکدست ناظر بر «تعریف و جایگاهی» است که انسان حسب دریافت کلی خود درباره هستی از «طبیعت و جهان» ارائه میکند.
بخش مهمی از ناهنجاری ها و بحران های عارض بر مناسبات فردی و اجتماعی انسان در وجوه مختلف اقتصادی، اجتماعی و حتی سیاسی معطوف به نحوه درک و تلقی ویژه او از طبعیت است.
«طبیعت» صحنه گسترده ای است که انسان بر پهنه آن حضور مییابد، نقش می آفریند، با عوامل و قوای درونی و بیرونی خود درگیر میشود، خود را میشناسد، برمی خورد، برکشیده میشود، کمال مییابد و حاصل تعاملات گوناگون را به تجربه می نشیند. از اینهمه نمی توان گذشت، آن را نادیده انگاشت و با مسامحه درباره اش عمل کرد. چیز کوچکی در حاشیه حیات نیست که بشر بتواند آنرا نادیده انگارد.
آدمی تا چشم باز کرده طبیعت را اولین قدمگاه خویش یافته. در برابر بزرگی و وسعت آن سرفرود آورده، با طوفانها و گردبادهایش مبارزه کرده، از تماشای غروب و طلوع و زایش زمینش بهره برده و در خلوت و تنهایی با آن به گفتگو پرداخته و در پی سؤالی بزرگ که از میان سینه اش برخاسته از خود پرسیده که کیم؟ چیستم؟ مرا چه نسبتی با این طبیعت است؟ و…. حضور بی واسطه در عرصه هستی در آغازین روزهای حیات (و تا قبل از پیدا شدن «متافیزیک» بعنوان راهی برای پاسخگویی به پرسش های کلی) و تعامل صمیمی انسان با طبعیت، دریافت و بینشی را فراروی او قرارداد که امکان دستیابی به «پاسخهایی آرامش بخش» را فراهم می ساخت. حکمتی پیراسته از شائبه های علم حصولی و هرگونه «آموزه انسانی».
«طبیعت» با موسیقی و هارمونی دلربای رنگها و انعکاس موزون و تکرار شدنی رخدادها، و اصواتی که ریشه در جان هستی داشت، به تمامی پرسشهای «نهاد ناآرام انسان» را پاسخ میگفت: پاسخی روشن برای پرسشگری که می پرسید: کیستم؟ از کجایم؟ مقصدم کجاست؟ پاسخهایی که پرده از راز برمیگرفت.
طبیعت راز باران، راز طوفان، راز زلزله، راز سبزی و تنومندی، راز ارتفاع، راز رنگها و بوییها، راز آمدن و شدن آدمی در پهنه طبیعت و هستی را بر صفحه صاف و شفاف آینه خود منعکس می ساخت تا انسان، این موجود پرسشگر که بی هیچ «غرض» و «قصد» و میلی به «تملک و تصرف و سلطنت» به پرسش می پرداخت هم نوا و هماهنگ با «آهنگ عمومی هستی» چون مسافری منزل به منزل طی طریق کند. تا آنجا که گوش جانش «نیوشای راز هستی» شود. درعموم آثار اساطیری کهن شرقی، طبیعت با زبانی رمزآلود، بیانگر وجه باطنی هستی و نمایشگر تعلق همه عناصر و پدیده ها به عالمی ماورائی است که قدرت و عظمتش بر کل هستی و طبیعت سیطره دارد. همه آنچه که از آن به عنوان «بینش اساطیری» یاد میشود ناظر بر ارتباط دقیق و هماهنگ میان اعمال انسان، عکس العمل طبیعت و سنت ثابت و لایتغیری است که عدول از آن ممکن نیست و انسان با حضور آگاهانه در عرصه طبیعت، تجربه پی درپی و صرافت طبع از این ارتباط و قانونمندی پرده برمی دارد و خود را با آهنگ آن هماهنگ می سازد تا از تبعات اعمالش در امان بماند.
دراین «بینش» باران و طوفان و زمین، رها و یله، بی قانونمندی و ضابطه نیستند چنانکه هریک از آفریده ها از درجه ای هوشمندی و جانی آگاه برخوردارند و در هیات نمادها پیامهایی را که متذکر انسان میشوند تا او خود را با کل هستی و کیهان بزرگ و گسترده هماهنگ سازد.
در واقع، طبیعت، در خود تجلیاتی از یک مبدأ کل را دارد، پژواکی از عالمی وسیع و شاعرانه شاید از همین روست که در میان اقوام کهن درخت و کوه و صحرا و یا هریک از پدیده ها وجهی «مقدس» و یا «شوم و نامیمون» را با خود دارند و انسان خود را مکلف به حراست «امر مقدس» و دوری از همه آنچه که منعکس کننده شومی و پلیدی است میشناسد. امواج این نگاه همه پهنه طبیعت را در می نوردد و حتی پرنده ها و سایر حیوانات را هم دربرمیگیرد.
در «بینش اساطیری» ایرانی که بخشی از آنرا در لابلای آثار حماسی (چون شاهنامه فردوسی طوسی)می توان ملاحظه کرد، صفات اهورایی و رذایل اهریمنی در گستره وسیعی از جهان منتشر است، و هریک از موجودات در خود و با خود وجهی از این صفات را دارا هستند، ایران سرزمین اهورایی در نسبت با نور و روشنایی همواره در جدال با توران که حامل رذایل اهریمنی است بسر میبرد بهمان سان که قهرمانان اساطیری هریک حامل همین وجوه هستند و انسان، قهرمانی است که شناسای این صفات، حافظ فضایل و مجاهد طریق نور و روشنایی معرفی میشود.
در آیین زردشتی، زمین فرشته است که در هیئت این جهانی نمود یافته. بهمان سال که «گل ها» نمادی از یک واقعیتی بهشتی و آسمانی اند.
درکلیه سنت های شرقی، تصرف در طبیعت مشروط و منوط به آیین ویژه ایست که حراست از آن انسان را از غلتیدن در آفت ها و آسیب ها که همانا عکس العمل طبیعت اند در امان می دارد. از همین روست که آئین های مقدس همواره در پیوندی راز آلود با طبیعت و انسان قابل ملاحظهاند.
جشنها و سوگ ها، پاسداشت قانونمندی ها و سنت های ثابت هستی اند. این آئین ها جملگی انسان را در مراجعه به مبدأ و حراست از آن یاری می دهند و امکان تداوم نسبت میان انسان و طبیعت و آن کل واحد را که مصدر همه صفات است فراهم میکنند. جشن های سده، مهرگان، نوروز در زمره این قبیل جشن ها هستند.
سنت های دینی شرق اسلامی نیز که پس از دریافت های شاعرانه اساطیر شرقی از عالم، بصورت مدون در سطوح سه گانه اعتقادی، فرهنگی و اعمال و آداب قابل مطالعه و تفحص اند. ناظر بر «نگاه و دریافتی» ویژه و متفاوت با همه آنچه که در تاریخ چهارصدسال اخیر غرب جاری شده هستند.
بارزترین وجه این دریافت در توجه به «شأن معنوی» طبیعت است که طبیعت را از حیثیتی کاملاً کمی، مادی و زمینی (چنانکه غرب می پندارد) خارج کرده و شأنی الهی و آسمانی به آن میبخشد.
این نسبت پیوند طبیعت را با کل واحد و حقیقتی الهی نشان می دهد و در مجموعه ای هماهنگ از آن تصویری از «عالم کبیر» که حامل و حاوی مجموعه اسماء و صفات حق تعالی است ارائه می دهد؛ با این تفاوت که صفت مطلقیت تنها متعلق به اصل الهی است.
شأن الهی از طبیعت پلی می سازد تا انسان به مدد آن امکان سیر به عالم معنا بیابد.
در سنت اسلامی، جهان مزرعه ایست که انسان دانه استعداد و عمل خود را در دل آن می نشاند تا پس از گذار از نشئه ملکی و نیل به عالم ملکوت و ارواح و بهشت سرمدی بر و میوه آن را درو کند. این استعداد که از سوی کل مطلق در نهاد و بستر طبیعت نهاده شده طبیعت را در هیئت متذکری نشان می دهد که انسان از برگ برگ درخت ها و گلهایش درس «بودن» و «شدن» را می آموزد.
این دریافت از کلیه آفریده ها ذاکری تسبیح گوی می سازد. (یسبح مافی السمواه والارض) که در سیر تکوینی از مصدر غیبی به سوی مکمن غیبی در حرکتند. (انالله و اناالیه راجعون).
نسبت حقیقی و مشترک انسان و طبیعت با منبع فیض، ارتباط معنادار، مطلوب و آرامش بخشی را میان آندو فراهم آورده. چنانکه، این تمایل ذاتی چون نیرو و قوه محرکی قوی انسان را برای خلاصی از آنچه که با جان او نسبت ندارد راهی کوه و صحرا و دشت می سازد. در این وضع، طبیعت با خلوت انس خود امکان تأمل، تذکر و شنیدن ندای روح الهی و موسیقی گوشنواز ملکوتی را تقدیم آدمی میکند. از همین روست که نزد همه کسانی که در شرق و میان سنتهای فرهنگی آن سیر میکنند هر یک از موجودات حامل جانی و فهمی مخصوص به خود و متناسب با وسعت وجودیشان هستند. جانی هوشیار و تسبیح گوی و به قول شیخ اجل سعدی شیرازی:
دیدم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح خوان و من خاموش.
این تلقی رخصت هرگونه تعرض و بی حرمتی به طبیعت را از انسان سلب میکند. چه، «چون نور که از مهر جدا هست و جدا نیست» عالم جملگی آیه های روشن حضرت خداوندی هستند. نشانه های مبین که «جلال و جمال» خداوند را در خود متجلی می سازند.
در طبیعت، جلال و جمال درهم می آمیزند، هیبت کوه و غرش طوفان، لطافت شبنم و برگ گل هر یک سهمی از اسماء و صفات کمالی را بارز می سازند تا حیات و سرزندگی از میانه سربرآرد و انسان هوشیارانه بر صحن طبیعت و جهان زیست کند. سنتهایش را دریابد، خود را با آهنگ و موسیقی آن هماهنگ سازد و با گذار از ظاهر به باطن و معنا برسد.
نگاه ابزاری و صرفاً کمیبه طبیعت، حسب غلبه تاریخ غربی، شأن طبیعت را به «واقعیتی صرف» نازل ساخت. و سلب حیثیت معنوی از آن کلیه آفریده ها را در هیئت اشیایی بی روح، مادی و غیرمرتبط با هم تصویر کرد.
این حکم دست انسان را در تصرف و مصرف آزاد ساخت تا به هر صورت و شکل که نفس اماره اش طلب کند از آن بهره ببرد.
دست اندازی بی قید وشرط، با خود و درخود آشفتگی در آهنگ گوش نواز «طبیعت و جان» آدمی را داشت. از همین رو و به سرعت شالوده اخلاقی ست، انسان بی هدف و طبیعت درگیر با بحران شد.
انانیت و تمامیت خواهی بیماری های فردی و اجتماعی را دامن زد و نگرش تک ساحتی به طبیعت موجب از بین رفتن پلی شد که انسان را از کانون بحران خلاصی میبخشید و به او امان تولد دوباره قبل از تجربه مرگ محتوم می داد.
تسری این نگاه به طبیعت، از تملک و تصرف مقدمه ای برای «تسلط» بلامنازعه و از «قدرت» ابزاری برای تداوم آن ساخت.
گوش جان معلمان و مبشران عالم جدید بر همه پیامهای طبیعت بسته شد تا چشم ظاهربینی از آنهمه تسبیح و ذکر و یاد و اسم و صفت و آهنگ تنها ناظر «تنازع برای بقا» شود. درسی که سبعیت و درنده خویی را مبدل به قانون ثابت و پذیرفته شده بشر جدید می ساخت. تا برای برخورداری و تصرف و سود بیشتر، بدرد، ببرد و تمامیشئونات را لگدمال هوا و هوس خود سازد.
غرب و علوم جدید مبتنی بر آن، با ارائه طرحی «صرفاً ریاضی» از موجودات، هرگونه نسبت آسمانی درباره منشأ طبیعت را منتفی دانست تا وهمیاتی چون «تجربه گرایی صرف و آمپریسم» اساس نظر و عمل انسان برای زیستن و تداوم این زیستن شود.
این دریافت ماشینی و کمی، به اعداد، ارقام و آمار حیثیتی مقدس داد تا انسان غربی مجال هرگونه تعرض به «مقدسات» و سنت های دینی را بیابد.
از اینجا بود که زاویه ای در «نگرش» انسان به هستی و «عمل» در صحنه طبیعت حادث شد که پیامد آن جز بحران نبود.
بحران زیست محیطی، آلودگی دریاها و آسمانها، قحطی و گرسنگی، بیماریهای خانمان برانداز، احساس بیهودگی ولاادریگری انسان غلبه طاغیان و جابران حامی استعمار و امپریالیسم، و بالاخره دور افتادن از معنا و معنویت جملگی حاصل این زاویه بزرگ بودند.
ساکنان شرق بزرگ و از جمله مسلمین هیچگاه مجال طرح «پرسش بزرگ از غرب» را فراهم نساختند.
چشمان آنان چنان بر دستاوردهای مادی و صورت مدرنیته دوخته شده است که حاضر به نقد جدی و علمی غرب هم نیستند، اینان در غرب آینده خود را می نگرند و برآنند تا در کنار غرب تجربه کننده همه ساحتهای فرهنگی و تمدنی آن شوند. چنانکه بی گمان تمامیت «بحران» ناشی از این امر را هم تجربه خواهند کرد.
«پرسش از طبیعت»، ناظر بر مطالعه «نظر و عمل» انسان غربی طی چهارصد سال اخیر درباره طبیعت و جهان است. همه نقطه عطف هایی که در آنها اندیشمندان «آرایی» را عرضه کردند که امکان تغییر نگاه و دریافت انسان از دریافتی سنتی و متکی بر نگاه دینی به عالم به دریافت کمی و سکولار فراهم آمد. آرایی که امروزه به عنوان «علم» صحن کلاسهای درسی، کتب و مطبوعات و سایر رسانه ها را انباشته است. آرایی که دست بشر را در دخل و تصرف بلامنازعه طبیعت باز نگهداشته و بدان مشروعیت بخشیده است.
این پرسش ضرورتاً ناظر بر بازنگری و احیاء همه دریافتهای مغفول سنتی شرقی و دینی است. بی گمان تا آن زمان که تحولی بزرگ بشر را با گذر دادن از «دالان تنگ و تاریک» خودمحوری آخرین سالهای باقی مانده از تاریخ غرب به صحن و سرای روشن تاریخی که به نام دین و حق آغاز میشود برساند باید انتظار کشید اما، ناگزیر این انتظار میبایست قرین با تفکر، آمادگی و مجاهده بزرگ باشد.
این مجاهده انسان منتظر را به با ترک انانیت و سلب حیثیت از خود مستعد گذار از ظاهر و غربزدگی می سازد تا شاید «حق و حقیقت» از طریق امام مبین بر او جلوه کند.
اسماعیل شفیعی سروستانی