ای کسی که اطاعت کم را می پذیری، و از گناه زیاد میگذری، اطاعت کم مرا بپذیر، و از گناه بسیار من بگذر، چرا که تو آمرزنده مهربان هستی.
پیامبر(ص) به بانویی که بالای سر آن جوان نشسته بود، فرمود: «آیا این جوان مادر دارد؟»
بانو عرض کرد: من مادرش هستم.
پیامبر(ص) فرمود: آیا تو از این پسرت خشمناک و ناراضی هستی؟
بانو گفت: «آری و اکنون شش سال است که با او سخن نگفته ام.»
پیامبر(ص) شفاعت کرد و به آن بانو فرمود: «از پسرت راضی شو»، آن بانو گفت: «رَضِیَ اللهُ عَنهُ بِرِضَاکَ یَا رَسُول اللهِ؛ خداوند به خاطر رضایت تو ای رسول خدا، از او راضی شود.»
وقتی که بانو این سخن را که از رضایت خودش، حکایت میکرد گفت، زبان آن جوان باز شد، آنگاه پیامبر(ص) به او فرمود: اکنون چه میبینی؟
جوان گفت: مرد سیاه چهره و زشت قیافه ای را که لباس چرکین در تن دارد و بوی متعفّن و بسیار بد می دهد نزدم آمده و گلو و راه نفس مرا گرفته است.
پیامبر(ص) فرمود: بگو:
«یَا مَن یَقبَلُ الیَسیر وَ یَعفُوا عَنِ الکَثیرِ اقبَل مِنّیِ الیَسیرَ وَاعفُ عَنّیِ الکَثیرِ انَّکَ اَنتَ الغَفُورُ الرَّحِیمُ؛ ای کسی که اطاعت کم را می پذیری، و از گناه زیاد میگذری، اطاعت کم مرا بپذیر، و از گناه بسیار من بگذر، چرا که تو آمرزنده مهربان هستی.
جوان، این کلمات را گفت، آن گاه پیامبرلّی(ص) به او فرمود: چه میبینی؟ او گفت: مردی سفید روی با لباس تمیز و خوشبو نزد من آمده است، آن سیاه چهره زشت روی، پشت کرده و می خواهد از نزد من برود.
رسول خدا(ص) فرمود: این کلمات را تکرار کن.
او آن کلمات را تکرار کرد.
پیامبر(ص) فرمود: ای جوان، اکنون چه میبینی؟
جوان گفت: آن شخص سیاهِ زشت چهره رفت و دیگر او را نمیبینم، اکنون این شخص سفید و نورانی در نزد من است، آن گاه در همین حال آن جوان در لحظات آخر گفت: آن دو مرد سیاه رفتند، اکنون دو شخص سفید روی آمدهاند تا جانم را بگیرند»، این را گفت و از دنیا رفت.
فرهنگ