آن مرد با کمال آرامش گفت: نه!
گفتم: چطور؟
گفت: در ایّام گذشته در اینجا خشک سالى و قحطى شد، ولى من همه چیز در انبار داشتم. یک روز یک زن وجیه و خوش سیما، نزد من آمد و گفت اى مرد من کودکانى یتیم و خردسال دارم و به آذوقه و مقدارى گندم احتیاج دارم، خواهشمندم براى رضاى خدا کمکى بکن و بچه هاى یتیم مرا از گرسنگى و هلاکت نجات بده. من هم چون به همان یک نظر فریفته ی جمالش شده بودم، در مقابل خواسته اش گفتم اگر گندم مى خواهى باید ساعتى با من باشى تا خواسته ات را برآورده کنم.
آن زن از این پیشنهاد خیلی ناراحت شد و روترش کرد و رفت.
روز دوم باز آن زن نزدم آمد و در حالیکه اشک می ریخت، سخن روز قبل را تکرار نمود. من هم حرفهاى روز گذشته را براى او تکرار کردم. دوباره با دست خالى برگشت. دوباره روز سوم دیدم آمد و خیلى التماس مى کند که بچه هایم دارند مى میرند بیا و آنها را از گرسنگى و مرگ نجات بده. من حرفم را تکرار کردم و دیدم آن زن به طرف من مى آید و پیداست که از گرسنگى بى طاقت شده است.
خلاصه وقتى که نزدیک مى شد به من گفت: اى مرد! من و بچه هایم گرسنه هستیم بیا و رحمى کن و گندمى در اختیار ما بگذار. من گفتم: اى زن! بیخود وقت من و خودت را نگیر، همان که گفتم، بیا با من باش تا به تو گندم دهم…
در این موقع زن به گریه افتاد و خیلی اشک ریخت و گفت: من هرگز از این کارهاى حرام نکرده ام و چون دیگر طاقت نمانده و کار از دست رفته و سه روز است که خود و بچه هایم غذائى نخورده ایم، ناچارم آنچه میگویی بپذیرم ولى به یک شرط! گفتم به چه شرطى؟ گفت: به شرط اینکه مرا جایى ببرى که هیچ کس ما را نبیند.
من هم قبول کردم و خانه را خلوت کردم. آنگاه زن را نزد خود طلبیدم. همین که خواستم به او نزدیک شوم، دیدم آن زن دارد مى لرزد؛ با التماس به من گفت: اى مرد! چرا دروغ گفتى و خلاف شرطت عمل کردى؟ گفتم: کدام شرط؟
گفت: مگر بنا نبود مرا به جاى خلوت ببرى تا کسى ما را نبیند؟
گفتم: آرى مگر اینجا خلوت نیست؟
گفت: چطور اینجا خلوت است با آنکه پنج نفر مواظب ما هستند و ما را مى بینند؟ اول خداوند عالم و غیر از او دو ملکى که بر تو موکلند و دو ملکى که بر من موکلند؛ همه شان حاضر اند و ما را مشاهده مى کنند، با این حال تو خیال میکنى اینجا کسى نیست که ما را ببیند؟ بعدا گفت: اى مرد بیا و از خدا بترس و آتش شهوت خود را بر من سرد کن تا من هم از خداى خود بخواهم حرارت آتش را از تو بردارد و آتش را بر تو سرد کند.
من از این سخن به شدت به فکر فرو رفتم و با خود گفتم این زن با چنین فشار زندگى و شدت گرسنگى اینطور از خدا مى ترسید ولى تو که این همه مورد نعمتهاى الهى قرار گرفته اى از خدا نمى ترسى؟ فورا توبه کردم و از آن زن دست کشیدم و گندمى را که می خواست به او دادم. زن چون این گذشت را از من دید و جریان را بر وفق عفت خود دید، سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: اى خدا! همین طور که این مرد حرارت شهوتش را بر خود سرد نمود، تو هم حرارت آتش دنیا و آخرت را بر او سرد کن.
از همان لحظه که آن زن این دعا را در حقم کرد حرارت آتش بر من بى اثر شد.
منبع:
کتاب انوار المجالس، صفحه سیصد و چهارده، نقل از حسن بصرى؛ به نقل از کتاب قصص التوابین (داستان توبه کنندگان)، علی میرخلف زاده، بخش چهل داستان، داستان هشتم، http://www.ghadeer.org/site/qasas/lib/tavab/tavvab03.htm#link27