اینها را همسر محمد تعریف میکند، «سیده نساء». همسری که خاطراتش از محمد آنقدر زیاد و البته خواندنی هست که آنها را به صورت کتابی در آورده تا شاید ما را با سبک و سیاق زندگی آدمهایی آسمانی آشنا کند و یادمان بیاندازد که در همین نزدیکی خودمان، در سالهای نه چندان دور، افرادی بودند که انقدر به ایمانشان، ایمان داشتند که وقتی آرزوی شهادت کنند، بدانند به آن می رسند.
سیده نسا میگوید: «وقتی به نماز می ایستاد، از پشت، عمیق بهش نگاه میکردم تا نماز خوندنش تو ذهنم حک بشه. توی قنوت با حالت خاصی میگفت: اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک (خداوندا توفیق شهادت در راهت را روزی ما کن) من پرواز روحش رو تو قنوتش میدیدم و هیچ وقت جرات نمیکردم بگم چرا این ذکر! یک روز که داشت لباسش را می پوشید، من که نگاهش میکردم گفتم محمد! حیف نیست این بدن سپَرگلوله دشمن بشه؟! لبخندی زد و گفت: من که این بدن رو ازخونه ی بابام نیاوردم، خدا به من داده. زیباییش در اینه که در راه خدا پوسیده بشه…»
***
محمد اصغریخواه، دوم خرداد سال ۱۳۴۰ در روستای فتیده از شهرستان لنگرود به دنیا آمد. هرچند وضعیت مالی خانواده اش چندان مناسب نبود، ولی آنقدر متعهد و متدین بودند تا فرزندانشان را آنچنان که باید، تربیت کنند. محمد وقتی به سن دانشگاه رسید، علی رغم قبولی در کنکور، حضورش را در جبهه مهمتر دید و درس را رها کرد و عازم جنگ شد.
اما این مبارزات، اول راه او نبود. قبل از انقلاب هم، تلاشها و فعالیتهای زیادی برای پیروزی انقلاب کرد و هر روز، با غسل شهادت از خانه خارج میشد و همراه مردم، در تظاهرات شرکت میکرد.
ازدواجش بسیار ساده بود. همسرش تعریف میکند:
«سفره ی بسیار ساده عقد پهن شد. حالت عجیبی داشتم. ابتدا پدرش در کنارم پای سفره عقد نشست. وقتی اطرافیان دلیل غیبتش را پرسیدند، گفته بود از طرف من وکیل است… ولی دقایقی بعد دور و بریها او را به طرف سفره عقد کشاندند. به تنها چیزی که شباهت نداشت، داماد بود… از طلا و جواهرات و لباس عروس و خنچه عقد و سایر تجملات هم خبری نبود.
وقتی عاقد شروع به خواندن خطبه کرد، بر خلاف همه ی دختران که در چنین لحظه ای شاد هستند، کوهی از غم بر دلم سنگینی میکرد… من شهادتش را، تشییع جنازه اش را و تنها شدنم را در سفره ی عقد دیدم… هر چه به خودم تلقین کردم که گریه کردن بر سر سفره ی عقد، خوش یمن نیست، ولی کنترل از دستم خارج شده بود. من گریه میکردم و همه کسانی که در اطرافم بودند و بالای سرمان قند می سابیدند به همراه من گریستند. به گونه ای که عاقد، خواندن خطبه را رها کرد و نصیحتم کرد که تو باید خوشحال باشی، چرا گریه میکنی؟… آخر هم نفهمیدم که چطور وسط گریه، بله را گفتم.»
محمد در عملیات مختلفی شرکت کرد مثل ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، کربلای ۵و۴، نصر ۴ و… و حتی موج گرفتگی هم او را از جبهه دور نکرد؛ مدتی را به اجبار به دلیل اینکه به خاطر موج گرفتگی نمی توانست در جبهه باشد، به لنگرود برگشت و با اینکه تعلیم علوم قرآنی بچه ها و مسئولیت مانورهای شهرستان مثل مانور آزادی و قدس و خندق و مسئولیت واحد بسیج سپاه لنگرود را بر عهده داشت، باز هم راضی نشد و به جبهه برگشت.
او دو فرزند به نامهای سجاد و سوده داشت. بار آخری که می خواست عازم جنگ شود، دخترش نشست روی سینه ی بابا و دستهایش را محکم گرفت و با زبان کودکانه اش گفت: دیگه نمی ذارم بری بابا.
محمد با التماس گفت: بابایی! فقط یه بار دیگه اجازه بده برم. بهت قول می دم گوش صدام رو ببرم و برایت بیارم!
سوده خوشحال شد و خندید: باشه، قول دادی ها!
محمد هم گفت: باشه، قولِ قول!
سوده هم با خوشحالی دستهایش را رها کرد، اما بابایش هیچ وقت برنگشت…
محمد به قول همرزمهایش دهان گرمی داشت و خوب سخنرانی میکرد و به قرآن و حدیث مسلط بود. اخلاقش خوب بود و به بیت المال و غیبت حساسیت خاصی داشت. همسرش تعریف میکند:
«یک روز با ماشین به سرعت از کنارم رد شد. انتظار داشتم ترمز کنه که سوار بشم، ولی گازش رو گرفت و به سرعت دور شد، حتی از آینه هم نگاهم نکرد. وقتی خونه رسیدیم، بهش گفتم: مثلا من همسرتم چرا نموندی و سوارم نکردی؟ گفت: ماشین بیت المال بود، ترسیدم نگاهت کنم دلم برات بسوزه و سوارت کنم.»
در مورد غیبت هم همیشه حواسش بود و اگر با کسی رودربایستی هم داشت، وقتی می دید غیبت میکنند، یا سرش را پایین می انداخت یا یک سمت دیگر را نگاه میکرد و غیر مستقیم به طرف مقابل می فهماند که گوش نمیکند.
محمد اصغریخواه، سرانجام در تاریخ ۹/۱/ ۱۳۶۷ در عملیات والفجر ۱۰، به درجه ی رفیع شهادت رسید و پیکر مطهرش تا ۲ سال و نیم در «بانی بنوک» باقی ماند، و در مهر ماه ۶۹ پس از یک تشیع با شکوه در مزار شهدای لنگرود و در کنار همرزمانش به خاک سپرده شد.
همسر شهید محمد اصغری خواه میگوید: «محمد همیشه به من میگفت: وقتی من شهید شدم، قول می دهم یک سال تمام به خوابت بیایم و همین طور هم شد…»
منبع:
کتاب فرمانده ی آسمانی، سیده نساء هاشمیان، از سری کتابهای فرماندهان کمیل، نشر گوهر ماندگار قم؛ نقل از
http://www.lahidjan.com/?p=4772
http://ravayate8.blogfa.com/post-99.aspx
http://asgharikhah.blogfa.com/tag/%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%db%8c%d8%af-%d9%85%d8%ad%d9%85%d8%af-%d8%a7%d8%b5%d8%ba%d8%b1%db%8c-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%87
http://piy.ir/yasin/tag/%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%A7%D8%B5%D8%BA%D8%B1%DB%8C%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87