شعر و ادب
بیا ستاره من
بیا که غرق غبارم؛ بیا ستاره من
اسیر این شب تارم؛ بیا ستاره من
به هرکجا که رسیدم، فریب دامیبود
کجا قدم بگذارم؟ بیا ستاره من
کجای وحشت این شب، چراغ منزل توست؟
عنان به کی بسپارم؟ بیا ستاره من
سری که شور جنونش به آسمان برده است،
به پای کی بگذارم؟ بیا ستاره من
اگر زمانه مجالی به چشم تشنه نداد،
به پای سنگ مزارم بیا، ستاره من.
قربان ولیئی
سیل نور
ای صدایت خوشتر از آواز آب!
تشنگان را نیست دیگر صبر و تاب
از حجاب ابر غیبت، ماه من!
پای رجعت نِه، به چشمان رکاب
دست خود از آستین حق برآر
تا که تیغت را ببوسد آفتاب
اینک این آغوش باز جادهها
ای سوار عشق! بگذر باشتاب
برتن شب ریز، سیل نور را
آفتابا! بر دلم لَختی بتاب
هجرت ـ ای از ما به ما نزدیکتر! ـ
میبرد از دل قرار، از دیده خواب
بیجواب از تو نمانَد پرسشم
پرسشم از تو نماند بیجواب
سهیل محمودی
جلال مرتضی
ز جلال مرتضی یاب جلال کبریا را
نشناسی ار علی را نشناختی خدا را
به علی زکلک رحمت، بگشود باب خلقت
بنوشت دست قدرت چو صحیفه قضا را
به تجلّی خدایی ز برای خودنمایی
چو علی به جلوه آورد رخ خدا نما را
شه ملک آفرینِش چو بگفت آفرینَش
همه عرشیان شنیدند صدای «لافَتیٰ» را
ز برای میزبانی بهجز از علی که بودی
چو خدا به میهمانی طلبید مصطفی را
بهجز از علی به سائل که عطا نمود خاتم
که خدا ولایتش داد و بگفت «اِنّما» را
بهجز از علی که شاهد به رسالت نبی شد
که خدا بر او فرستاد خطاب «قُلْ کَفیٰ» را
بهجز از علی که بنهاد قدم به دوش احمد
که به جای دست ایزد، بنهاد هر دو پا را
تو ولایت خدا را به ولایت علی دان
زِ رَه علی طلب کن ره و رسم اهتدا را
برو از علی بیاموز طریق بندگی را
که به ماسوا نشان داد حقیقت و صفا را
به ولایت علی خواه ز حق هرآنچه خواهی
که نراند از در خویش ولیّ مرتضی را
صفت سخا و جودش نتوان بیان نمودن
به اشارهای توان یافت نزول «هَلْ أتیٰ» را
سگ آستانت ای شه نظری به کس ندارد
بهجز از دَرِ جلالت به نهان و آشکارا
من بینوای حیران به محبّت تو نازم
سزد ار ز درگه خویش نرانی این گدا را
آیتالله سیدمحمدحسن میرجهانی(ره)
آیه اخلاص
با یاد تو تا اوج مناجات پریدم
بر درگه ربّانی حق، دست کشیدم
با یاد تو از هرچه تزلزل شدم عاری
با گوشِ وجود آیه اخلاص شنیدم
دل رَست ز خاک و ز هر آن چیز که خاکیست
تا معبد تکبیره الإحرام رسیدم
آن عرش که آرامگه روشن جانهاست،
با یاد اهورایی و پر نور تو دیدم
ای منجی جانهای پر از درد، کجایی؟
بازآ که ز عشق تو ز هر عشق بریدم
از غیبت تو شمع شدم در دل دوران
تا سوختم و ساختم؛ آرام چکیدم
ای مهدی موعود! بیا فاصله بردار
از دوری تو مُردم و بیآه، تکیدم
معصومه رضاییزاده (خاکستر)ـ تهران
گل عاطفه
در لطافت، تو گل عاطفه را میمانی
در نگاهت مگر آیینه شده زندانی
ای که با دست پر از مهر به هنگام نیاز،
درد و غم را ز دل غمزدهام میرانی
تو چه خوبی! تو چه پاکی! چه سخاوتمندی!
در دلت مهر و صفا آمده بر مهمانی
هر سحر من غزل چشم تو را میخوانم
بی تو من هستم و یک چشم و دل بارانی
گو مرا ـ آیه عرفان! ـ همه شب تا به سحر،
تو چه تصنیف به محراب دعا میخوانی؟
من که هر شب به امید تو غزل میگویم،
تا که روزی به تو تقدیم کنم؛ میدانی
گشتهام در غم هجران شما زندانی
بی تو من هستم و یک چشم و دل بارانی
طیبّه شامانی ـ تهران
فصل تکبیر
چقدر رسم زمان سخت و دست و پاگیر است
هبوط در دل تقدیر، حکم تقصیر است
صدای نبض خدا در زمان نمیپیچد
در انزوای نفسگیرِ جرمِ تقدیر است
بفهم حرف مرا مشرقیترین انسان
مگو برای رهایی از این قفس دیر است
تویی مسیح غزلهای جمعهای مبهم
که فصل آمدنت، فصل سبز تکبیر است
صدای زمزمههایت اگرچه ناپیداست
در التهاب نفسهای قرن، تکثیر است
تو از گناه زمین انتقام میگیری
خروش و خشم تو با نعرههای شمشیر است
بگو کجای زمان را نظارهگر باشم؟
که ضرب ثانیهها در حجابِ تدبیر است
تو در حجابی و من غرق انتظار توام
بس است فاصله ـ آقا! ـ که جمعه دلگیر است
محبوبه بابایی ـ تهران
پیک مراد
میتوان رنگ تو را از گل مهتاب گرفت
سایهات را به بلندای زمین قاب گرفت
تو همان پیک مرادی که دلم میگوید
روشنی از رخ زیبای تو مهتاب گرفت
میتوان با نظری بر شبح خاطرهات،
وعده عشق تو را از سفر خواب گرفت
در نمازی که در آن عشق تجلّی کرده است،
میتوان از قد رعنای تو محراب گرفت
میتوان سدّ دگر ساخت ز دیواره چشم
تلخی حادثه از دامن سیلاب گرفت
کاش میشد که دمی نزد من آیی روزی
تا کهاندوه از این قامت بیتاب گرفت
میتوان گفت فراتر ز همه آیینی
با حضور تو توان جنگ ز احزاب گرفت
محرما! توصیه کم گوی که در شطّ پرآب
میتوان پند ز بازیچه محراب گرفت.
منیره قاسمپورـ دهاقان اصفهان
ماهنامه موعود شماره ۵۵