گلبانگ

 فصل سکوت
فرهام شاه‌آبادی فراهانی

می‌خواهم آقا برایت،     از زخم هایم بگویم
زخمی‌که مانده است عمری    چون استخوان در گلویم

بگذار شعری بگویم    از این که چشم تو دور است
از این که دور از نگاهت    تنهاییم نا‌صبور است

در دفتر شعرم آقا!     باران اندوه و درد است
بگذار با تو بگویم    زخمم دهان باز کرده است

بگذار با تو بگویم    با ما چه کرده است یلدا
بگذار آری بگویم    یلدا چه کرده است با ما

فصل سیاهی است آقا     فصل سکوت است و خنجر
فصل فرومردن عشق    فصل نفس های آخر

بگذار با تو بگویم    رو راست، بی‌استعاره
تقدیم دست و سر از ما    از تو فقط یک اشاره

می‌آیی از جاده نور    می‌آیی از سمت باران
این جمعه باشد ظهورت    آقا! اگر دارد امکان

در مقدم چشم هایت    روشن کن‌ آیینه‌ها را
سرسبز کن با ظهورت    تقدیر آیینه‌ها را

می‌خواستم شعر خوبی    امشب بگویم برایت
اما نشد تا بگویم    شرمنده چشم هایت

 

 

 

 

 

 

سلام بر نگاه تو
قربان ولیئی

سلام بر نگاه تو بلند آسمانی‌ام!
که از حضیض خاک‌ها به اوج می‌کشانی‌ام
من ازتبار لحظه‌های تند سیر زندگی
تو از تبار دیگری بهار جاودانی‌ام
سراسر وجود من پُر است از صدای تو
وجود من فدای تو! بیا به میهمانی‌ام
به ذرّه ذرّه جان من، طلب زبانه می‌کشد
ولی در این حصارها، اسیر ناتوانی‌ام
رسیده‌ام به مرگ خود در این غروب واپسین
بیا به چشم من نشین تمام زندگانی‌ام
شنیده‌ام که می‌رسی، نشسته‌ام به راه تو
سلام بر نگاه تو بلند آسمانی‌ام …

 

 آیت شکوفایی
صائم کاشانی (صائم)

فروغ دیده تو آیت شکوفایی است
نگاه لطف تو ای گل بهار زیبایی است
مگر به خواب گل از گلشنم نصیب آید
خیال وصل چه شورآفرین و رؤیایی است
تو از تبار کدامین ستاره سحری
که چهر مهر مثالت چنین تماشایی است
پیام عشق تو درمان تلخ کامی‌هاست
کلام ناب تو تفسیری از شکوخایی است
بیا بیا که طلوعت، غروب نومیدی است
بیا بیا که حضورت، بهشت زیبایی است
فروغ صبح امیدی حصار شب بشکن
سپیده‌ی تو نهان در کران تنهایی است
بهار عشق نگر در سروده‌ی «صائم»
که واژه واژه آن گلخروش شیدایی است

 

 

 

آشنا
محمد ظاهر احمدی

پر می‌شوم از باور فردای تازه
پر می‌گشایم تا فراسوهای تازه
یک آشنا می‌آید از سمت بهاران
گل می‌کند در کوچه ردّپای تازه
عمریست اینجا چون کویر تشنه ماندم
بر من ببار ای ابر باران‌زای تازه!
ای ناخدای کشتی طوفان سواران!
ما را ببر تا ساحل دریای تازه
با ذوالفقار، ای آخرین بازوی حیدر!
بشکاف اینک فرق مرحب های تازه
 

 

 

سپیده موعود
بهروز سپید نامه

معبد دلم بی تو، ساکت است و ظلمانی
ای الهه خورشید! در شبی زمستانی
 از پی‌ات روان کردم، در غروب تنهایی
ناله‌های پی در پی، گریه‌های پنهانی
لحظه رهایی ده! ای ستاره قطبی
زورق وجودم را زین محیط طوفانی
باز هم بهاری کرد آسمان چشمم را
کوچ سبز آواز سُهره‌های زندانی
در مسیر دیدارت، ای سپیده موعود
کوچه باغ چشمم را، کرده‌ام چراغانی
از تبار اندوهم، چون شقایق صحرا
الفتی ندارم با هر غم خیابانی
 

 

 

 

 

گلدسته‌های انتظار
رقیه حمیدیان (قم)

غروبی سخت دلگیر است.
اگر چه آفتاب ظهر، گاهی بر تن این شهر می‌تابد،
و هر کس در خیال خویش، راهی سوی مأوایی نشان کرده است،
وجودم از غروب انتظارم سخت دلگیر است.
             میان چارراه انتظارم سر به زیر افکنده،           
            راهم را نمی‌یابم.
کدامین جاده فرش زیر پایت می‌شود امشب؟
تمام جاده‌های برفی این شهر را پیموده‌ام شاید،
    بگیرم ردّپای مرکب مهدی نشانت را؛
        ولی برفی نمانده زیر پاهایم،
            امان از آب چشمانم.
میان این همه افکار پنهانی،
    عبور از نا کجا آبادهای ذهن مغشوشم،
    در آن سوتر ز اقیانوس مواج سؤالاتم،
کنون یک قبله فیروزه‌ای
    گلدسته‌های انتظارش را به سوی آسمان افراشته، شاید
    ظهور صاحبش را زمزمه گویان طلب دارد.
کنون در جمکران آرزوهایم،
    طنین «العجل»، «الغوث»، «ادرکنی»،
        فضا را حوریایی کرده، دل را می‌نوازد؛
اگر چه آفتاب آن سوتر از ما
    در افق منزل گزیده،
        سرد و خاموش است.
وجودم از طلوع انتظارم سخت دلشاد است؛
                گرمِ گرم و آفتابی …

 

 

 

بی‌تو
عباس نادری قطب‌الدینی

بی‌تو جان، آشنا ندارد هیچ
دردهامان دوا ندارد هیچ
کشتی محنت زمین جز تو
به خدا ناخدا ندارد هیچ
بی تو اینجا به زردی گل ها
هیچ کس اعتنا ندارد هیچ
بی تو دستان زخمی احساس
التماس دعا ندارد هیچ
بازگرد ای نجابت شرقی!
«بی تو اینجا صفا ندارد هیچ»

 

 

 

زمزمه
محمد رضا شادپور (تهران)

«صاحبم می‌آید»
این کلامی است که بر دیواری می‌خواندم
دست هایم در جیب،
تکیه‌ام بر دیوار،
چشم هایم مواج.
آن چنان محکم بود، که همه پیکر من می‌لرزید؛
لرزه‌ای از سر اطمینان بود.
شاید از خوف خدا،
شاید از قوّت دست شاعر،
چشم هایم بارید،
و به خود خندیدیم،
و چنین زمزمه کردم با خویش:
«اندکی صبر کنی، صاحبت می‌آید …»

 

 

آدنیه موعود
سید محمد بهشتی

درد است این که می‌فشرد سینه مرا
بیدار می‌کند غم دیرینه مرا
آنان که سال‌هاست به زنجیر بسته‌اند
دستان زخم خورده و پر پینه مرا
سوگند خورده‌اند که این بار بشکنند
با نان و عشق، حرمت آیینه مرا
حاشا که حیله بازیشان مانعی نشد
آتشفشان شعله‌ور کنیه مرا
تیغم غلاف مرگ شد، آقا! شتاب کن
اثبات کن به اینان، آدینه مرا
 

ماهنامه موعود شماره ۶۰ 

Check Also

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *