سید هاشم حسینی بحرانی
مترجم: ابوذر یاسری
ورود امام (ع) به خانه و عدم رؤیت
یعقوب بن منقوش میگوید: بر حضرت امام حسن عسکری(ع) وارد شدم در حالی که بر سکویی در سرا نشسته بودند و در سمت راستشان اتاقی بود که پردههای آن آویخته بود، عرض کردم: سرورم، صاحبالامر کیست؟ فرمودند:
پرده را بردار.۱
پرده را بالا زدم و پسر بچهای، به قامت پنج وجب، که حدود هشت یا ده سال داشت، با پیشانی درخشان و رویی سپید و چشمانی درافشان و کف ستبر و دو زانوی برگشته و خالی بر گونه راست و و گیسوانی بر سر بیرون آمد و بر زانوی پدرش ابومحمد(ع) نشست، آنگاه امام(ع) به من فرمودند:
این صاحب شماست.۲
سپس صاحبالامر برخاستند و امام به ایشان فرمودند:
پسرم، تا وقت معلوم داخل شو.۳
آنگاه آن حضرت(ع) داخل خانه شدند و من به ایشان مینگریستم سپس به من فرمودند:
یعقوب به داخل خانه برو.۴
داخل خانه شدم ولی کسی را آنجا ندیدم.۵
اقامه نماز توسط امام(ع) و خبر دادن از درون همیان
ابوالادیان میگوید، من خدمتکار امام عسکری(ع) بودم و نامههای آن حضرت را به شهرها میبردم و در آن بیماری که منجر به شهادت ایشان شد، نامههایی نوشتند و به من فرمودند:
آنها را به مدائن برسان. تو چهارده روز، اینجا نخواهی بود و روز پانزدهم که وارد سامرا شوی، از سرای من صدای واویلا خواهی شنید و مرا در مغتسل خواهی یافت.۶
عرضه داشتم:
سرورم، وقتی که این امر واقع شود، امام و جانشین پس از شما چه کسی خواهد بود؟ آن حضرت(ع) فرمودند:
هر کس پاسخ نامههای مرا از تو مطالبه کند، او قائم پس از من خواهد بود.۷
عرض کردم: دیگر چه؟
فرمودند:
کسی که بر من اقامه نماز کند، او قائم پس از من خواهد بود.۸
عرض کردم: دیگر چه؟
فرمودند:
کسی که خبر دهد در آن همیان چیست او قائم پس از من خواهد بود.۹
و هیبتشان مانع آن شد که بپرسم در آن همیان چیست؟
نامهها را به مدائن بردم و جواب آنها را بازگرفتم و همان طور که فرموده بودند روز پانزدهم وارد سامرا شدم، و به ناگاه بانگ شیون را از منزل امام(ع) شنیدم و آن حضرت را بر مغتسل یافتم و برادرشان جعفر بن علی را داخل منزل دیدم که شیعیان، وی را بر مرگ برادر، تسلیت و بر امامت تبریک میگفتند؛ پس با خود گفتم: اگر این شخص امام است که امامت باطل خواهد بود، زیرا میدانستم که او شراب مینوشد و درون کاخ، قمار میکند و تار میزند. پیش رفتم و تبریک و تسلیت گفتم، ولی او چیزی از من نپرسید. سپس «عقید» یکی از خدمتکاران، بیرون آمد و گفت: سرورم، برادرت کفن شده است، برخیز و بر وی نماز گزار. جعفر داخل شد و برخی از شیعیان مانند «سمان» و «حسنبن علی» -که به دست معتصم به شهادت رسید و معروف به «سلمه» بود ـ در اطراف وی بودند.
همین که وارد منزل شدیم، امام عسکری(ع) را کفن شده در تابوت دیدم و جعفر پیش رفت تا بر برادرش نماز گزارد، اما چون خواست تکبیر بگوید، کودکی گندمگون با گیسوانی مجعد و دندانهایی پیوسته، بیرون آمد و ردای جعفر را گرفت و گفت:
ای عمو! کنار برو که من بر نماز گزاردن بر پدرم سزاوارترم.۱۰
جعفر با چهرهای رنگ پریده و زرد، عقب رفت. آن کودک، پیش آمد و بر امام(ع) نماز گزارد و آن حضرت کنار آرامگاه پدرشان به خاک سپرده شدند؛ سپس به من فرمود:
ای بصری، جواب آن نامههایی را که همراه توست بیاور.۱۱
آنها را به او دادم و با خود گفتم این دو نشانه، باقی میماند همیان. سپس نزد جعفر رفتم و در حالی که آه میکشید«حاجز وشا» به او گفت: سرورم، آن کودک کیست تا او را به دربار معرفی کنیم، جعفر گفت: به خدا سوگند، نه هرگز او را دیدهام و نه میشناسم.
ما نشسته بودیم که گروهی از اهالی قم آمدند و از حال امام عسکری(ع) پرسش کردند و فهمیدند که درگذشتهاند آنگاه پرسیدند: به چه کسی باید تسلیت بگوییم؟ مردم به جعفر اشاره کردند. پس آنان بر او سلام کردند و تسلیت و تبریک دادند، و گفتند: همراه ما نامهها و اموالی است، بگو آن نامهها متعلق به چه کسانی است، و اموال چقدر است؟جعفر در حالی که جامههایش را میتکاند، برخاست و گفت: آیا از ما علم غیب میخواهید؟
راوی میگوید، خادمی از خانه بیرون آمد و گفت: نامههای فلانی و فلانی و همیانی با هزار دینار، که نقش ده دینار آن محو شده همراه شماست. آنها نامهها و اموال را به او دادند و گفتند: آنکه تو را برای گرفتن اینها فرستاده همو امام میباشد. جعفر نزد معتمد عباسی رفت و ماجرای آن کودک را گزارش داد، و خلیفه مأموران خود را فرستاد و «صقیل» (نرجس خاتون) را گرفتند و از وی مطالبه آن کودک را کردند؛ صقیل منکر شد و مدعی شد که باردار است تا به این وسیله کودک را از نظر آنها مخفی سازد. او را به «ابن الشوارب» قاضی سپردند و به دلیل مرگ ناگهانی «عبیدالله بن یحیی بن خاقان» و نیز شورش «صاحب زنج» در بصره، از او غافل شدند و او توانست از دست آنها بگریزد.۱۲
شکست کید فرستادگان خلیفه و رعب آنان
رشیق صاحب مادرای میگوید: معتضد عباسی شخصی را به سوی ما، که سه نفر بودیم، فرستاد و به ما فرمان داد که هر یک از ما بر اسبی نشسته و اسبی دیگر را همراه خود ببریم، و به آرامی خارج شویم و چیزی غیر از قالیچهای که بر زین اسب میگذاریم، همراهمان نباشد و به ما گفت به سامرا بروید و محله و خانهای را برای ما مشخص کرد و گفت: وقتی داخل خانه شدید، بر در آن خادمی سیاه را خواهید یافت، پس به داخل خانه هجوم برید و هر کس را دیدید سرش را برایم بیاورید.
وارد سامرا شدیم و آنجا را مطابق آنچه توصیف کرده بود، یافتیم. در دالان خانه، خادمی سیاه، مشغول بافتن چیزی که در دست داشت، بود؛ من از او راجع به خانه و این که چه کسی در آن است پرسیدم. اما به خدا، توجهی به ما نکرد و به حضور ما اهمیتی نداد، سپس همان طور که مأموریت داشتیم، به داخل خانه هجوم بردیم، و خانهای را مانند کاخ یافتیم که مقابل آن، پردهای آویخته بود و من مجللتر از آن را ندیده بودم. گویا در آن وقت کسی درون خانه نبود. پرده را کنار زدیم، خانهای بزرگ بود که گویا دریایی در وسط آن قرار داشت و در دورترین نقطه خانه حصیری بود که دانستیم بر روی آب قرار دارد و بر روی آن مردی با نیکوترین منظر در حال نماز گزاردن بود، که به ما و هیچ یک از وسایلمان، توجهی نکرد.
احمد بن عبدالله جلو رفت تا پای به درون خانه بگذارد، اما به درون آب افتاد و شروع به دست و پا زدن کرد تا آنکه دستم را به سویش دراز کردم و او را نجات دادم، و از هوش رفت و ساعتی چنان بود. پس از او همراه دیگر من آن عمل را تکرار کرد و مثل همان بلا به سر او در آمد و من مبهوت شدم.
به صاحب خانه گفتم: از خداوند و از شما عذر میخواهم، به خدا سوگند ندانستم که چه خبر است و من به سوی چه کسی آمدهام و به سوی خدا توبه میکنم، و او به چیزی از آنچه گفتم، توجهی نکرد و ما بازگشتیم؛ در حالی که معتضد در انتظارمان بود و به نگهبانان دستور داده بود که هر وقت رسیدیم، وارد شویم.
پاسی از شب گذشته، بر او وارد شدیم. از ما راجع به آن موضوع سؤال کرد و آنچه را مشاهده کرده بودیم به او بازگفتیم، پس گفت: وای بر شما، آیا با کسی قبل از من، برخورد کردید؟ گفتیم: نه. سوگند محکمییاد کرد که اگر خبر این ماجرا [خارج از جمع ما] منتشر شود، گردنهایمان را بزند. و ما جرئت بیان آن را تا پس از مرگ وی نداشتیم.۱۳
ریگهایی که به عنایت امام(ع) طلا شد
شخصی از اهل مدائن میگوید: به همراه رفیقم به حج رفته بودم، چون به موقف عرفات رسیدیم، جوانی را دیدم که نشسته، لنگ و روپوشی در بر و نعلین زردی به پا دارد. لنگ و روپوش او به نظر من ۱۵۰ دینار ارزش داشت، و اثر سفر در او نبود. گدایی نزد ما آمد، و ما او را رد کردیم، سپس نزد آن جوان رفت و درخواست کرد، جوان چیزی از زمین برداشت و به او داد. گدا او را دعا کرد، سپس جوان برخاست و از نظر ما پنهان شد.
ما نزد آن گدا رفتیم و به او گفتیم، او به تو چه عطا کرد؟گدا ریگ طلایی دندانهداری را نشان داد که قریب به بیست مثقال بود. من به رفیقم گفتم: آن حضرت مولای ما بود ولی ما ندانستیم، آنگاه به جستجویش برخاستیم و تمام موقف را گردش کردیم ولی ردّی از امام(ع) به دست نیاوردیم. آنگاه از گروهی که اهل مکه و مدینه بودند، راجع به ایشان پرسیدیم، گفتند: جوانی است علوی که هر سال پیاده به حج میآید.۱۴
فائز گشتن غانم هندی پس از شیعه شدن به لقای امام(ع)
ابوسعید غانم هندی میگوید: من در یکی از شهرهای هندوستان که به «کشمیر داخله» معروف است ساکن بودم و رفقایی داشتم که کرسینشین دست راست سلطان بودند. آنها ۴۰ مرد بودند و همگی چهار کتاب معروف: تورات، انجیل، زبور و صحف را مطالعه میکردند. من و آنها بین مردم قضاوت میکردیم و مسائل دینیشان را به آنها تعلیم، و راجع به حلال و حرامشان فتوی میدادیم و خود سلطان و مردم دیگر، در این امور به ما روی میآوردند. روزی، نام رسول خدا را مطرح کردیم و گفتیم: ما از وضع این پیامبر که نامش در کتاب هایمان آمده است اطلاعی نداریم، و لازم است در این باره جستجو کنیم و به دنبالش برویم. همگی رأی دادند و توافق کردند که من خارج شوم و در جستجوی این امر باشم، لذا از کشمیر بیرون آمدم و پول بسیاری همراه داشتم. ۱۲ ماه راه رفتم تا نزدیک کابل رسیدم. مردمی ترک، راه را بر من گرفتند و پولم را ردند و جراحات سختی به من وارد ساخته، مرا به شهر کابل بردند. سلطان آنجا چون گزارش مرا شنید، مرا به شهر بلخ فرستاد و سلطان بلخ در آن زمان، «داود بن عباس بن ابی اسود» بود. درباره من به او خبر دادند که من از هندوستان، به جستجوی دین، بیرون آمده و زبان فارسی را آموختهام و با فقها و متکلمین مباحثه کردهام.
داود ابن عباس به دنبالم فرستاد و مرا در مجلس خود احضار کرد و دانشمندان را گرد آورد تا با من مباحثه کنند. من به آنها گفتم: من از شهر خود خارج شده، و در جستجوی پیغمبری میباشم که نامش را در کتابها دیدهام. گفتند: او کیست و نامش چیست؟ گفتم: محمد[ص] است. گفتند: او پیغمبر ماست که تو در جستجویش هستی، سپس شریعت او را از آنها پرسیدم و آنها مرا آگاه ساختند.
به آنها گفتم: من میدانم که محمد[ص]، پیغمبر است ولی نمیدانم آیا او همان کسی است که شما معرفیش میکنید یا نه؟ شما محل او را به من نشان دهید تا نزدش بروم و از نشانهها و دلایلی که میدانم بپرسم، اگر همان کس بود که او را میجویم، به او ایمان میآورم. گفتند: آن حضرت(ص) رحلت فرموده است. گفتم: جانشین وی و وصی او کیست؟ گفتند: ابوبکر است. گفتم: این کنیه او است، نامش را بگویید، گفتند: «عبدالله بن عثمان» و او را به قریش منسوب ساختند. گفتم: نسب پیغمبر خود محمد را برایم بگویید. آنها نسب او را گفتند، گفتم: این شخص، آن کسی که من میجویم نیست. کسی که من در طلبش هستم، جانشین او، برادر دینی و پسرعموی نسبی او و شوهر دختر او و پدر فرزندان (نوادگان) اوست، و آن پیغمبر را در روی زمین، نسلی جز فرزندان مردی که خلیفه اوست، نمیباشد، ناگاه همه بر من تاختند و گفتند: ای امیر، این مرد از شرک بیرون آمده و به سوی کفر رفته و خون او حلال است.
من به آنها گفتم: ای مردم، من برای خود دینی دارم که به آن گرویدهام و تا محکمتر از آن را نیابم، از آن دست برندارم، من اوصاف این مرد را در کتابهایی که خدا بر پیغمبرانش نازل کرده، دیدهام و از کشور هندوستان و عزتی که در آنجا داشتم، برای جستجوی او بیرون آمدهام، و چون از پیغمبری که شما برایم تعریف نمودید، تجسس کردم دیدم او آن پیامبری که در کتابها معرفی کردهاند نیست، از من دست بردارید.
حاکم نزد مردی فرستاد که نامش «حسین بن اشکیب» بود و او را حاضر کردند، آنگاه گفت: با این مرد هندی مباحثه کن. حسین گفت: خدا اصلاحت کند. در این مجلس فقها و دانشمندانی هستند که برای مباحثه با او از من داناتر و بیناترند، گفت: هر چه من میگویم بپذیر، با او در خلوت مباحثه کن و به او مهربانی نما.
پس از آنکه با حسین بن شکیب مباحثه کردم گفت: کسی را که تو در جستجویش هستی همان پیغمبری است که اینها معرفی کردند، ولی موضوع جانشین چنان که اینها گفتهاند، نیست. این پیغمبر نامش «محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب» است و وصی و جانشین او «علی بن ابیطالب بن عبدالمطلب» شوهر فاطمه ـ دختر محمد ـ و پدر حسن و حسین، نوادگان محمد(ع) میباشد.
غانم میگوید: من گفتم: الله اکبر، این همان کسی است که من در جستجویش هستم. سپس به سوی داود بن عباس بازگشتم و گفتم: ای امیر، آنچه را میجستم پیدا کردم. و من گواهی میدهم که معبودی جز خدا نیست و محمد[ص] رسول اوست. او با من خوشرفتاری و احسان کرد و به حسین گفت: از او دلجویی کن.
من به سوی او رفتم و با او انس گرفتم، او نیز نماز و روزه و فرایضی را که مورد نیازم بود، به من تعلیم نمود. به او گفتم: ما در کتابهای خود میخوانیم که محمد[ص] آخرین پیامبر بوده و پس از او پیامبری نمیآید و امر رهبری بعد از او با وصی و وارث و جانشین بعد از اوست، سپس با وصی پس ازوصی دیگر، و فرمان خدا همواره در نسل ایشان جاری است تا دنیا تمام شود. پس وصی محمد کیست؟ گفت: حسن و بعد از او حسین، فرزندان محمد[ص] اند، آنگاه امر وصیت را کشید تا به صاحبالزمان(ع) رسید، سپس مرا از غیبت امام و ستمهای بنی عباس آگاه ساخت. از آن هنگام، من مقصودی جز جستجوی صاحبالزمان(ع) نداشتهام.
عامری میگوید: غانم سپس به قم آمد و در سال ۲۶۴ قمری از همراهان اصحاب ما (شیعیان) شد و با آنها بیرون رفت تا به بغداد رسید و رفیقی از اهل هند همراه او بود.
عامری میگوید، غانم به من گفت: من از اخلاق رفیقم خوشم نیامد و از او جدا شدم، و رفتم تا به عباسیه۱۵رسیدم، مهیای نماز شدم و نماز گزاردم و به آنچه در جستجویش بودم میاندیشیدم که ناگاه شخصی نزد من آمد و گفت: تو فلانی هستی؟ و اسم هندی مرا گفت، گفتم: آری، گفت: آقایت تو را میخواند، آن حضرت را اجابت کن.
همراهش رهسپار شدم و او مدام مرا از این کوچه به آن کوچه میبرد تا به خانه و باغی رسید، امام(ع) را دیدم که آنجا نشستهاند، و به لغت هندی به من فرمودند:
خوش آمدی، فلانی. حالت چطور است؟ و فلانیها که از آنها جدا شدی چگونه بودند؟
و تا چهل نفر از اسم های آنان را برشمردند و از یک یک آنها احوال پرسی نمودند، سپس از آنچه در میان ما گذاشته بود، خبر دادند و تمام این سخنان به لغت هندی بود. آنگاه فرمودند:
میخواستی با اهل قم حج گزاری؟
عرض کردم: آری، سرورم.
فرمودند:
امسال برگرد و با آنها حج مگزار و سال آینده حج بگزار.
سپس کیسه پولی را که مقابلشان بود، به من دادند و فرمودند:
این را خرج کن، و در بغداد، نزد فلانی ـ که نامش را بردند ـ مرو، و به او هیچ مگو.
عامری میگوید، او سپس نزد ما، به قم، آمد و پس از این فوز عظیم (نائل گشتن به دیدار امام(ع)) به ما خبر داد که رفقای ما از عقبه برگشتهاند، و غانم به طرف خراسان رفته است. چون سال آینده شد، به حج رفت و هدیهای از خراسان برای ما فرستاد و مدتی در آنجا بود و سپس وفات یافت. خدایش او را بیامرزاد.۱۶
صدور توقیع غیبی به حسن بن نضر و رسیدن اموال شیعیان به دست امام(ع)
حسن بن نضر و ابو صدام و جماعتی دیگر بعد از وفات حضرت امام عسکری(ع) درباره وجوه آن حضرت، که در دست وکلایشان قرار داشت، با یکدیگر سخن میگفتند [که آنها را چه باید کرد؟] و از راه چاره جستجو میکردند. [تا وصی آن حضرت را بیابند.]
حسن بن نضر نزد ابی صدام آمد و گفت: من میخواهم حج گزارم. ابو صدام گفت: امسال آن را به تأخیر انداز. حسن گفت: از خواب های [آشفته ای] که میبینم، میترسم، و ناچار باید بروم. سپس (درباره امور شخصی و مسائل مربوط به خانوادهاش) به حمد بن علی وصیت کرد و پولی را هم برای ناحیه مقدسه امام(ع) وصیت کرد و دستور داد که آن را جز با دست خودش، به دست ایشان [یعنی صاحبالزمان(ع)] نرساند.
حسن میگوید: چون به بغداد رسیدم، منزلی را اجاره کردم و در آن ساکن شدم، شخصی از نوّاب امام(ع) نزد من آمد و مقداری جامه و پول نزد من گذاشت. به او گفتم: اینها چیست؟ گفت: همین است که میبینی. بعد از او شخص دیگری آمد و همانند او اموال و پول هایی را آورد تا آنکه خانه پر شد. سپس احمد بن اسحاق هم هرچه نزدش بود را آورد، و من به فکر فرو رفته بودم، که ناگاه توقیع مبارکی از جانب امام عصر(ع) به من رسید که:
وقتی فلان مقدار از روز گذشت، آنچه را نزدتو میباشد بیاور.
و من هر چه را داشتم، برداشتم و رهسپار شدم.
در میان راه به راهزنی که ۶۰ نفر همراهش بودند، برخوردم، ولی به سلامت گذشتم و خدا مرا از شر او نگهداری نمود تا به سامرا رسیدم. توقیع مبارک دیگری به دستم رسید که:
آنچه را همراه داری، بیاور.
آنچه را داشتم، درون سبدی در دار مانند باربرها نهادم، و چون به دهلیز خانه رسیدم، مرد سیاه پوستی را دیدم که آنجا ایستاده است، و به من گفت: حسن بن نضر توهستی؟ گفتم: آری. گفت: داخل شو. وارد منزل شدم و به اتاقی رفتم و سبد را خالی کردم. در گوشه اتاق نان بسیاری دیدم، به هر یک از باربرها دو گرده نان داد و آنها را بیرون کرد، آنگاه شنییدم ازاتاقی که پردهای بر آن آویخته بود، کسی مرا صدا زد و گفت:
ای حسن بن نضر، برای منتی که خدا برتو نهاد [که امام خود را شناختی و حقش را به او رسانیدی] او را شکر کن و شک منما، شیطان دوست میدارد که تو شک کنی.۱۷
و دو جامه به من عطیه نمودند و فرمودند:
اینها را بگیر که محتاجش خواهی شد.۱۸
آنها را گرفتم و بیرون آمدم.
سعد میگوید: حسن بن نضر برگشت و در ماه رمضان در گذشت و در همان دو جامه کفن شد.۱۹
زایل شدن تردید و انتصاب مهزیار به نمایندگی امام(ع)
محمد بن ابراهیم بن مهزیار میگوید: پس از وفات حضرت ابا محمد، امام عسکری(ع) (درباره جانشین آن امام) به شک افتادم و نزد پدرم اموال بسیاری (متعلق به امام(ع)) گرد آمده بود که وی آنها را برداشت و به کشتی نشست، من هم دنبال او رفتم، او را تب سختی گرفت و گفت: پسر جان! مرا بازگردان که این بیماری مرگ است. آنگاه گفت: درباره این اموال از خدا بترس و به من وصیت نمود و سپس وفات پیدا کرد.
من با خود گفتم: پدر من کسی نیست که وصیت نابجا کند، من این اموال را به عراق میبرم و در آنجا خانهای در بالای شط اجاره میکنم و مقصودم را با کسی در میان نمیگذارم، اگر موضوع همان طور که درباره امام عسکری(ع) بود، برایم روشن شد، اموال را به او میدهم وگرنه آنها را مصرف میکنم و مدتی با آنها خوش میگذرانم.
وارد عراق شدم و منزلی در بالای شط اجاره کردم و چند روزی آنجا بودم. ناگاه فرستادهای آمد و توقیع مبارکی همراه داشت، که در آن آمده بود: ای محمد! تو چنین و چنان ظروفی، همراه داری؛ تا آنجا که همه اموالی را که همراه من بود و خودم هم به تفصیل نمیدانستم، برایم شرح داد. آنها را تسلیم نمودم و همراهش فرستادم و چند روز دیگر آنجا ماندم، اما کسی به سویم نیامد. پس از آنکهاندوهگین شده بودم، توقیع مبارکی به دستم رسید که طی آن فرموده بودند:
تو را به جای پدرت به [نیابت خویش] منصوب ساختیم، خدا را شاکر باش.۲۰و۲۱
پینوشتها:
۱. إرفع السّتر.
۲.هذا هو صاحبکم.
۳. یا بنیّ اُدخل إلی الوقت المعلوم.
۴. یا یعقوب اُنظر إلی من فی البیت؟
۵. الصدوق، محمد بن علی بن الحسین، کمال الدین و تمام النعمه، باب۴۳، ح۱۵؛ با استفاده از ترجمه منصور پهلوان.
۶. إمض بها إلی المدائن فإنّک ستغیب أربعه عشر یوماً و تدخل إلی سرّ من رأی یوم الخامس عشر و تسمع الواعیه فی داری و تجدنی علی المغتسل.
۷. من طالبک بجوابات کتبی فهو القائم من بعدی.
۸. من یصلّی علیّ فهو القائم بعدی.
۹. من أخبر بما فی الهمیان فهو القائم بعدی.
۱۰. تأخّر یا عمّ فأنا أحقّ بالصّلاه علی أبى.
۱۱. یا بصری هات جوابات الّتی معک.
۱۲. الصدوق، همان، باب۴۴، ح۲۵.
۱۳. الطوسی، محمد بن الحسن، الغیبه، ص۲۴۸، ح۲۱۸.
۱۴. الکلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، ج۱، ص۳۳۲، ح۱۵؛ با استفاده از ترجمه جواد مصطفوی.
۱۵. عباسیه روستایی در نهر الملک بوده است.
۱۶. الکلینی، همان، ج۱، ص۳۲۹، ح۶ و ص۵۱۴، ح۲.
۱۷.یا حسن ابن النضر، إحمد الله ما منّ به علیک ولا تشکّنّ، فودّ الشّیطان أنّک شککت.
18. خذها فستحتاج إلیه.
۱۹. الکلینی، همان، ج۱، ص۵۱۷، ح۴.
۲۰. قد أقمناک مکان أبیک فاحمدالله.
۲۱. الکلینی، همان، ج۱، ص۵۱۸، ح۵.
ماهنامه موعود شماره ۶۰