بچّهها را بگذارید پیش من. وسایل و خوراکیهایشان را هم بگذارید و خودتان بروید زیارت.
از حرم که برمیگشتند، میدیدند آقا بچّه را بغل کرده تا آرام باشد یا خوابانده و همین طوری توی بغلش راه میبرد که بیدار نشود و در حال ذکر و عبادت خودش است…
آقا از حرم که میخواست برگردد، مشتهایش را میبست و دیگر باز نمیکرد تا برسد خانه و روی سر بچّهها دست بکشد.
آیت الله بهجت را میگویم.
٭٭٭
چند ساعت مانده بود به اذان صبح.
طبق معمول بلند شده بود برای تجدید وضو.
هوا خیلی سرد بود.
از اتاق بیرون رفته بود.
آنجا خورده بود زمین و دیگر نتوانسته بود، بلند شود.
چند ساعت بعد که آقا را پیدا کرده بودند، دیده بودند؛ در حالی که بدنش از سرما خشک شده، همان طور که روی زمین افتاده، دارد ذکرهایش را میگوید. گفته بودند: خُب چرا صدا نکردید؟
گفته بود: خُب نخواستم اذیّت بشوید.
آیت الله بهجت را میگویم.
٭٭٭
یکی از اطرافیان بچّهشان از جایی پرتاب شده بود و توی کُما بود.
زنگ زده بودند برای التماس دعا.
آقا آن رقّت قلب همیشگی را که وقتی کسی التماس دعا میگفت، پیدا نکرده بود.
یکی از اهل خانه پرسیده بود: جریان چیست؟
گفته بود: وقتی اجل کسی حتمی است، کاری نمیشود کرد.
اینها از ما شاکی باشند بهتر است تا اینکه از خدا شاکی باشند.
در عوض ما دعا میکنیم خدا به بهترین نحو برایشان جبران کند.
آیت الله بهجت را میگویم.
٭٭٭
کارهای شخصیاش را به هیچ وجه به کسی نمیگفت.
مثلاً میآمد پایین میدید که دندانهایش را جا گذاشته، بر میگشت بالا دندانها را برمیداشت یا دنبال عصایش که میخواست بگردد، به هیچ کس نمیگفت.
آیت الله بهجت را میگویم.
٭٭٭
مشهد که میرفتند خیلی مقیّد بود که در نگهداری از بچّهها کمک کند تا عروسشان هم به زیارت برسد.
میگفت: بچّهها را بگذارید پیش من. وسایل و خوراکیهایشان را هم بگذارید و خودتان بروید زیارت.
از حرم که برمیگشتند، میدیدند آقا بچّه را بغل کرده تا آرام باشد یا خوابانده و همین طوری توی بغلش راه میبرد که بیدار نشود و در حال ذکر و عبادت خودش است…
آیت الله بهجت را میگویم.
٭٭٭
مقیّد بود که تولّد افراد را بهشان تبریک بگوید.
بعضاً به بچّهها هم هدیه میداد.
به عروسشان هم همین طور. روز تولّدش که میشد میگفت: غذای کافی درست کنید.
و فقرا و همسایهها را اطعام کنید.
آیت الله بهجت را میگویم.
٭٭٭
آن وقتها که بچّه کوچک داشتند، به خانمش گفته بود: فقط مراقب بچّهها باش. لازم نیست به خاطر من مطبخ بروی. یک آب ساده هم که توی هاون بکوبی با هم میخوریم.
آیت الله بهجت را میگویم.
٭٭٭
امان از آن روزی که برای گرفتاری یک کسی یا شفای مریضی به آقا التماس دعا میگفتند.
یک ریز آقا باید حال آن شخص را میپرسید، ببیند گرفتاریاش برطرف شده یا نه.تا خبر برطرف شدن گرفتاری را هم نمیشنید، دست بردار نبود.
باید مواظب بودند وقتی التماس دعا میگویند، یک جوری بگویند که آقا بو نبرد که آن گرفتاری چه بوده.
آیت الله بهجت را میگویم.
٭٭٭
یکی از مرغها مریض شده بود.
خیلی حالش بد بود.
اهل خانه چندان موافق نبودند که مرغها از قفس بیرون بیایند.
خُب کثیف کاری میشد.
آقا هر روز مرغ مریض را یک ساعتی از قفس بیرون میآورد و خودش بالای سرش میماند و مراقب بود.
میگفت: خُب حیوان باید قدم بزند که حال و هوایش عوض شود و «بهبود» پیدا کند.
یک ماهی بود که حیوان کاملاً حالش خوب شده بود…
فردای عصری که آقا رحلت کرد، دیده بودند که حیوان هم مرده …
آیت الله بهجت را میگویم.
٭٭٭
مقیّد بود مرغ و خروس توی خانه داشته باشند.
و هم مقیّد بود رسیدگی به مرغ و خروسها را خودش تنهایی انجام دهد.
صبح از مسجد که برمیگشت، اوّل آب و دانه مرغ و خروسها را میداد و قفسشان را مرتّب میکرد.
خودش پوست خیارها و غذاهای مانده را از توی خانه جمع میکرد، میآورد برای حیوانها.
بعد ظرفی را که با آن غذا آورده بود، توی حوض میشست و میآورد داخل خانه. یک بار هم اوّل شب به مرغ و خروسها سر میزد.
یک بار هم بعد از عبادت یک ساعته سرشبهایش. یک بار هم موقع خواب که روی قفس را با پتوی مخصوصشان میپوشاند.
میگفت سرما میخورند.
آیت الله بهجت را میگویم.
٭٭٭
بچّه توی حیاط بازی میکرد.
هی دور و بر درخت انار میپلکید.
آقا هی میگفت: از دور و بر آن درخت بیا این طرف بازی کن.
فعلاً دور و بر آن درخت نباش.
بچّه گوش نمیکرد.
تا اینکه زنبور دستش را نیش زد.
آیت الله بهجت را میگویم.
٭٭٭
رفته بودند آقا برایشان خطبه عقد بخواند.
آقا خطبه را که خوانده بود، به عروس و داماد گفته بود: حالا یک سفارش به عروس خانم دارم. یک سفارش هم به آقا داماد. منتها وقتی سفارش عروس خانم را میگویم آقا داماد باید گوشش را بگیرد و نشنود. وقتی هم سفارش آقا داماد را میگویم عروس خانم باید گوشش را بگیرد و نشنود.
حالا کدامتان اوّل دست روی گوشش میگذارد؟…
بعد گفته بود: شوخی کردم. نمیخواهد دست توی گوشتان فرو کنید.
امّا هر کدامتان بدانید که نباید به سفارش آن یکی کاری داشته باشید.
منظور آقا این بود که عروس و داماد نباید یک سره توی روی هم در بیایند و بگویند چرا به سفارش آقا عمل نکردی …
هر کس باید به فکر سفارش خودش و وظیفه خودش باشد…
عاقد آیت الله بهجت بود.
داماد هم علیرضا پناهیان بود.
٭٭٭
دختر بچّه پرتقال دلش خواسته بود.
مادرش گفته بود: توی این فصل پرتقال از کجا پیدا کنیم؟
بعد از چند دقیقه دختر بچّه با یک پرتقال وارد اتاق شده بود.
هیچ کس نمیدانست این پرتقال را کی دست او داده.
آقا فرموده بود: این بچّه توی حرم دلش پرتقال خواسته بود.
حالا با قاعده به او پرتقال دادهاند.
منظور آقا این بود که توی حرم هر چیزی که واقعاً دلت بخواهد با قاعده میآورند، بهت میدهند.
«با قاعده» یکی از آن تکیه کلامهای شیرین آقا بود.
آیت الله بهجت را میگویم.
٭٭٭
میگفت: بچّهها را که حرم میبرید.
حتماً خوراکی دستشان بدهید که توی حرم بخورند…
آیت الله بهجت را میگویم.
٭٭٭
اگر ناراحتی یا غم و غصّهای توی صورت کسی میدید، حتّی پیش آمده بود که نمازش را نمیخواند تا یک جوری آن ناراحتی را برطرف کند و صورت آن شخص را خوشحال ببیند، آن وقت نمازش را میخواند.
میگفت آدم اگر یک نفر را خوشحال کند، همان موقع خدا یک ملک خلق میکند که او را از بلاها مصون نگه دارد.
آیت الله بهجت را میگویم.
یا علی … التماس دعا