رسول خدا(ص) در حالی که سر و رویش پر از گرد و غبار بود و پرده ای از غم، چهره اش را پوشانده بود، وارد خانه ی ام سلمه شد.
ام سلمه بی تاب و نگران سمت پیامبر(ص) دوید و حال ایشان را جویا شد و پرسید: آقا جان! این همه وقت کجا بودید، نگرانتان شدم؟
رسول خدا(ص) فرمودند: همین الآن مرا به سرزمینی در عراق به نام کربلا بردند، که قتلگاه فرزندم حسین(ع) است و تعداد دیگری از فرزندانم را به من نشان دادند و من مقداری از خاک آن سرزمین را برداشتم و اکنون در دست من است.
در همین لحظه حضرت محمد(ص) دستانشان را گشودند و فرمودند: این را بگیر و حفظ کن، اگر روزی دیدی این خاک به خون مبدل گشته است بدان که پسرم حسین(ع) را کشتند.(۱)
ام سلمه خاک سرخ رنگ را گرفت و در شیشه ای ریخت.
روزهای محرم بود، حسین(ع) با کاروانش راهی کربلا شده بودند. ام سلمه هر روز خاک را میبویید و میبوسید و گریه میکرد، این خاک با همه ی خاک های دنیا فرق داشت.
صبح روز دهم فرارسید، خاک مثل همیشه در شیشه بود، ساعتی گذشت، نزدیک غروب بود، خاک هر لحظه تغییر میکرد تا اینکه در شیشه چیزی غیر از خون دیده نمیشد، حسین(ع) شهید شده بود. ام سلمه نوحه می خواند و بر سر و سینه میکوبید، مدتی نگذشت که خبر شهادت حسین(ع) را آوردند.(۲)
پی نوشت:
۱. تهذیب التهذیب ج ۲ ص ۳۴۷.
۲. بحارالانوار، ج ۴۴، ص ۲۳۹.
اریحا