رؤیای صادقه

 
«السلام علیک یا فاطمه المعصومه،
السلام علیک…»
مرد دستش را ازروی سینه برداشت وبه سمت گنبد خم شد. کمی عقب رفت، سپس برگشت وبه مسیرش ادامه داد، قدم هایش راتندتر بر می‌داشت، برف همه‌جا را پوشانده بود. یقه پالتوش را بالا آورد و دستانش راداخل جیب برد. باهرقدمی‌که برمی داشت، ردپای عمیقی دربرف به جا می‌گذاشت، اضطراب امانش را بریده بود. درآن نیمه شب برفی حتی پرنده‌ای هم پر نمی زد. اما با این حال او دلش نمی‌خواست به خانه برگردد. فکری عذابش می‌داد.
اگردرراه بمانند چه ؟ اگرگرفتار برف وسرما شوندچه؟ سرش راپایین آوردوبه برفهای دست نخورده‌ای که زیر پایش له می‌شدندخیره شد، خانه‌ها زیر لحاف سفیدی کزکرده بودند، مقابل درخانه‌ای ایستاد. کلید را از جیبش درآورد و خیلی زود وارد خانه شد. آرام در رابست. با آنکه خیلی وقتی نمی‌شدکه از خانه بیرون رفته بود، اما ردپایش کاملاٌ پرشده بود. با بی‌حوصلگی وارداتاق شد. کنار بخاری نشست. جوراب‌های خیسش را روی آن گذاشت. پالتو اش را تکاند وگوشه‌ای انداخت. پیش خود فکرکرد:« خدا می‌داند که الآن آقای بافقی وبقیه کجا هستند؟ شاید، شاید…» سرش تیرکشید، دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و فشار داد. ازجا بلند شد و شروع کرد به قدم زدن: « ای کاش امشب برف نمی‌آمد، یا دیشب که شب چهارشنبه بود برف می‌آمد! » چیزی روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد. نشست و سرش رابه دیوار تکیه داد. درهمین افکاربود که زوزه درسکوت اتاق راشکست وزن آرام وارد شد. نزدیک مرد آمد. صدایش راپایین آورد وگفت : « سلام آسدمرتضی»
مرد در روشنایی شعله بخاری، نگاهش را روی صورت زن نشاند و گفت: « علیک سلام خانم، هنوز نخوابیدی؟» زن خم شد وصورتش را کنار بخاری آورد و گفت: « نه، دل تودلم نبود، گفتم نکند تو این هوا و آخر شبی، برایت اتفاقی بیفتد.» و بعد ادامه داد، کجا رفتی حالا؟ حرم بودی؟ مرد جوراب‌ها را برگرداند وگفت :« نه بابا، رفتم خانه آقای بافقی»
زن گفت :« چی شد، نرفته بود؟»
مرد گفت :« چرا، اهل و عیالش گفتند، نیست، من هم سریع رفتم سرمیدان میر.»
زن حرفش راقطع کرد و گفت : « کجا؟ میدان میر، این‌همه راه، خب، آخرش چی شد؟»
مرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد « کاش لااقل پیدایشان کرده بودم . هیچی دیگه، هم آقای بافقی و هم چندتا از طلبه ها باهم رفته بودند» بعد صدایش را پایین‌تر آورد و زیرلب گفت: « انگار نه انگار هوا خراب است. شب برفی ومهتابی فرق نمی‌کند» و بعد سکوت کرد.
زن به چهره مضطرب وگرفته مرد خیره شد وپرسید: « خب، کمی دنبالشان می رفتی، شاید به آنها می‌رسیدی»
مردبلافاصله گفت:« نه، فایده ای نداشت، سرمیدان کمی ایستادم، اطراف را دقیق نگاه کردم، شاید ردّی، چیزی پیدا کنم. اما اوستا نانوا که سرمیدان نانوایی دارد مرا دید و حال و احوال کردیم، گفت: «خیلی وقت است که رفته‌اند » اگر من هم می‌رفتم خودم سرگردان کولاک و برف می‌شدم.»
زن جوراب را از روی بخاری برداشت و شروع کرد به تاکردن آنها وگفت:« آسدمرتضی، مگرآنها کی راه افتاده بودند، تازه دربرف و سرما نمی‌توانستند زود به مسجد برسند، شاید پیدایشان می‌کردی؟»
مرد سرش را به دیوار تکیه داد و گفت:« نه خانم، دل من بیشتر از شما شور می‌زند، گفتم که خواستم بروم، ولی اوستا نانوا گفت که :« حتماً تا الان به جمکران هم رسیده‌اند رو این حساب نرفتم.» و بعد ابروهایش را درهم کشید وکمی صدایش رابلند کرد و گفت :« همه ناراحتی‌ام اینست که حداقل مسجد هم چنان ساختمان درست وحسابی ندارد، حتی تاخود ده جمکران هم راه زیادی است.» زن آهی کشید و ازجا بلند شد، جوراب را روی تاقچه بالای سرش گذاشت و گفت : « فکر و خیال هم که کاری را درست نمی‌کند، دعا می‌کنیم، ان شاءالله اتفاقی نمی‌افتد. دیر وقت است، شما بگیر استراحت کن، تا فردا ببینم چی می‌شود.» سیدمرتضی نگاهش را از زن برگرداند و گفت:«نمی‌دانم، خدا کند اتفاقی نیفتد، تا اون شب پنج شنبه که رفتم حتی یک خادم هم نداشت.» و از جا برخاست و زن راتا دم در همراهمی‌کرد و گفت : « شما بفرمایید بخوابید، من هم سعی می‌کنم بخوابم.»
زن لبخندی زد و پشت سرش در را بست .
آسد مرتضی برگشت و کنار بخاری کزکرد. اشک، بی اختیار از چشمش فرو می‌چکید، زانوها رادربغل گرفت، کم کم صبح نزدیک می‌شد و پلک‌های او نیز سرانجام روی هم افتاد.
محوّطه اتاق را نورعجیبی پرکرده بود. نورشعله‌ها دیگر به چشم نمی‌آمد.بوی معطر و خوش، روح را صفا می‌داد. سیدمرتضی، دستانش را به پشت گره زده بود و تندتند قدم برمی‌داشت، قلبش می‌خواست از سینه بیرون بزند. ناگهان صدای آشنا و مهربانی، او را به اسم صدازد: سیدمرتضی! قلبش سوخت، بسرعت رویش را برگرداند، ناگهان به خود آمد، مات و مبهوت به نور سبز زیبایی که روبرویش بود خیره شد، صدا در ذهنش تداعی می‌شد، سیّد مرتضی…صدا ادامه پیداکرد، چرا ناراحتی؟
لبخند خشکی روی لبانش نقش بست. چشمانش روشن شد. خیلی زود شناخت .گفت :« برای آقای بافقی ناراحتم.» انگشتانش را مالید و ادامه داد: «سرشب راه افتادند به سمت مسجد جمکران. آن‌هم دراین وضع هوا، نگرانم، می‌ترسم اتفاق بدی برایشان بیفتد.» وجواب شنید: « سیّدمرتضی! فکر می‌کنی که ما از حاج شیخ دوریم ؟» قلبش آرام شد. و ادامه داد:« همین الآن به مسجد رفته بودم. وسایل استراحت او و همراهانش را فراهم کردم.»
سید مرتضی ازته دل لبخند زد و به نور خیره شد، صدایش همچنان درگوشش طنین انداز بود. پلک‌ها را فشارداد وآرام باز کرد. قطره اشکی از زیر پلک‌ها بیرون پرید. همه جا تاریک بود . شعله بخاری، عجیب چشم را می زد. کمی چابه جا شد، دلش می‌خواست فریاد بزند. حرف‌هایی که درخواب شنیده بود، او را شادمان می‌ساخت . یک مرتبه بلند شد، تصمیم گرفت تا زن را از خوابی که دیده بود آگاه کند. هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که درباز شد و زن با پتویی که دردست داشت وارد شد. پتو راکنار آسد مرتضی گذاشت و آرام لبخند زد و گفت: « چیزی شده آقا سید! خیلی خوشحالی، داشتی کجا می‌رفتی ؟»
آسدمرتضی دست زن راگرفت وهمان‌جا کنارخود نشاند. پچ پچ مرد سکوت اتاق را می‌شکست و کم کم لبخند روی لب‌های زن جاگرفت ….
       ٭ ٭ ٭
آسیدمرتضی، دست‌هایش راروی شانه طلبه زد و گفت: « به به سلام علیکم مرد مؤمن.»
طلبه لبخندی زد و گفت : « سلام ازماست آقا سیّد، حالتان خوب است ان شاءالله ؟»
سیّد نان راجا به‌ جا کرد وگفت :« الحمدلله شما چطوری؟ با درس و کلاس چه می‌کنی؟»
طلبه گفت:« ماهم شکر خدا خوبیم، درس هم می‌خوانیم دیگر»
آسدمرتضی، نان را به سمت طلبه جلو کشید وگفت : « بفرما، نان داغ » طلبه به نان‌ها نگاهی انداخت وتشکرکرد.
سید مرتضی اصرار کرد و دراین هنگام طلبه تکه‌ای از نان را جداکرد و بوسید .درحالی‌که آن را درجیب می‌گداشت، گفت :« خیلی ممنون سید جان. این هم محض تبرک.»
آسیدمرتضی خنده اش را فروخورد وگفت : « خب، قبول باشه، دیشب هم که جمکران بودید، چی شد، خوش گذشت تو برف و سرما؟»
طلبه خندید و گفت : « چی شد راستی، چرا شما تشریف نیاوردید؟ اتفاقاً ما کمی منتظرتان شدیم، بعد گفتیم، شاید خودتان رفتید، چون به هرحال ما هربار در مسجد همدیگر را می‌بینیم …» و لبخندی معنی‌دار زد و گفت: « به هر حال، خیلی خوب بود . جای شما بسیار خالی بود. خوش گذشت.»
سید مرتضی گفت : « خوش به سعادتتان، من لیاقت نداشتم . گفتم تو این برف و سرما، حتماً آقای بافقی نمی‌رود.» طلبه قدم هایش را آهسته‌تر برداشت و گفت : « نه، اتفاقاً ماچند روز قبل، یعنی من و چند تای دیگر از طلبه‌ها، به آقای بافقی گفته بودیم که شب پنج شنبه می‌خواهیم به جمکران برویم و باهم قرارگذاشتیم و به خاطر همین از سرمیدان میر، باهم به سوی مسجد حرکت کردیم .»
آسید مرتضی نگاهش را روی چشم‌های طلبه نگاه‌داشت و گفت : « تواین برف و سرما، مشکل نبود، چطور رفتید؟ راه را گم نکردید؟» طلبه گفت:«راستش را بخواهید، نه» و بعد سرش را پایین انداخت و با لبخند ادامه داد، « نمی دانم خیلی معنویتمان بالارفته بود و شوق رسیدن به مسجد را داشتیم یاعنایت و توجه حضرت ولی عصر(عج) بود، طوری که انگار نه انگار برف آمده، زمین خشک بود، خیلی زود و راحت رسیدیم جمکران.»
آسیدمرتضی که دقیقاً به حرف‌هایش گوش می‌داد، یک‌دفعه قلبش تیرکشید، آب دهانش را به سختی فروداد و گفت :« پس بگو، شما آنجا صفا می‌کردید ومن اینجا دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید که نکند اتفاقی بیفتد.» و ساکت شد.
منتظر بود تا هرچه زودتر طلبه چیزی یا عنایتی را تعریف کند تا او از رؤیای صادقه‌ای که دیده بود مطمئن شود. طلبه گفت :« سیّد جان، شما هم خودتان راعذاب نمی‌دادی، توکل می‌کردی به خدا.» طلبه ادامه داد:«اتفاقاً جایمان خیلی هم گرم و خوب بود. گرمی و آتش و لحاف هم داشتیم .»
آسدمرتضی برف‌ها را زیر پایش فشرد وگفت : «به‌به، تعریف کن ببینم، خودتان لحاف و این چیزها را برده بودید؟» طلبه گفت :« نه، آقا سیّد، ما خودمان هم که راه افتادیم، وقتی آن‌همه برف را دیدیم، مطمئن نبودیم که بتوانیم به مسجد برسیم . ولی خب، آقای بافقی، خدائیش، خیلی ایمان قویّی دارد. دلش خیلی قرص و محکم بود. مثل هردفعه راه افتاد. ما فقط امیدمان به خدا بود و اینکه حضرت ولی عصر(عج)، مارا می‌بیند، خودش هم کمکمان می‌کند .»
آسدمرتضی، دستش را زیر نان برد تا گرم کند و بعد گفت: « ببینم نکند حضرت رادیدید، هان؟ لحاف وآتش رانگفتی بالاخره ازکجا آوردید؟»
طلبه گفت : « ای بابا، تاکجا پیش رفتی، بگذار از اینجا برایت بگویم، وقتی رسیدیم مسجد، خیلی سرما به ما فشارآورده بود. زانوهایمان رابغل گرفته بودیم گوشه‌ای کز کردیم . اما خیلی وقتی نگذشته بود که دیدیم سید بزرگواری وارد مسجد شد، خیلی هم زیبا بود، همچنین چهارشانه! ما فکرکردیم می‌خواهد کنارما بنشیند اما، همان‌جا ایستاد و به آقای بافقی گفت : «می‌خواهید برایتان کرسی ولحاف و آتش بیاورم؟» بعدش آقای بافقی گفت:« اختیار با شماست .» من وچند نفر دیگر، همین‌طور مات و مبهوت مانده بودیم . ازکجا می‌خواهد بیاورد، اما همین‌که آن سید از مسجد بیرون رفت حدود دو، سه دقیقه بعد دوباره برگشت، سیّدجان با دست پر، باورت می‌شود؟»
آسیدمرتضی به یاد رؤیای صادقانه‌ای که دیده بود افتاد، طلبه ادامه داد: « خیلی تعجب کردیم، حداقل اگر می‌خواست از ده جمکران هم این وسایل را بیاورد در آن برف  و یخ، خیلی طول می‌کشید. آن طرف‌ها هم که خانه و چیزی وجود نداشت. هیچی دیگر، این‌طوری شد که ما گرم و نرم شدیم، خلاصه، جایتان خالی بود.» طلبه ساکت شد و به برف‌های زیرپایش خیره ماند.
آسید مرتضی سکوت راشکست وگفت :« پس وسایل برایتان فراهم شد، خب، کی آنها را برگرداند به صاحبش؟»
طلبه ریشخندی زد وگفت : « چی شده، خبری بوده، خیلی رو مسائل دیشب دقیق شدی؟»
آسید مرتضی لبخند زد وچیزی نگفت، و او ادامه داد: ما آنها را گذاشتیم و آمدیم، راستش وقتی آن برادر سیّد، می‌خواست ازمسجد بیرون برود، یکی ازهمراهان گفت :« ماصبح زود می‌خواهیم برویم قم، این چیزهارا به کی تحویل بدهیم؟ او هم خیلی با اطمینان گفت:«هرکسی آورده خودش هم می‌برد، ما هم فکر کردیم شاید صبح زود دنبالشان می‌آید، اما چون خبری نشد، ما آنها را گوشه مسجد گذاشتیم و آمدیم» و لبخند زد و گفت :« این هم سفرنامه جمکران ازسیرتا پیاز.»
آسید مرتضی، با پشت دست قطرات اشکش را پاک کرد و گفت :« عجب! آنکه آورده خودش می‌برد.»
طلبه ابروهایش رادرهم کشید وبه چشم‌های اشک‌‌آلود سید خیره شد و گفت :« چی شده، حالتان خوش نیست ؟» سید لبخند زد وگفت: « نه، ازحال خوش زیاد است» و ادامه داد: « یعنی جدی نشناختی؟»
طلبه با تعجب سرجایش ایستاد و پرسید: «چه کسی را؟» سرش راپایین انداخت و به فکر فرو رفت. آسید مرتضی، هق هق گریه کرد و گفت : «سید که بود، معجزه هم که داشت، نشانه‌های اورا…» و در این هنگام گریه اش بیشتر شد و دیگر نتوانست ادامه دهد، طلبه شروع به گریستن کرد و باصدای بریده‌ای رو به آسدمرتضی گفت :« یعنی آن سید بزرگوار، خود حضرت …. آقای حسینی، آقا سیّد یعنی، یعنی…»
آسید مرتضی درحالی‌که به‌شدت می‌گریست، گفت: « دیشب تا صبح بیدار بودم، سحر هنگام، مقداری خواب مرا ربود وآنچه که تو امروز به من گفتی، دیشب به من گفته شده بود. درعالم رؤیا دیدم که …»
نان داغ سردشده بود و دانه‌های برف یکی پس ازدیگری روی پلک‌های آسید مرتضی حسینی می‌نشستند.

٭ برگرفته از کتاب:  مسجد جمکران.
 

ماهنامه موعود شماره ۶۴

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *