شهر را سامرا یا «سُرَّمَنْ رأی» میخواندند. شاید به علت دیرها و معابد قد برافراشتهاش، یا کاخهای گسترده و چشمنواز و درختانی که در صحن برجهای سر به فلک کشیده، شاخههاشان را به نوازش نسیم میسپردند.
کوچهای نبود که کوی خلیفهای یا ولیعهدی یا وزیری در آن نباشد. سقفهایی آیینهکوب و زمردنشان، دیوارهایی مزین با طلا و نقره، تختهایی مرصع و فرشهایی بهنرمیگونهکنیزکان زیباروی که فقط یکی از خلیفهها پنج هزار تن از آنان را در خدمت داشت. همه و همه از شهر، بهشتی کوچک ساخته بود؛ بهشتی پر از ساز و آواز حور و پریان که فقط پرواز نمیدانستند، اما پشت همین تختهای مرصع، در پس همان دیوارهای بلند و کشیده خانههای کاهگلی کوچکی بود که دود مطبخشان آه بود که هر روز به آسمان میرفت و هیزم زمستانشان، قلبهایی گداخته از درد. اندوه، غذایی بود که ساکنان این خانهها میخوردند؛ ساکنانی که فلاکت را به دوش میکشیدند و از زیر این دیوار، به سایه دیوار مجاور میبردند.
انگار بهشت و دوزخی کنار هم و در هم تنیده بود شهر! این همه زر و زور، برای آنهایی بود که هر روز دستشان را در خون میشستند و هر شام بر خوان مرگ خلیفهای جوان مینشستند تا مرده ریگ او را تصاحب کنند. از سوی دیگر، سیاهچالهایی بود که بوی نم و نا میداد تا نفس علویان را بند بیاورد. زندان، قرق نظامیانی بود تا آمد و شد فرزندان ابوطالب را به رکودی مخوف بکشاند. راهی بود که حجتهای روی زمین را برای بازدید و اعلام حضور تا مجلس خلیفه وقت میرساند. قحطی گفتوشنود وارثان علم و حقیقت بود. دوزخ، آن روی سکه شهر «سرّ من رأی» بود.
جامعهالمصطفی